جوغن. جواز. چپسین. مهراس. کماره. ابزاری که در آن چیزی را می کوبند و نرم می کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی فلزی (غالباً مسی) یا سنگی که در آن ادویه و تخمهای گیاهان و غیره را با دسته ای کوبند. (حاشیۀ برهان). جوازمانندی است که در آن چیزی کوبند. (منتهی الارب) : چند استخوان که هاون دوران روزگار خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد. سعدی. هاون یکی از آلات و ابزار مقدس پرستشگاه مزدیسنان بوده و گیاه هوم در آن کوبیده و فشرده میشده و شربت مقدس هوم ساخته میشده است. موبد مأمور تهیه شربت هوم هاونان نام داشته و دارای درجۀ نخستین بوده است. (یشتها ج 1 ص 469). رجوع به هاونان شود، به لغت زند و پازند نام گاه اول است از جملۀ پنج گاه یعنی پنج وقت عبادتی که زردشت قرار داده بوده و تابعان او میکردند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به هاونگاه شود، کنایه ازفرج زن یعنی موضع جماع ایشان هم هست. فرج زن. (برهان) (ناظم الاطباء). این کلمه در عربی به صورتهای هاون و هاون و هاوون آمده است. - دستۀ هاون، ابزاری از سنگ و یا فلز و یا چوب که بدان در هاون چیزی را کوبند: ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستۀ هاون به پیش آنکه ارواحند هاونکوب دکانش. خاقانی
جوغن. جواز. چپسین. مهراس. کماره. ابزاری که در آن چیزی را می کوبند و نرم می کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی فلزی (غالباً مسی) یا سنگی که در آن ادویه و تخمهای گیاهان و غیره را با دسته ای کوبند. (حاشیۀ برهان). جوازمانندی است که در آن چیزی کوبند. (منتهی الارب) : چند استخوان که هاون دوران روزگار خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد. سعدی. هاون یکی از آلات و ابزار مقدس پرستشگاه مزدیسنان بوده و گیاه هوم در آن کوبیده و فشرده میشده و شربت مقدس هوم ساخته میشده است. موبد مأمور تهیه شربت هوم هاونان نام داشته و دارای درجۀ نخستین بوده است. (یشتها ج 1 ص 469). رجوع به هاونان شود، به لغت زند و پازند نام گاه اول است از جملۀ پنج گاه یعنی پنج وقت عبادتی که زردشت قرار داده بوده و تابعان او میکردند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به هاونگاه شود، کنایه ازفرج زن یعنی موضع جماع ایشان هم هست. فرج زن. (برهان) (ناظم الاطباء). این کلمه در عربی به صورتهای هاوَن و هاوُن و هاوون آمده است. - دستۀ هاون، ابزاری از سنگ و یا فلز و یا چوب که بدان در هاون چیزی را کوبند: ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستۀ هاون به پیش آنکه ارواحند هاونکوب دکانش. خاقانی
معرب هاون و به همان معنی، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، الذی یدق فیه الدواء و غیره و الاصل هاوون علی فاعول لانه یجمع علی هواوین، قیل هو عربی کانه من الهون و قیل معرب، (اقرب الموارد)، معرب است، بر وزن فاعول و هاون گفته نمیشود، زیرا در زبان عربی اسمی بر وزن فاعل نیست، (المعرب جوالیقی ص 346)، ج، هواوین
معرب هاون و به همان معنی، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، الذی یدق فیه الدواء و غیره و الاصل هاوون علی فاعول لانه یجمع علی هواوین، قیل هو عربی کانه من الهون و قیل معرب، (اقرب الموارد)، معرب است، بر وزن فاعول و هاوَن گفته نمیشود، زیرا در زبان عربی اسمی بر وزن فاعَل نیست، (المعرب جوالیقی ص 346)، ج، هواوین
نام دریاچه ای است در سیستان، کنار دریاچۀ هامون سواران، این دو دریاچۀ بوسیلۀ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند، این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچۀ گودزره میریزد، اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند، عبور و مرور از دریاچه بوسیلۀ قایق هائی صورت میگیرد، دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی، آب این دریاچه خشک شده است، این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبۀ تقدس بوده، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچۀ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریدۀ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود، در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد، (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101)، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف میلادی پ - پتروف ترجمه گل گلاب) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148)
نام دریاچه ای است در سیستان، کنار دریاچۀ هامون سواران، این دو دریاچۀ بوسیلۀ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند، این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچۀ گودزره میریزد، اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند، عبور و مرور از دریاچه بوسیلۀ قایق هائی صورت میگیرد، دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی، آب این دریاچه خشک شده است، این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبۀ تقدس بوده، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچۀ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریدۀ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود، در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد، (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101)، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف میلادی پ - پتروف ترجمه گل گلاب) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148)
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان)، قیعه، (دهار)، ساد، ساده، صحرای بی درخت، قاع صفصف، براز، عراء، (یادداشت مؤلف) : سپه بود بر کوه و هامون و راغ دل رومیان بد پر از درد و داغ، فردوسی، ز هامون برآمد به کوه بلند برادرش بسته بر اسپی سمند، فردوسی، چو افراسیابش به هامون بدید شگفتید از آن کودک نارسید، فردوسی، ستور از در شهر بیرون بریم همه ساز ره را به هامون بریم، فردوسی، چو شیر است و هامون ورا مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار، فردوسی، سپهبد چو لشکر به هامون کشید سپاه سه شاه و سه کشور بدید، فردوسی، از افکنده شد روی هامون چون کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه، فردوسی، بدینسان همی گرد گیتی بگشت نگه کرد هر جای هامون و دشت، فردوسی، سپهبد به جای دلیران رسید به هامون به پرخاش شیران رسید، فردوسی، نبد هیچ هامون و جای نبرد همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد، فردوسی، چو کاووس لشکر به خشکی کشید کس اندر جهان کوه و هامون ندید، فردوسی، وز آن روی ارجاسپ صف برکشید ستاره همی روی هامون ندید، فردوسی، همیشه تا که بهاران و روزگار بهار فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین، فرخی، بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست، منوچهری، چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب به هامون برافکن پراکنده آب، اسدی، نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی، ناصرخسرو، به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون، و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل، (مجمل التواریخ)، اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد، انوری، نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 261)، ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه، نظامی، ، زمین سخت که باران قبول نکند، (تحفهالسعاده)، صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه، (اوبهی)، توسعاً، جای پست، مغاک، (یادداشت مؤلف) : بنگر نیکو که از ره سخن ادریس چون به مکان العلی رسید زهامون، ناصرخسرو، ، توسعاً، برّ، خشکی، مقابل دریا: بزد کوس و لشکر برون آورید ز هامون به دریای خون آورید، فردوسی، زدریا به دریا سپه گسترید ز لشکر کسی روی هامون ندید، فردوسی، تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان، عنصری، این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است، ناصرخسرو، آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است، (سندبادنامه ص 15)، ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده دریا و هامون بسی، سعدی، ، توسعاً، خاک، زمین، مقابل آسمان و چرخ گردون: چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال، رودکی، ز هامون به چرخ برین شد سوار سخن گفت برعرش با کردگار، اسدی (گرشاسب نامه)، ز گردون شتاب و ز هامون درنگ ز دریا بخار و ز خورشید رنگ، اسدی، خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو با خاک ببینی تن هامون شدۀ من، عطار، ، مجازاً بیرون سرای، خارج خانه، خارج شهر: بفرمود کاین را به بیرون برید ز نزد منش سوی هامون برید، فردوسی، ز خرگاه لشکر به هامون کشید به نزدیکی رود جیحون کشید، فردوسی، بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند، فردوسی، بگفتند وز پیش بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند، فردوسی، به هامون کشیدند پرده سرای درفشی کجا پیکرش بد همای، فردوسی، زن و مرد و کودک به هامون شدند ز هر کشور از خانه بیرون شدند، فردوسی، ز دژ گنج و دینار بیرون فرست همه بدرها سوی هامون فرست، فردوسی، ، هموار، مسطح، سهل، صاف: و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ، (حدود العالم)، زمین را بکندن گرفتند پاک شد آن جای هامون سراسر مغاک، فردوسی، و بر زمینی هامون است (بصره) که چشم بر کوه نیفتد، (مجمل التواریخ و القصص)، راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت، (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم)، - به هامون آوردن، به هامون کردن، پست کردن، خراب کردن، با خاک برابر کردن، با زمین هموار کردن، با خاک یکسان کردن: بسی قلعه از قلعۀ تو حصین تر به هامون آورده است، و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده، (ترجمه تاریخ یمینی ص 417)، - به هامون شدن، اجداد، مسطح و هموار شدن، - به هامون کردن، به هامون آوردن، پست کردن، خراب کردن: از دل صنما مهر تو بیرون کردم وآن کوه غم تو را به هامون کردم، (قابوسنامه)
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان)، قیعه، (دهار)، ساد، ساده، صحرای بی درخت، قاع صفصف، براز، عراء، (یادداشت مؤلف) : سپه بود بر کوه و هامون و راغ دل رومیان بد پر از درد و داغ، فردوسی، ز هامون برآمد به کوه بلند برادْرْش بسته بر اسپی سمند، فردوسی، چو افراسیابش به هامون بدید شگفتید از آن کودک نارسید، فردوسی، ستور از در شهر بیرون بریم همه ساز ره را به هامون بریم، فردوسی، چو شیر است و هامون ورا مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار، فردوسی، سپهبد چو لشکر به هامون کشید سپاه سه شاه و سه کشور بدید، فردوسی، از افکنده شد روی هامون چون کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه، فردوسی، بدینسان همی گرد گیتی بگشت نگه کرد هر جای هامون و دشت، فردوسی، سپهبد به جای دلیران رسید به هامون به پرخاش شیران رسید، فردوسی، نبد هیچ هامون و جای نبرد همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد، فردوسی، چو کاووس لشکر به خشکی کشید کس اندر جهان کوه و هامون ندید، فردوسی، وز آن روی ارجاسپ صف برکشید ستاره همی روی هامون ندید، فردوسی، همیشه تا که بهاران و روزگار بهار فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین، فرخی، بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست، منوچهری، چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب به هامون برافکن پراکنده آب، اسدی، نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی، ناصرخسرو، به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون، و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل، (مجمل التواریخ)، اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد، انوری، نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 261)، ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه، نظامی، ، زمین سخت که باران قبول نکند، (تحفهالسعاده)، صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه، (اوبهی)، توسعاً، جای پست، مغاک، (یادداشت مؤلف) : بنگر نیکو که از ره سخن ادریس چون به مکان العلی رسید زهامون، ناصرخسرو، ، توسعاً، بَرّ، خشکی، مقابل دریا: بزد کوس و لشکر برون آورید ز هامون به دریای خون آورید، فردوسی، زدریا به دریا سپه گسترید ز لشکر کسی روی هامون ندید، فردوسی، تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان، عنصری، این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است، ناصرخسرو، آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است، (سندبادنامه ص 15)، ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده دریا و هامون بسی، سعدی، ، توسعاً، خاک، زمین، مقابل آسمان و چرخ گردون: چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال، رودکی، ز هامون به چرخ برین شد سوار سخن گفت برعرش با کردگار، اسدی (گرشاسب نامه)، ز گردون شتاب و ز هامون درنگ ز دریا بخار و ز خورشید رنگ، اسدی، خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو با خاک ببینی تن هامون شدۀ من، عطار، ، مجازاً بیرون سرای، خارج خانه، خارج شهر: بفرمود کاین را به بیرون برید ز نزد منش سوی هامون برید، فردوسی، ز خرگاه لشکر به هامون کشید به نزدیکی رود جیحون کشید، فردوسی، بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند، فردوسی، بگفتند وز پیش بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند، فردوسی، به هامون کشیدند پرده سرای درفشی کجا پیکرش بد همای، فردوسی، زن و مرد و کودک به هامون شدند ز هر کشور از خانه بیرون شدند، فردوسی، ز دژ گنج و دینار بیرون فرست همه بدرها سوی هامون فرست، فردوسی، ، هموار، مسطح، سهل، صاف: و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ، (حدود العالم)، زمین را بکندن گرفتند پاک شد آن جای هامون سراسر مغاک، فردوسی، و بر زمینی هامون است (بصره) که چشم بر کوه نیفتد، (مجمل التواریخ و القصص)، راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت، (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم)، - به هامون آوردن، به هامون کردن، پست کردن، خراب کردن، با خاک برابر کردن، با زمین هموار کردن، با خاک یکسان کردن: بسی قلعه از قلعۀ تو حصین تر به هامون آورده است، و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده، (ترجمه تاریخ یمینی ص 417)، - به هامون شدن، اجداد، مسطح و هموار شدن، - به هامون کردن، به هامون آوردن، پست کردن، خراب کردن: از دل صنما مهر تو بیرون کردم وآن کوه غم تو را به هامون کردم، (قابوسنامه)
نام یکی از مشاهیر دریانوردان کارتاژ که تمام سواحل افریقا را سیاحت کرد و سیاحت نامه ای هم نوشت که به زبان یونانی ترجمه شده و فعلاً خلاصه ای از آن در دست است. این سیاحت نامه به زبانهای اروپایی نیز ترجمه گردیده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام یکی از مشاهیر دریانوردان کارتاژ که تمام سواحل افریقا را سیاحت کرد و سیاحت نامه ای هم نوشت که به زبان یونانی ترجمه شده و فعلاً خلاصه ای از آن در دست است. این سیاحت نامه به زبانهای اروپایی نیز ترجمه گردیده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
ابن عبداﷲ المهلبی، محدث است و مرزبانی به وساطت محمد بن یحیی، داستانی از وی درباره ابوتمام شاعر در الموشح آورده است و خود نیز داستانهایی از وی در ایراد و انتقاد به ابوتمام نقل کرده است، (الموشح ص 299، 304 و 321) الثائر، ابن محمد بن حسین بن علی، مکنی به ابوطالب، از فرمانروایان علوی (سادات حسینی) مازندران است که در نیمۀ اول قرن پنجم هجری در آن سامان حکومت داشته است، (ترجمه مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 186) ابن موسی، مکنی به ابوعبداﷲ انصاری، از مشاهیر نحویان و از خانوادۀ یهودی است، در حدیث و تفسیر بی مانند بود، و به دین اسلام درآمد، در بصره میزیست اصمعی به ثقه بودنش گواهی داده است، (قاموس الاعلام ترکی) برادروار، پسر ابی ناداب که از خانه پدر در پیش صندوق خداوند افتاده باورشلیم رفت و بدین طریق از غضب برادر خود غرّاه نجات یافت. (کتاب دوم سموئیل 6:3 و اول تواریخ ایام 13:7) (قاموس کتاب مقدس) سید هارون از سادات مرتضوی هزارجریب، از خانوادۀ جبرئیلی است که در میان سالهای 934 - 973 هجری قمری در هزارجریب حکومت رانده، (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد بخش فارسی تألیف رابینو ص 191) ابن محمد بن عبدالملک الزیات، مکنی به ابوموسی، از جمعکنندگان اخبار و یکی از رواه بود، از جمله کتب وی کتاب ’اخبار ذی الرمه’ و مجموعۀ رسائل او را میتوان نام برد، (الفهرست چ مصر ص 178) امیر هارون از امیرانی است که در حدود سیرجان، شاه شجاع از آل مظفر را هنگامی که برای جنگ با دولتشاه (در اسفند 765 هجری قمری) بطرف کرمان میرفت یاری کرد، (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 222) ابن غزوان، از چاکران ابوجعفرمنصور دوانیقی دومین خلیفۀ عباسی که به فرمان وی، فضیل بن عمران استاد جعفر پسر منصور را کشت، هارون ازموالی عثمان بن نهیک بود، (الوزراء و الکتاب ص 92) ابن ابی حفصه، از مشاهیر شعر و ادب عرب، مداح مهدی و رشید خلفای عباسی بود، زادگاهش یمامه و در زمان خلفا ببغداد آمد، وفاتش به سال 182 هجری اتفاق افتاد، (حبیب السیر ج 2 ص 231) ابن زکریا الهجری، مکنی به ابوعلی، نحوی است و کتاب ’النوادر المفیده’ از اوست، ثابت بن خرم السرقطی و جز او از وی روایت کنند، (معجم الادباء ج 19 ص 262) ابن الحائک الضریر النحوی، یهودی الاصل، اهل حیره و نحوی است، از اوست: کتاب العلل فی النحو، کتاب الغریب الهاشمی، (معجم الادباء چ مصر ج 19 ص 261) ابن نعیم، در ’الوزراء و الکتاب’ داستانی راجع به شهادت دادن وی در محضر مأمون خلیفۀ عباسی آمده است، رجوع به الوزراء و الکتاب صص 258-259 شود ابن عزّون الراهب، از مورخین است و تاریخی دارد که در آن بیست ودو تن از قیصران روم را از عهداسکندر ذکر کرده است، (تاریخ الحکماء قفطی ص 126) ابن سعید، مکنی به ابوعبدالرحمن الراعی العابد، محدث است و ابومسعود رازی از وی روایت کند، رجوع به ذکر الاخبار اصبهان ج 2 ص 336 شود ابن موسی، یکی از مشاهیر اطبای آندلس از اهالی اشبونه (لیسبون) بوده و در خدمت ناصر و مستنصر طبابت میکرده است، (قاموس الاعلام ترکی) ابن موسی بن جعفر، یکی از پسران موسی بن جعفر علیه السلام امام هفتم شیعیان است، (تاریخ حبیب السیر ج 2 ص 81) (تاریخ گزیده ص 606) ابن المقتدر، برادر الراضی باﷲ خلیفۀ عباسی، وی در سال 324 هجری قمری درگذشت، (الاوراق ص 7) (اخبار الراضی باﷲ و متقی باﷲ ص 71) ابن اعین، از رواه است، سعید بن عامر از قول وی داستانی درباره عمر بن عبدالعزیز روایت کرده است، (سیره عمر بن عبدالعزیز ص 176) از بنی مأمون معاصربا ابوالقاسم عبداﷲ المستکفی باﷲ بن المکتفی باﷲ خلیفۀ عباسی (332 - 334 هجری قمری) (النقود العربیه ص 126) بغراخان بن یوسف خضرخان از امرای ایلک خانیه مشرق از 455 تا 496، (طبقات سلاطین اسلام ص 123)، رجوع به آل افراسیاب شود امیر، ابن محمد العباسی، مکنی به ابوموسی، مورخ است و از اوست:تاریخ خلفای بنی عباس، (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 18) ابن محمد بن هارون اسوانی، مکنی به ابوموسی، از فقهاء مالکی و محدث بود، در ربیع الاول سال 327 هجری قمری درگذشت ابن محمد بن کثیر بن زادویه القرشی، محدث است، (ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 237)، و رجوع به الموشح ص 373 شود مکنی به ابومحمد، از رواه حدیث بود، حسن بن صالح از وی و او از مقاتل بن حیان روایت میکرد فرزند ابواحمد موفق برادر معتمد خلیفۀ عباسی، (ابن اثیر ج 7 ص 138)، والی واسط بوده است ابن عبدالصمد رخی نیشابوری، از مردم رخ (نام پشته ای به نیشابور) ابن ابی عبید، از رواه است، (سیره عمر بن عبدالعزیز ص 35) ابن عبدالولی، او راست: کتاب الملل المتقدمین فی اصول دین ابن موسی القرطبی، وی ابیات کتاب سیبویه را شرح کرده است ابن حاتم الکوفی، او راست: کتاب القرأات، (ابن الندیم) ابن مسلم، مکنی به ابومسلم، محدث است ابن فاتک، او راست: علل النحو مکنی به ابومحمد، تابعی است ابن مسلم حنائی، محدث است او راست: کتاب آلات الحرب ابن ملول، محدث است
ابن عبداﷲ المهلبی، محدث است و مرزبانی به وساطت محمد بن یحیی، داستانی از وی درباره ابوتمام شاعر در الموشح آورده است و خود نیز داستانهایی از وی در ایراد و انتقاد به ابوتمام نقل کرده است، (الموشح ص 299، 304 و 321) الثائر، ابن محمد بن حسین بن علی، مکنی به ابوطالب، از فرمانروایان علوی (سادات حسینی) مازندران است که در نیمۀ اول قرن پنجم هجری در آن سامان حکومت داشته است، (ترجمه مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 186) ابن موسی، مکنی به ابوعبداﷲ انصاری، از مشاهیر نحویان و از خانوادۀ یهودی است، در حدیث و تفسیر بی مانند بود، و به دین اسلام درآمد، در بصره میزیست اصمعی به ثقه بودنش گواهی داده است، (قاموس الاعلام ترکی) برادروار، پسر ابی ناداب که از خانه پدر در پیش صندوق خداوند افتاده باورشلیم رفت و بدین طریق از غضب برادر خود غرّاه نجات یافت. (کتاب دوم سموئیل 6:3 و اول تواریخ ایام 13:7) (قاموس کتاب مقدس) سید هارون از سادات مرتضوی هزارجریب، از خانوادۀ جبرئیلی است که در میان سالهای 934 - 973 هجری قمری در هزارجریب حکومت رانده، (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد بخش فارسی تألیف رابینو ص 191) ابن محمد بن عبدالملک الزیات، مکنی به ابوموسی، از جمعکنندگان اخبار و یکی از رواه بود، از جمله کتب وی کتاب ’اخبار ذی الرمه’ و مجموعۀ رسائل او را میتوان نام برد، (الفهرست چ مصر ص 178) امیر هارون از امیرانی است که در حدود سیرجان، شاه شجاع از آل مظفر را هنگامی که برای جنگ با دولتشاه (در اسفند 765 هجری قمری) بطرف کرمان میرفت یاری کرد، (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 222) ابن غزوان، از چاکران ابوجعفرمنصور دوانیقی دومین خلیفۀ عباسی که به فرمان وی، فضیل بن عمران استاد جعفر پسر منصور را کشت، هارون ازموالی عثمان بن نهیک بود، (الوزراء و الکتاب ص 92) ابن ابی حفصه، از مشاهیر شعر و ادب عرب، مداح مهدی و رشید خلفای عباسی بود، زادگاهش یمامه و در زمان خلفا ببغداد آمد، وفاتش به سال 182 هجری اتفاق افتاد، (حبیب السیر ج 2 ص 231) ابن زکریا الهجری، مکنی به ابوعلی، نحوی است و کتاب ’النوادر المفیده’ از اوست، ثابت بن خرم السَرَقُطی و جز او از وی روایت کنند، (معجم الادباء ج 19 ص 262) ابن الحائک الضریر النحوی، یهودی الاصل، اهل حیره و نحوی است، از اوست: کتاب العلل فی النحو، کتاب الغریب الهاشمی، (معجم الادباء چ مصر ج 19 ص 261) ابن نعیم، در ’الوزراء و الکتاب’ داستانی راجع به شهادت دادن وی در محضر مأمون خلیفۀ عباسی آمده است، رجوع به الوزراء و الکتاب صص 258-259 شود ابن عزّون الراهب، از مورخین است و تاریخی دارد که در آن بیست ودو تن از قیصران روم را از عهداسکندر ذکر کرده است، (تاریخ الحکماء قفطی ص 126) ابن سعید، مکنی به ابوعبدالرحمن الراعی العابد، محدث است و ابومسعود رازی از وی روایت کند، رجوع به ذکر الاخبار اصبهان ج 2 ص 336 شود ابن موسی، یکی از مشاهیر اطبای آندلس از اهالی اشبونه (لیسبون) بوده و در خدمت ناصر و مستنصر طبابت میکرده است، (قاموس الاعلام ترکی) ابن موسی بن جعفر، یکی از پسران موسی بن جعفر علیه السلام امام هفتم شیعیان است، (تاریخ حبیب السیر ج 2 ص 81) (تاریخ گزیده ص 606) ابن المقتدر، برادر الراضی باﷲ خلیفۀ عباسی، وی در سال 324 هجری قمری درگذشت، (الاوراق ص 7) (اخبار الراضی باﷲ و متقی باﷲ ص 71) ابن اعین، از رواه است، سعید بن عامر از قول وی داستانی درباره عمر بن عبدالعزیز روایت کرده است، (سیره عمر بن عبدالعزیز ص 176) از بنی مأمون معاصربا ابوالقاسم عبداﷲ المستکفی باﷲ بن المکتفی باﷲ خلیفۀ عباسی (332 - 334 هجری قمری) (النقود العربیه ص 126) بغراخان بن یوسف خضرخان از امرای ایلک خانیه مشرق از 455 تا 496، (طبقات سلاطین اسلام ص 123)، رجوع به آل افراسیاب شود امیر، ابن محمد العباسی، مکنی به ابوموسی، مورخ است و از اوست:تاریخ خلفای بنی عباس، (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 18) ابن محمد بن هارون اسوانی، مکنی به ابوموسی، از فقهاء مالکی و محدث بود، در ربیع الاول سال 327 هجری قمری درگذشت ابن محمد بن کثیر بن زادویه القرشی، محدث است، (ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 237)، و رجوع به الموشح ص 373 شود مکنی به ابومحمد، از رواه حدیث بود، حسن بن صالح از وی و او از مقاتل بن حیان روایت میکرد فرزند ابواحمد موفق برادر معتمد خلیفۀ عباسی، (ابن اثیر ج 7 ص 138)، والی واسط بوده است ابن عبدالصمد رخی نیشابوری، از مردم رخ (نام پشته ای به نیشابور) ابن ابی عبید، از رواه است، (سیره عمر بن عبدالعزیز ص 35) ابن عبدالولی، او راست: کتاب الملل المتقدمین فی اصول دین ابن موسی القرطبی، وی ابیات کتاب سیبویه را شرح کرده است ابن حاتم الکوفی، او راست: کتاب القرأات، (ابن الندیم) ابن مسلم، مکنی به ابومسلم، محدث است ابن فاتک، او راست: علل النحو مکنی به ابومحمد، تابعی است ابن مسلم حنائی، محدث است او راست: کتاب آلات الحرب ابن ملول، محدث است
قاصد و پیک، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، قاصد که بر کمر زنگله داشته تا کس از راه داران و حجاب مانع او نشوند و مردم وی را بشناسند، (یادداشت مؤلف) : ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب، خاقانی، کآسمان را به حکم هارونیش ز اختران زنگل روان بستند، خاقانی، چرخ هارون کمردارش و چون هارونان ز انجمش زنگله ها در کمر آویخته اند، خاقانی، هارون صدر اوست فلک زآنکه انجمش هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش، خاقانی، هارون تو ماه وز ثریاش شش زنگله در میان ببینم، خاقانی، دید که در لشکرش قیصر هارون شده ست زآن کله زهره ساخت زنگل هارون فلک، خاقانی، ، پاسبان، (آنندراج) (ناظم الاطباء) : سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده، خاقانی، هفت هارون بر در سلطان غیب از چه سان فرمان روان دانسته اند، خاقانی، آذین باغ دولت و هارون درگهت از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است، خاقانی، صفوهالدین زبیدۀ عجم آنک دهر هارون آستانۀ اوست، خاقانی، جلاجل زنان گفت هارون شاه که شه تاجور باد و دشمن تباه، نظامی، سخائی که اگر مزرعۀ دنیا را به اقطاع به سگ داری دهد در چشم مکرمت او آن وزن سنجدی نسنجد و اگر جملۀ خزائن قارون به هارونی بخشد، آن در حوصلۀ او قدر کنجدی نگنجد، (المضاف الی بدایع الازمان فی وقایع کرمان چ عباس اقبال ص 25)، نقیب، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)، شاطر، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین) (آنندراج)
قاصد و پیک، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، قاصد که بر کمر زنگله داشته تا کس از راه داران و حجاب مانع او نشوند و مردم وی را بشناسند، (یادداشت مؤلف) : ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب، خاقانی، کآسمان را به حکم هارونیش ز اختران زنگل روان بستند، خاقانی، چرخ هارون کمردارش و چون هارونان ز انجمش زنگله ها در کمر آویخته اند، خاقانی، هارون صدر اوست فلک زآنکه انجمش هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش، خاقانی، هارون تو ماه وز ثریاش شش زنگله در میان ببینم، خاقانی، دید که در لشکرش قیصر هارون شده ست زآن کله زهره ساخت زنگل هارون فلک، خاقانی، ، پاسبان، (آنندراج) (ناظم الاطباء) : سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده، خاقانی، هفت هارون بر در سلطان غیب از چه سان فرمان روان دانسته اند، خاقانی، آذین باغ دولت و هارون درگهت از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است، خاقانی، صفوهالدین زبیدۀ عجم آنک دهر هارون آستانۀ اوست، خاقانی، جلاجل زنان گفت هارون شاه که شه تاجور باد و دشمن تباه، نظامی، سخائی که اگر مزرعۀ دنیا را به اقطاع به سگ داری دهد در چشم مکرمت او آن وزن سنجدی نسنجد و اگر جملۀ خزائن قارون به هارونی بخشد، آن در حوصلۀ او قدر کنجدی نگنجد، (المضاف الی بدایع الازمان فی وقایع کرمان چ عباس اقبال ص 25)، نقیب، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)، شاطر، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین) (آنندراج)
پادشاه مقتدر و بزرگ منش ولایت زافون (در سودان و همجوار مغرب) است. وی پایتختی داشت و بروش سلسلۀ ملثمین (مرابطین، نقاب پوشان) پیش از دست یافتن بر بلاد مغرب، تغییر منزل میداد و بمراکز باران (مناطق حاصلخیز) می رفت. وی از مرابطین مقتدرتر و به امور سلطنت آشناتر است این موضوع مورد اعتراف آنان است و از این رو مرافعات بزرگ خود را نزد او می برند و از وی اطاعت میکنند. این پادشاه سالی که بحج میرفت در مغرب، بر لمتونی نقابدار (ملثم) که در آن وقت پادشاه مغرب و [امیرالمسلمین بود وارد گردید و لمتونی پیاده به استقبال او رفت. کسی که وی را در روز ورود به مراکش دیده بوده است نقل کرد که وی همچنان سواره بقصر امیرالمسلمین رفت و امیرالمسلمین خود پیاده او را همراهی میکرد. همین کس گوید: زافون مردی بلندقد و سیاه چهره بود و سفیدی چشمانش زردرنگ همچون دو شعلۀ آتش بود کف دستش چنان زردرنگ بودکه گوئی با زعفران رنگ شده است. لباس او از پیراهنی رنگارنگ و یک رداء سفید تشکیل یافته بود. (از معجم البلدان). و رجوع به دائره المعارف بستانی شود
پادشاه مقتدر و بزرگ منش ولایت زافون (در سودان و همجوار مغرب) است. وی پایتختی داشت و بروش سلسلۀ ملثمین (مرابطین، نقاب پوشان) پیش از دست یافتن بر بلاد مغرب، تغییر منزل میداد و بمراکز باران (مناطق حاصلخیز) می رفت. وی از مرابطین مقتدرتر و به امور سلطنت آشناتر است این موضوع مورد اعتراف آنان است و از این رو مرافعات بزرگ خود را نزد او می برند و از وی اطاعت میکنند. این پادشاه سالی که بحج میرفت در مغرب، بر لمتونی نقابدار (ملثم) که در آن وقت پادشاه مغرب و [امیرالمسلمین بود وارد گردید و لمتونی پیاده به استقبال او رفت. کسی که وی را در روز ورود به مراکش دیده بوده است نقل کرد که وی همچنان سواره بقصر امیرالمسلمین رفت و امیرالمسلمین خود پیاده او را همراهی میکرد. همین کس گوید: زافون مردی بلندقد و سیاه چهره بود و سفیدی چشمانش زردرنگ همچون دو شعلۀ آتش بود کف دستش چنان زردرنگ بودکه گوئی با زعفران رنگ شده است. لباس او از پیراهنی رنگارنگ و یک رداء سفید تشکیل یافته بود. (از معجم البلدان). و رجوع به دائره المعارف بستانی شود
شهری از شهرهای جاد است که در مشرق اردن واقع است (یوشع 13:27)، دور نیست که عبارتی که در آیۀ مسطوره در سفر داوران 12:1 ’واقع است بطرف شمال’، مقصود همین شهر باشد زیرا که در ترجمه هفتاد مینویسد تا صافون تلمود میگوید آن امّاثوس است که خرابۀ امانه باشد که به جنوب دریای جلیل واقع است، (قاموس کتاب مقدس)
شهری از شهرهای جاد است که در مشرق اردن واقع است (یوشع 13:27)، دور نیست که عبارتی که در آیۀ مسطوره در سفر داوران 12:1 ’واقع است بطرف شمال’، مقصود همین شهر باشد زیرا که در ترجمه هفتاد مینویسد تا صافون تلمود میگوید آن امّاثوس است که خرابۀ امانه باشد که به جنوب دریای جلیل واقع است، (قاموس کتاب مقدس)
امروز هاون مرسوم و متداول نیست، فقط در برخی لابراتورهای شیمیایی نوعی هاون چینی یافت می شود که در آن داروهای بسیار قلیل و حساس را می کوبند ولی در گذشته، هاون چنان لازمه زندگی بود که حتی هاون های سنگی را روی خانه خرید و فروش می کردند و کسی که خانه را می فروخت، هاون سنگی آن را نمی برد و برای صاحب بعدی باقی می گذاشت. معبران، هاون و دسته آن را دو چیز لازم و ملزم تشخیص داده اند. مثل دو دست که با هم کار می کنند. دو دیده که با هم می بینند و دو پا که متفقا سنگینی بدن را تحمل می کنند. ابن سیرین، هاون و دسته اش را دو شریک دانسته که لازم و ملزوم و متفق یکدیگرند که اگر یکی نباشد دیگری بی مصرف باقی می ماند. اگر در خواب ببینید هاونی بدون دسته دارید اشاره به همین معنی است که چیزی در زندگی شما هست که مکمل خود را از دست داده یا ابین چیز ناقص بعدا یافت می شود. اگر در خواب دیدید که در هاون چیزی می کوبید، در صورتی که آن چیز خوب و مفید و شیرین باشد خوب است و نعمت و خوبی تلقی می گردد ولی اگر مکروه و بد بود، غم و رنج و گرفتاری است. منوچهر مطیعی تهرانی
امروز هاون مرسوم و متداول نیست، فقط در برخی لابراتورهای شیمیایی نوعی هاون چینی یافت می شود که در آن داروهای بسیار قلیل و حساس را می کوبند ولی در گذشته، هاون چنان لازمه زندگی بود که حتی هاون های سنگی را روی خانه خرید و فروش می کردند و کسی که خانه را می فروخت، هاون سنگی آن را نمی برد و برای صاحب بعدی باقی می گذاشت. معبران، هاون و دسته آن را دو چیز لازم و ملزم تشخیص داده اند. مثل دو دست که با هم کار می کنند. دو دیده که با هم می بینند و دو پا که متفقا سنگینی بدن را تحمل می کنند. ابن سیرین، هاون و دسته اش را دو شریک دانسته که لازم و ملزوم و متفق یکدیگرند که اگر یکی نباشد دیگری بی مصرف باقی می ماند. اگر در خواب ببینید هاونی بدون دسته دارید اشاره به همین معنی است که چیزی در زندگی شما هست که مکمل خود را از دست داده یا ابین چیز ناقص بعدا یافت می شود. اگر در خواب دیدید که در هاون چیزی می کوبید، در صورتی که آن چیز خوب و مفید و شیرین باشد خوب است و نعمت و خوبی تلقی می گردد ولی اگر مکروه و بد بود، غم و رنج و گرفتاری است. منوچهر مطیعی تهرانی