جدول جو
جدول جو

معنی هاطل - جستجوی لغت در جدول جو

هاطل
(طِ)
باران پیوسته وپیاپی بارنده. (منتهی الارب) ، باران بزرگ قطره. هاضب. مطر متتابعاً متفرقاً عظیم القطر. (اقرب الموارد) ، ابر پیاپی بارنده: سحاب هاطل. (منتخب اللغات) (لطایف) (ناظم الاطباء). ابر بسیار بارنده: به جودی هاطل و عدلی شامل احیای رعایای آن بقعه و سکان آن ناحیت بکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 397). ج، هطّل. سحائب هطل. (ناظم الاطباء) ، کشت انبوه و درهم. الزرع الملتف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هطال
تصویر هطال
ابر بارنده، بارانی که به شدت فروریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هایل
تصویر هایل
ترساننده، ترس آور، هولناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باطل
تصویر باطل
ناچیز، ناحق، بی اثر، بیهوده، یاوه، پوچ
باطل گفتن: بیهوده گفتن، یاوه گفتن، ناحق گفتن، برای مثال بلی مرد آن کس است از روی تحقیق / که چون خشم آیدش باطل نگوید (سعدی - ۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاطل
تصویر عاطل
ویژگی آنچه یا آنکه به کار گرفته می شود، بیکار، بی بهره، بدون مسئول یا متصدی
عاطل و باطل: بیکار، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هازل
تصویر هازل
هزل گوینده، لطیفه گو، کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
(طِ لَ)
مؤنث هاطل. رجوع به این کلمه شود:
وما لک تربه فاقول تسقی
لانک نصب هطل الهاطلات.
؟ (تاریخ بیهقی چ غنی ص 196)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نام گشنی از ابل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشنی است که شتر ماطلیه منسوب به اوست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
بیکاره. بیهوده. تهی. فارغ: آن دیگر که از پیرایۀ خردی عاطل نبود. (کلیله و دمنه). چون سریر دولت از منصب شاهی خالی و عاطل ماند... دشمن قصد این دیار کند. (سندبادنامه ص 80) ، زن بی گردن بند. بی زیور. بی پیرایه. (مهذب الاسماء) (آنندراج). ج، عواطل و عطّل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
شاتل. روشنک گرم است مسهل صفرا و اخلاط غلیظه. (منتهی الارب). نام دارویی هندی است. (دزی ج 1 ص 716). التمیمی در المرشد آورده است که دارویی است هندی و آن بشکل و گردی و اندازه به کماه خشک ماننده بود و طبیعت آن در آخر سوم گرم خشک و مسهل قوی کیموسات غلیظۀ اعصاب و رباطات مفاصل است و آن را گاهی در ترکیبات حب انجاج هندی داخل کنند و جهت فالج و لقوه و صرع و رعشه وخشکی اعصاب و امراض باردۀ دماغ نافع است و مسهل کیموسات محترقه بود و شربتی از وی نیم درم بود با هموزن آن نبات که به آب گرم بیاشامند. (از مفردات ابن البیطار). رازی در حاوی آورده که آن داروی هندی است و در هیئت به کماه خشک مشابهت دارد. (ترجمه صیدنه). رنگ آن میانۀ سیاهی و سرخی است و نرم دست است و مانند کماه است اگر تلخ نباشد، آن را از هند آورند. در دویم گرم و خشک و جهت فالج و لقوه و نسا و دردهای پشت و بلغم غلیظ و کیموسات محترقه نافع است و دردسر آردو مصلح آن امرود است و شربت آن تا ده مثقال بود. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). ورجوع به شاتل و مفرادت ابن البیطار، ترجمه لکلرک و مخزن الادویه و الفاظ الادویه و اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
معرب ساتل است و آن رستنیی باشد که شیرازیان روشنک خوانندش. و به این معنی با شین هم آمده است. (برهان) (آنندراج). گیاهی مانند قارچ خشکیده. (استینگاس). رجوع به شاتل و شاطل و ساتل شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
گرد بالا رفته. (منتهی الارب) (المنجد). طاسل مثله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
باطل. (اقرب الموارد) (تاج العروس). کلام بی ربط. بیهوده. فاسد و بی معنی. رجوع به خطل شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
مقابل حق. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، اباطیل. دروغ. نادرست. (مهذب الاسماء) (لغات قرآن جرجانی). خزعبیل. (منتهی الارب). خزعبل. (منتهی الارب). چیزی که پس ازتفحص و تحقیق دانسته شود که حقیقت و ثباتی ندارد.
قال اﷲ تعالی: لاتلبسوا الحق بالباطل. (قرآن 42/2). ناحق. (آنندراج). ژاژ. ناروا. لغو. بیهوده. بیهده. (صحاح الفرس). قلب. یاوه. عبث. هرزه. پوچ. نبهره. ناراست. ناصواب. خطا. ابن الالال. ابن التلال. ابن یهلل. ابن تهلل. ابن سهلل. ابن فهلل. بنیات الطریق. بنات عیر. (المرصع). بیراهه رو. آنکه راه حق و صواب فرو گذارد: ماهمه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد، همه دستها کوتاه گشت. (تاریخ بیهقی). حق را همیشه حق میباید دانست. و باطل را باطل. (تاریخ بیهقی). دیگر درجه آن است که تمیزتواند کرد حق را از باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 279).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.
ابوسعید خطیری.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
ناصرخسرو.
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل، مکان باطل، حدث لازم، قدم برجا.
ناصرخسرو.
حق ز حق خواه و باطل از باطل.
سنائی.
هر چه جزباطن تو باطل تست.
سنائی.
باطل و زرق هرگز کم نیاید. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه). خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه).
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی
در گردن حق که دید دست باطل.
خاقانی.
حکمشان باطل ترست از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند.
خاقانی.
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مرحق را معین.
خاقانی.
بحق و باطل خلقی به فنا رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 429).
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده ای.
عطار.
حق از بهر باطل نشاید نهفت.
سعدی.
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق این نسق باش.
پوریای ولی.
لغت نامه دهخدا
بنوابی الباطل، قبیله ای در یمن از طایفۀ عک، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هََ طْ طا)
باران پیوستۀ بزرگ قطرۀ نیک بارنده. (منتهی الارب). من المطر و السحاب، الهاطل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هاذل
تصویر هاذل
میانشب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هائل
تصویر هائل
ترساننده، ترس آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطل
تصویر باطل
لغو، بیهوده، یاوه، دروغ، نادرست، مقابل حق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساطل
تصویر ساطل
پارسی تازی گشته ساتل روشنک (گویش شیرازی) شاتل از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاطل
تصویر خاطل
باطل و بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطل
تصویر شاطل
پارسی تازی گشته شاتل ازداروها روشنک (گویش شیرازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطل
تصویر عاطل
بیکاره، بیهوده، تهی، فارغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاقل
تصویر هاقل
موش نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هایل
تصویر هایل
ترساننده. یا مرض هایل. مرض سخت موحش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هطال
تصویر هطال
نیک بارنده باران پیاپی، اشک روان ابربارنده پیاپی، اشک روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هازل
تصویر هازل
لطیفه و بذله گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هابل
تصویر هابل
فریبکار، فربه پرپیه، پیشه ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاجل
تصویر هاجل
خوابیده خفته، جهانگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هایل
تصویر هایل
((یِ))
هولناک، ترساننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هطال
تصویر هطال
((هَ طّ))
ابر بارنده پیاپی، اشک روان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هازل
تصویر هازل
((زِ))
هزل گوینده، مقابل جدگو. بیهوده گوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاطل
تصویر عاطل
((طِ))
بیکار، مهمل، بی معنی، بیهوده، بی پیرایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باطل
تصویر باطل
((طِ))
بیهوده، بی فایده، جمع اباطیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باطل
تصویر باطل
بی هوده، تباه، نادرست
فرهنگ واژه فارسی سره