نام دریاچه ای است در سیستان، کنار دریاچۀ هامون سواران، این دو دریاچۀ بوسیلۀ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند، این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچۀ گودزره میریزد، اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند، عبور و مرور از دریاچه بوسیلۀ قایق هائی صورت میگیرد، دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی، آب این دریاچه خشک شده است، این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبۀ تقدس بوده، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچۀ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریدۀ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود، در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد، (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101)، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف میلادی پ - پتروف ترجمه گل گلاب) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148)
نام دریاچه ای است در سیستان، کنار دریاچۀ هامون سواران، این دو دریاچۀ بوسیلۀ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند، این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچۀ گودزره میریزد، اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند، عبور و مرور از دریاچه بوسیلۀ قایق هائی صورت میگیرد، دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی، آب این دریاچه خشک شده است، این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبۀ تقدس بوده، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچۀ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریدۀ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود، در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد، (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101)، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف میلادی پ - پتروف ترجمه گل گلاب) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148)
شهری است در آلمان، واقع در 33 میلی جنوب غربی هانوور. جمعیت آن مطابق سرشماری سال 1950 میلادی 48122 تن میباشد. نام قدیمتر این شهر ’هاملوا’ یا ’هاملو’ است. کارخانه های پارچه بافی و کاغذسازی در آن وجود دارد. (از دایره المعارف بریتانیکا)
شهری است در آلمان، واقع در 33 میلی جنوب غربی هانوور. جمعیت آن مطابق سرشماری سال 1950 میلادی 48122 تن میباشد. نام قدیمتر این شهر ’هاملوا’ یا ’هاملو’ است. کارخانه های پارچه بافی و کاغذسازی در آن وجود دارد. (از دایره المعارف بریتانیکا)
نام وزیرفرعون بود، و این لغت عجمی است، (برهان) (ناظم الاطباء)، نام کافری که وزیر فرعون بود، (کشف اللغات) (لطایف) (غیاث)، وزیر اول اخشویروش (خشایارشا که او را با اردشیر خلط کرده اند) بود که بر مردخای یهودی غضبناک شد، زیرا که وی را تعظیم ننموده بود، بدین لحاظ پادشاه را بر آن داشت که فرمانی صادر فرمود که یهود را در تمام ممالک فارس به قتل رسانند، اما استر زن یهودی خشایارشا شاهنشاه هخامنشی، این فرمان را باطل نمود و هامان را بر همان داری که از برای مردخای حاضر نموده بود دار کشیدند وروز چهاردهم و پانزدهم آن ماه را محض خلاصی یهود از دشمنانشان عید قرار دادند و عید فور یا فوریم خوانده شد، و در این دو روز در وقت ذکر اسم هامان، یهود صفیر استهزا میزنند، (قاموس کتاب مقدس)، ولی چنانکه دیدیم در روایات اسلامی هامان را وزیر فرعون معرفی کرده اند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین ص 2310) : ای از دل تو خدای ایمان برده کفرت سبق از ثمود و هامان برده، فخرالدین محمد سرخسی، هارون زمانه را ندیدی ای غره شده به مکر هامان، ناصرخسرو، علی هارون امت بود دشمن زآن همی دارد مر او را کش چنین آموخت ره فرعون و هامانش، ناصرخسرو، تو نبیرۀ پسر موسی و هارونی زین قبل من عدوی لشکر هامانم، ناصرخسرو، دست هامان ستمکاره ز تو کوته شود گر تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی، ناصرخسرو، اگر هارون ز موسی ترجمان بود که حجت گفت بر فرعون وهامان، ناصرخسرو، تو ای جاهل برو با اهل هامان مرا بگذار با اولاد هارون، ناصرخسرو، لیکن ننماییمت راه هارون تا بازنگردی ز راه هامان، ناصرخسرو، ز یار زشت نامت زشت شد اما سزاواری چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان، ناصرخسرو، برز گران را نگر چگونه ز مستی بهرۀ هارون همی دهند به هامان، ناصرخسرو، چون باز بگردی بسوی موسی و هارون یکره بشوی سیر ز فرعون وز هامان، ناصرخسرو، تخم بد را چه بود بار مگر هم بد مکر فرعون که پذرفت مگر هامان، ناصرخسرو، گفت: ای برادر! شکر نعمت باری عز اسمه همچنان بر من افزونتر است که میراث پیغمبران یافتم، یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر، (گلستان)، به چه خرمی و نازان گرو ازتو برد هامان اگرت شرف همین است که مال و جاه داری، سعدی، اگر گویندش اندر نار جاوید بخواهی ماند با فرعون و هامان، سعدی، گفت یکچند مرا داشت جنیبه فرعون گفت یکچند مرا داشت بر آخور هامان، محمود جوهری هروی، برای اطلاع بیشتر رجوع به عهد عتیق، کتاب استر باب 1-10 شود نام برادر حضرت ابراهیم بوده و در وقت سوزانیدن اصنام و بتها سوخته شد، (برهان) (ناظم الاطباء)
نام وزیرفرعون بود، و این لغت عجمی است، (برهان) (ناظم الاطباء)، نام کافری که وزیر فرعون بود، (کشف اللغات) (لطایف) (غیاث)، وزیر اول اخشویروش (خشایارشا که او را با اردشیر خلط کرده اند) بود که بر مُردَخای یهودی غضبناک شد، زیرا که وی را تعظیم ننموده بود، بدین لحاظ پادشاه را بر آن داشت که فرمانی صادر فرمود که یهود را در تمام ممالک فارس به قتل رسانند، اما اِستر زن یهودی خشایارشا شاهنشاه هخامنشی، این فرمان را باطل نمود و هامان را بر همان داری که از برای مردخای حاضر نموده بود دار کشیدند وروز چهاردهم و پانزدهم آن ماه را محض خلاصی یهود از دشمنانشان عید قرار دادند و عید فور یا فوریم خوانده شد، و در این دو روز در وقت ذکر اسم هامان، یهود صفیر استهزا میزنند، (قاموس کتاب مقدس)، ولی چنانکه دیدیم در روایات اسلامی هامان را وزیر فرعون معرفی کرده اند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین ص 2310) : ای از دل تو خدای ایمان برده کفرت سبق از ثمود و هامان برده، فخرالدین محمد سرخسی، هارون زمانه را ندیدی ای غره شده به مکر هامان، ناصرخسرو، علی هارون امت بود دشمن زآن همی دارد مر او را کش چنین آموخت ره فرعون و هامانش، ناصرخسرو، تو نبیرۀ پسر موسی و هارونی زین قبل من عدوی لشکر هامانم، ناصرخسرو، دست هامان ستمکاره ز تو کوته شود گر تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی، ناصرخسرو، اگر هارون ز موسی ترجمان بود که حجت گفت بر فرعون وهامان، ناصرخسرو، تو ای جاهل برو با اهل هامان مرا بگذار با اولاد هارون، ناصرخسرو، لیکن ننماییمت راه هارون تا بازنگردی ز راه هامان، ناصرخسرو، ز یار زشت نامت زشت شد اما سزاواری چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان، ناصرخسرو، برز گران را نگر چگونه ز مستی بهرۀ هارون همی دهند به هامان، ناصرخسرو، چون باز بگردی بسوی موسی و هارون یکره بشوی سیر ز فرعون وز هامان، ناصرخسرو، تخم بد را چه بود بار مگر هم بد مکر فرعون که پذرفت مگر هامان، ناصرخسرو، گفت: ای برادر! شکر نعمت باری عز اسمه همچنان بر من افزونتر است که میراث پیغمبران یافتم، یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر، (گلستان)، به چه خرمی و نازان گرو ازتو برد هامان اگرت شرف همین است که مال و جاه داری، سعدی، اگر گویندش اندر نار جاوید بخواهی ماند با فرعون و هامان، سعدی، گفت یکچند مرا داشت جنیبه فرعون گفت یکچند مرا داشت بر آخور هامان، محمود جوهری هروی، برای اطلاع بیشتر رجوع به عهد عتیق، کتاب استر باب 1-10 شود نام برادر حضرت ابراهیم بوده و در وقت سوزانیدن اصنام و بتها سوخته شد، (برهان) (ناظم الاطباء)
وزنی برابر بیست وپنج استار، (فرهنگ نظام)، رجوع به استار شود، ابن سینا در قانون نقل نموده که هامین پنج استار است و بیست درهم و چهار اوبولو، (از فرهنگ نظام)، وزنی معادل بیست وپنج استار و چهار اوبولو، (یادداشت به خط مؤلف)
وزنی برابر بیست وپنج استار، (فرهنگ نظام)، رجوع به استار شود، ابن سینا در قانون نقل نموده که هامین پنج استار است و بیست درهم و چهار اوبولو، (از فرهنگ نظام)، وزنی معادل بیست وپنج استار و چهار اوبولو، (یادداشت به خط مؤلف)
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان)، قیعه، (دهار)، ساد، ساده، صحرای بی درخت، قاع صفصف، براز، عراء، (یادداشت مؤلف) : سپه بود بر کوه و هامون و راغ دل رومیان بد پر از درد و داغ، فردوسی، ز هامون برآمد به کوه بلند برادرش بسته بر اسپی سمند، فردوسی، چو افراسیابش به هامون بدید شگفتید از آن کودک نارسید، فردوسی، ستور از در شهر بیرون بریم همه ساز ره را به هامون بریم، فردوسی، چو شیر است و هامون ورا مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار، فردوسی، سپهبد چو لشکر به هامون کشید سپاه سه شاه و سه کشور بدید، فردوسی، از افکنده شد روی هامون چون کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه، فردوسی، بدینسان همی گرد گیتی بگشت نگه کرد هر جای هامون و دشت، فردوسی، سپهبد به جای دلیران رسید به هامون به پرخاش شیران رسید، فردوسی، نبد هیچ هامون و جای نبرد همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد، فردوسی، چو کاووس لشکر به خشکی کشید کس اندر جهان کوه و هامون ندید، فردوسی، وز آن روی ارجاسپ صف برکشید ستاره همی روی هامون ندید، فردوسی، همیشه تا که بهاران و روزگار بهار فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین، فرخی، بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست، منوچهری، چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب به هامون برافکن پراکنده آب، اسدی، نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی، ناصرخسرو، به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون، و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل، (مجمل التواریخ)، اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد، انوری، نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 261)، ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه، نظامی، ، زمین سخت که باران قبول نکند، (تحفهالسعاده)، صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه، (اوبهی)، توسعاً، جای پست، مغاک، (یادداشت مؤلف) : بنگر نیکو که از ره سخن ادریس چون به مکان العلی رسید زهامون، ناصرخسرو، ، توسعاً، برّ، خشکی، مقابل دریا: بزد کوس و لشکر برون آورید ز هامون به دریای خون آورید، فردوسی، زدریا به دریا سپه گسترید ز لشکر کسی روی هامون ندید، فردوسی، تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان، عنصری، این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است، ناصرخسرو، آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است، (سندبادنامه ص 15)، ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده دریا و هامون بسی، سعدی، ، توسعاً، خاک، زمین، مقابل آسمان و چرخ گردون: چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال، رودکی، ز هامون به چرخ برین شد سوار سخن گفت برعرش با کردگار، اسدی (گرشاسب نامه)، ز گردون شتاب و ز هامون درنگ ز دریا بخار و ز خورشید رنگ، اسدی، خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو با خاک ببینی تن هامون شدۀ من، عطار، ، مجازاً بیرون سرای، خارج خانه، خارج شهر: بفرمود کاین را به بیرون برید ز نزد منش سوی هامون برید، فردوسی، ز خرگاه لشکر به هامون کشید به نزدیکی رود جیحون کشید، فردوسی، بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند، فردوسی، بگفتند وز پیش بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند، فردوسی، به هامون کشیدند پرده سرای درفشی کجا پیکرش بد همای، فردوسی، زن و مرد و کودک به هامون شدند ز هر کشور از خانه بیرون شدند، فردوسی، ز دژ گنج و دینار بیرون فرست همه بدرها سوی هامون فرست، فردوسی، ، هموار، مسطح، سهل، صاف: و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ، (حدود العالم)، زمین را بکندن گرفتند پاک شد آن جای هامون سراسر مغاک، فردوسی، و بر زمینی هامون است (بصره) که چشم بر کوه نیفتد، (مجمل التواریخ و القصص)، راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت، (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم)، - به هامون آوردن، به هامون کردن، پست کردن، خراب کردن، با خاک برابر کردن، با زمین هموار کردن، با خاک یکسان کردن: بسی قلعه از قلعۀ تو حصین تر به هامون آورده است، و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده، (ترجمه تاریخ یمینی ص 417)، - به هامون شدن، اجداد، مسطح و هموار شدن، - به هامون کردن، به هامون آوردن، پست کردن، خراب کردن: از دل صنما مهر تو بیرون کردم وآن کوه غم تو را به هامون کردم، (قابوسنامه)
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان)، قیعه، (دهار)، ساد، ساده، صحرای بی درخت، قاع صفصف، براز، عراء، (یادداشت مؤلف) : سپه بود بر کوه و هامون و راغ دل رومیان بد پر از درد و داغ، فردوسی، ز هامون برآمد به کوه بلند برادْرْش بسته بر اسپی سمند، فردوسی، چو افراسیابش به هامون بدید شگفتید از آن کودک نارسید، فردوسی، ستور از در شهر بیرون بریم همه ساز ره را به هامون بریم، فردوسی، چو شیر است و هامون ورا مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار، فردوسی، سپهبد چو لشکر به هامون کشید سپاه سه شاه و سه کشور بدید، فردوسی، از افکنده شد روی هامون چون کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه، فردوسی، بدینسان همی گرد گیتی بگشت نگه کرد هر جای هامون و دشت، فردوسی، سپهبد به جای دلیران رسید به هامون به پرخاش شیران رسید، فردوسی، نبد هیچ هامون و جای نبرد همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد، فردوسی، چو کاووس لشکر به خشکی کشید کس اندر جهان کوه و هامون ندید، فردوسی، وز آن روی ارجاسپ صف برکشید ستاره همی روی هامون ندید، فردوسی، همیشه تا که بهاران و روزگار بهار فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین، فرخی، بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست، منوچهری، چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب به هامون برافکن پراکنده آب، اسدی، نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی، ناصرخسرو، به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون، و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل، (مجمل التواریخ)، اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد، انوری، نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 261)، ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه، نظامی، ، زمین سخت که باران قبول نکند، (تحفهالسعاده)، صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه، (اوبهی)، توسعاً، جای پست، مغاک، (یادداشت مؤلف) : بنگر نیکو که از ره سخن ادریس چون به مکان العلی رسید زهامون، ناصرخسرو، ، توسعاً، بَرّ، خشکی، مقابل دریا: بزد کوس و لشکر برون آورید ز هامون به دریای خون آورید، فردوسی، زدریا به دریا سپه گسترید ز لشکر کسی روی هامون ندید، فردوسی، تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان، عنصری، این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است، ناصرخسرو، آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است، (سندبادنامه ص 15)، ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده دریا و هامون بسی، سعدی، ، توسعاً، خاک، زمین، مقابل آسمان و چرخ گردون: چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال، رودکی، ز هامون به چرخ برین شد سوار سخن گفت برعرش با کردگار، اسدی (گرشاسب نامه)، ز گردون شتاب و ز هامون درنگ ز دریا بخار و ز خورشید رنگ، اسدی، خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو با خاک ببینی تن هامون شدۀ من، عطار، ، مجازاً بیرون سرای، خارج خانه، خارج شهر: بفرمود کاین را به بیرون برید ز نزد منش سوی هامون برید، فردوسی، ز خرگاه لشکر به هامون کشید به نزدیکی رود جیحون کشید، فردوسی، بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند، فردوسی، بگفتند وز پیش بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند، فردوسی، به هامون کشیدند پرده سرای درفشی کجا پیکرش بد همای، فردوسی، زن و مرد و کودک به هامون شدند ز هر کشور از خانه بیرون شدند، فردوسی، ز دژ گنج و دینار بیرون فرست همه بدرها سوی هامون فرست، فردوسی، ، هموار، مسطح، سهل، صاف: و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ، (حدود العالم)، زمین را بکندن گرفتند پاک شد آن جای هامون سراسر مغاک، فردوسی، و بر زمینی هامون است (بصره) که چشم بر کوه نیفتد، (مجمل التواریخ و القصص)، راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت، (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم)، - به هامون آوردن، به هامون کردن، پست کردن، خراب کردن، با خاک برابر کردن، با زمین هموار کردن، با خاک یکسان کردن: بسی قلعه از قلعۀ تو حصین تر به هامون آورده است، و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده، (ترجمه تاریخ یمینی ص 417)، - به هامون شدن، اجداد، مسطح و هموار شدن، - به هامون کردن، به هامون آوردن، پست کردن، خراب کردن: از دل صنما مهر تو بیرون کردم وآن کوه غم تو را به هامون کردم، (قابوسنامه)