جدول جو
جدول جو

معنی هاصه - جستجوی لغت در جدول جو

هاصه
(هاصْ صَ)
چشم پیل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هاصه
چشم پیل
تصویری از هاصه
تصویر هاصه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هاله
تصویر هاله
(دخترانه)
حلقه نورانی سفید یا رنگی که گاهی گرد ماه یا خورشید دیده می شود (معرب از یونانی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هاچه
تصویر هاچه
هچه، چوب دو شاخه که در بغل درخت یا زیر شاخۀ خمیده بزنند تا راست بایستد، خاچه، دوهچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هامه
تصویر هامه
سر، سر هر چیز، سر انسان، رئیس و مهتر قوم، گروه مردم،
در علم زیست شناسی اسب،
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، بایقوش، مرغ حق، مرغ بهمن، چغو، کنگر، مرغ شباویز، پسک، کلک، پشک، پژ، شباویز، آکو، کوکن، کول، بوف، کوچ، کوف، بیغوش، پش، چوگک، کلیک، بوم، اشوزشت، مرغ شب آویز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاله
تصویر هاله
شخص فتنه انگیز، مفسد، بدذات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاله
تصویر هاله
دایرۀ روشن که گاهی گرداگرد قرص ماه ظاهر می شود، شاهورد، شایورد، شادورد، سابود، خرمن ماه،
حلقۀ نورانی که در اطراف چیزی دیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاصه
تصویر خاصه
مقابل عامه، ویژه، قوهّ و اثری که در چیزی وجود دارد، چیزی که مخصوص چیز دیگر باشد، مخصوص به کسی یا چیزی، متعلق به کسی، جمع خواصّ، خویش و مقرب کسی، به ویژه پادشاه، مقابل عامه، شیعه، شیعی، علی الخصوص، به ویژه، خصوصاً، برای مثال از ادب نبود به پیش شه مقال / خاصه خود لاف دروغین و محال (مولوی - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
جمع واژۀ دائص. (منتهی الارب). دزدان
لغت نامه دهخدا
(خاص صَ)
رجوع به خاصه شود
لغت نامه دهخدا
(خاصْ صَ)
خاصه. ضد عامه. (ناظم الاطباء). ضد عام. (آنندراج). الذی تخصّه لنفسک. ضدالعامه کالخاص. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد) (فرهنگ ناظم الاطباء)، از جنس اعلی. مقابل خرجی. از نوع ممتاز. چیز گران بها. هر چیز بهتر که لایق مردم فاضل و امراء باشد. (غیاث اللغات) : نان خاصه. (یادداشت بخط مؤلف)، متعلق به کسی. مخصوص به چیزی. ولیچۀ او. بطانۀ او. ج، خاصگان:
علم دان خاصۀ خدای بود.
علم خوان شوخ و نر گدای بود.
سنائی (حدیقهالحقیقه ص 317).
خاصۀ سیمرغ نیست جز پدر روستم
قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین.
خاقانی.
او رحمت خداست جهان خدای را
از رحمت خدای شوی خاصۀ خدا.
خاقانی.
دل نه به نصیب خاصۀ خویش
خاییدن رزق کس میندیش.
نظامی.
، متعلق بشاه. مملوک شاه. چیزی که فقط شاهان را بود لاغیر: پس دوات خاصه پیش آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 295). گفت فرمان چنان است که بسرای محمودی که برابر باغ خاصه است فرود آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 234). همچنان درباب مرکبان خاصه که بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 377).
- طعام خاصه، طعامی که متعلق به امراءو پادشاهان و بزرگان باشد. (آنندراج) :
نیست انعام خدا روزی انعامی چند
نشود خاصۀ حق ماحضر عامی چند.
میرزامهدی (از آنندراج).
- ملک خاصه، ملکی که مخصوص شخص است، مقابل ملک مشاع:
وز خاصۀ خویش اندرین کار
گنجینه فدا کنم بخروار.
نظامی.
، طعامی که برای غمدیدگان پزند. (غیاث اللغات)، چاکران پادشاه. نزدیکان شاه. مقربان شاه. محارم شاه. کسانی که محرم راز پادشاه میباشند. هم خلوتان پادشاه. سوگلی. ندیم پادشاه. عامل مخصوص. ج، خاصگان:
ای خاصۀ شاه شرق فریاد
چرخم بکشد همی ز بیداد.
مسعودسعد.
باد فرخنده بر عمید اجل
خاصۀ پادشاه روی زمین.
مسعودسعد.
، نام قماشی است از قماش های معروف که در هندوستان بافند. (آنندراج). نوعی از جامۀ سفید. (غیاث اللغات) :
بترک تعلق چو میداد تن
شد از خاصۀ وحدتش پیرهن.
ملاطغرا (از آنندراج).
، مقابل عامه و سنی. شیعه. شیعی مقابل عامه که سنیانند، (در اصطلاح منطق) لفظ خاصه در نزد منطقیین بطور کلی چنانکه در شفاء آمده است مشترک لفظی است در دو معنی:
1- خاصه می گوئیم و از آن امری را اراده می کنیم که مختص به شیی ٔ معین است و بس یعنی در مقام قیاس آن نسبت بکل اشیاء مغایر آن شیی ٔ هستیم نه بعض اشیاء مغایر، چون ضحک برای انسان. این خاصه بنام خاصۀ مطلقه مشهور است و از کلیات خمس بشمار می آید. مقابل این خاصه عرض عام است. در تعریف خاصه چنین گفته اند: ’المقوله علی ما تحت طبیعه واحده فقط قولا عرضیاً’. در اینجا مراد از طبیعت ’حقیقت’ است و اینکه این لفظ بجای ماهیت در رسم خاصه آمده است یعنی نگفته اند: ’المقوله علی ما تحت ماهیه واحده...’ بدانجهت میباشد که هم خاصه و هم عرض عام (مقابل آن) برای ماهیات معدومه نمی آیند زیرا معدوم فی نفسه مسلوب است و مسلوب نمی تواند متصف بشیی ٔشود. باری ’حقیقت’ اعم از نوعیت و جنسیت است پس تعریف شامل خواص اجناس نیز می گردد و در اینجا ناچار از اعتبار قید جنسیت می باشیم زیرا خواص اجناس در مقاس قیاس با انواع آنها اعراض ماهیت هستند. مراد از عبارت ’ما تحت طبیعه’ آن است که تعریف تنها ناظر بجنس افراد نمیباشد و شامل مختص های متعلق بفرد واحد نیز میشود [اعم از آنکه برای آن فرد حقیقتی باشد چون خواص اشخاصی که برای آنها ماهیت کلیه هست مانند خواص خدای تعالی یا نباشد] ، اما چون در منطق بحث از احوال جزئیات نمیشود این قسم خواص را بعضی ها از تعریف خاصه خارج کرده اند و در تعریف خاصه گفته اند: ’هی المقوله علی افراد طبیعه واحده فقط قولا عرضیاً’. در این تعریف مراد از افراد، فوق واحد است نه جمیع افراد. بنابراین در تعریف ’خاصه’ هم خواص شامله وارد میشود و هم خواص غیر شامله. اما قید ’فقط’ در تعریف برای اخراج عرض عام است و قید ’قولا عرضیاً’ بجهت اخراج جنس و نوع و فصل قریب میباشد. البته با هر یک از این دو قید جنس وفصل بعید نیز از تعریف خارج میشوند. شیخ الرئیس درشفاء گفته است خاصۀ معتبره [یعنی خاصه ای که یکی از کلیات خمس است] خاصه ای است که مقول بر اشخاص نوع واحد میشود در جواب ’ای ّ شیی ٔ هو’ البته نه به هنگام سؤال از ذات، اعم از آنکه آن نوع اخیر باشد یا نباشد. بنابراین بعید نیست که شخص خاصه بگوید و از آن قصد هر عارضی برای هر کلی ولو جنس اعلی بنماید. اما معمولا تعاریف خاصه بر خاصه نوع و فصل جریان دارد.
2- خاصه می گوئیم و از آن مختصات شیئی را قصد می کنیم که بعض مغایر آن شی ٔ واجد آن خاصه نیستند. این خاصه مسمی بخاصۀ اضافیه و غیر مطلقه است. البته بعض مغایر دیگر این شی ٔ واجد این خاصه هستند چون ’مشی’ برای انسان که در آن انسان وبعض غیر انسان شریک میباشد. این بود خلاصه آنچه در شرح مطالع و شرح شمسیه و حواشی آن آمده است.
در اینجا چیزی که باقی می ماند فرق بین عرض عام و خاصۀ اضافه است. در حاشیۀ جلالیۀ محشی می گوید: خاصه ای که یکی از اقسام کلیات خمس است خاصۀ مطلقه میباشد اما اگر خاصه بر اعم از مطلقه و اضافیه قرار گیرد [چنانکه گروهی از متأخران بر آن رفته اند] بعضی از اقسام کلی متداخل در بعضی دیگر میشود. تقسیمات: خاصۀ مطلقه یا بسیط است یا مرکب چه اختصاص آن بحقیقتی، یا از جهت ترکیب آن است یا از جهت ترکیب آن نیست. دوم خاصۀ بسیطه است مانند خنده برای انسان. اول خاصۀ مرکبه میباشد و همواره احتیاج بالتیام امور چندی دارد که هر یک از آن امور بتنهائی اختصاص بمعروض ندارند ولی مجموع آنها مختص بمعروض است اعم از آنکه این مجموع مساوی معروض یا اخص از معروض باشد چون مستقیم القامه و عریض الاظفار نسبت بانسان. تقسیم دیگر: خاصۀ مطلقه و عرض عام بر سه گونه منقسم میشوند چه آنها یا شامل جمیع افراد خود میباشند یا نمی باشند، و در صورت اول یا لازم معروض خود هستند یا مفارق ازآنند. خاصۀ لازمۀ شامله چون خندۀ بالقوه برای انسان و مفارق شامله چون خندۀ بالفعل برای انسان و خاصۀ غیر شامله چون کتابت بالفعل برای انسان. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 466 و 467).
جرجانی در تعریفات خودخاصه را چنین آرد: هی کلیه مقوله علی افراد حقیقه واحده فقط قولا عرضیا سواء وجد فی جمیع افراده کالکاتب بالقوه بالنسبه الی الانسان او فی بعض افراده کالکاتب بالفعل بالنسبه الیه، ’فالکلیه’ مستدرکه و قولنا ’فقط’ یخرج الجنس و العرض العام لانهما مقولان علی حقایق، و قولنا ’قولا عرضیا’ یخرج النوع و الفصل لان قولهما علی ما تحتهما ذاتی لاعرضی. (تعریفات جرجانی). خواجۀ طوسی گوید: کلی عرض یا خاص بود بیک نوع مانند ضاحک و کاتب انسان را یا شامل بود زیادت از یک نوع را مانند متحرک انسان را و اول را خاصه خوانند و دویم راعرض عام و بهری خاصه را عرض خاص خوانند و بهری هم خاصه را فصل عرض خوانند. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 28). قطب الدین شیرازی گوید: بدانک کلی طبیعی یا تمام حقیقت جملۀ جزئیاتی باشد که درتحت اوست یا نباشد و یا داخل باشد یا خارج. اول نوع طبیعی حقیقی است، ودوم جنس طبیعی اگر او را صلاحیت آن باشد که در جواب ماهو مقول باشد، و فصل طبیعی اگر او را این صلاحیت نباشد، و سوم خاصه مطلقۀ طبیعی اگر مختص باشد ببعضی از آنچ خارج است از او و عرض عام طبیعی اگر مختص نباشد، و تعریف اول که نوع طبیعی حقیقی است به آن کنند: که او کلی طبیعی است که عارض معقول از او میشود که او را نگویند در جواب ما هو الا بر بسیاری که مختلف باشند بعدد تنها، چون انسان، و معقول از او با آنچ عارض او می شود نوع عقلی باشد، و عارض نوع منطقی و تعریف دوم که جنس طبیعی است به آنکه او کلی طبیعی است که عارض معقول از او میشود که او مقول است بر کثیرین مختلف بحقایق در جواب ماهو، و تعریف سیم که فصل طبیعی است، به آنکه او کلی طبیعی است که عارض معقول ازو می شود که او را در جواب ماهو نگویند بلکه در جواب ’ای شی ٔ هو فی جوهره’ گویند یا در جواب ’ماهو’ نگویند و تمیز ماهیت کند از مشارکات او در جنس یا وجود تمیزی ذاتی، و تعریف چهارم که خاصه طبیعی است، بانگ او کلی طبیعی است که خارج است از شیی ٔ و عارض معقول از او میشود که او مقول است بر آن شی ٔ و متحقق نیست بی او. و تعریف خامس که عرض عام طبیعی است به آنکه او کلی طبیعی است خارج از شی ٔ که عارض معقول ازو میشود که اومقول است بر آن شی ٔ و متحقق است بی او. و از آنچ درنوع عقلی و نوع منطقی گفتیم عقلیت باقی و منطقیت آن اعنی جنس و فصل و خاصه و عرض عام عقلی و منطقی معلوم توان کرد. پس کلی جنس باشد خمسه را و باقی قیود فصل یا خاصه. (درهالتاج قسمت منطق تصنیف قطب الدین محمد بن ضیاءالدین مسعودشیرازی چ سید محمد مشکوه ج 2 از بخش نخستین ص 30 و 31). خاصه عرضی است که دائماً بدان نوع واحدی را تحقیق کنند، چون خنده در انسان و نهیق در خر والاغ و نباح در سگ. (مفاتیح)، (اصطلاح هیأت) در نزد اهل هیأت خاصه بر چهار معنی اطلاق میشود:
1- خاصۀ وسطیه که بمعنی قوس معینی است از منطقهالتدویر.
2- خاصۀ وسطیه که بمعنی حرکت در این قوس است.
3- خاصۀ مرئیه که بمعنی قسمت معین دیگری است از منطقهالتدویر.
4- خاصۀ مرئیه که بمعنی حرکت در این قوس است.
خاصۀ وسطیه بمعنی قوس: آن قوسی است از منطقهالتدویر بین ذروۀ وسطیه و بین مرکز جرم کوکب بر توالی حرکت تدویر. و آن یا موافق با توالی حرکت بروج است چون در متحیره یا مخالف آن توالی است چون در قمر، این است آنچه در ’نطاقات’ در این باره آمده است.
خاصۀ مرئیه بمعنی قوس: آن قوسی است از منطقهالتدویر بین ذروۀمرئیه و مرکز جرم کوکب بر توالی حرکت تدویر و بخاصۀ معدله نیز موسوم است.
خاصۀ وسطیه در ازمنۀ مساویه مختلف نمیشود ولی مرئیه مختلف می گردد. (این است آن چه از گفتار عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره و غیره مستفاد میشود بنقل کشاف اصطلاحات فنون ص 468).
- حرکت خاصه،حرکت تدویری است.
- خاصۀ چیزی، طبیعی چیزی.
- خاصه خرجی، استثناء.
- خاصه شمس، مرکز شمس را خاصۀ شمس می گویند.
- ذوالخاصه، در نزد اطباء بر آن داروئی اطلاق میشود که تأثیرش موافق طبیعت است یعنی مفسد حیات نیست. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 468)
لغت نامه دهخدا
(خاصْ صَ)
یکی از دو طبقۀ مردم است در زمان عباسیان. جرجی زیدان گوید: مردم در زمان عباسیان دو طبقه بودند خاصه و عامه. چنانکه خواهیم دید هر یک از این دو طبقه به دسته های کوچکتری نیز تقسیم می شدند:
طبقۀ خاصه به پنج درجه تقسیم میشدند: 1- خلیفه 2- خاندان خلیفه 3- رجال دولتی 4- خانواده های مهم 5-اتباع طبقۀ خاصه. (از تاریخ تمدن اسلام تألیف جرجی زیدان ترجمه علی جواهرکلام ص 21)
لغت نامه دهخدا
(خاصْ صَ)
فالق بن عبدالله اندلسی رومی مکنی به امیر ابوالحسن. وی ازنزدیکان منصور بن نوح سامانی بود. (انساب سمعانی). رجوع به آثار الباقیه عن القرون الخالیه ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مکنی به ابوزهیر. صحابی است. (الاصابه فی تمییز الصحابه). واژه ی صحابی به عنوان یک اصطلاح تخصصی در علم رجال، برای افرادی به کار می رود که با پیامبر دیدار داشته اند، به اسلام گرویده و تا پایان عمر خود، ایمانشان را حفظ کرده اند. این افراد در گسترش اسلام و ایجاد تمدن اسلامی سهم به سزایی داشته اند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قصاب. (دزی ج 2 ص 236)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ غائص. درآب فروروندگان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ / کِ دَ)
ویژه. سامه. خصوصاً. (ناظم الاطباء). مخصوصاً. یقیناً. البته. مقابل عامه:
فتنه شدم بر آن صنم کش بر
خاصه بدان دو نرگس دلکش بر.
دقیقی.
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی.
فرخی.
از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آن را خواهان گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 257). خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که به وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آن ملاعین گرم درآمدند... خاصه در مقابلۀ امیر. (تاریخ بیهقی). آنچه بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت الحمدﷲ... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر... دلم از جهت وی فارغ شد که به دست این بی حرمتان نیفتاد خاصه بوسهل زوزنی. (تاریخ بیهقی). این سلطان ما امروز نادرۀ روزگار است خاصه در نشستن. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 397). شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار زاید، خاصه که نو باشد. (نوروزنامه). خاصه در عهد امیر ابوسعد که بدسیرتی و ظلم او پوشیده نبود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). و همه میوه ها آنجا (کوار) بغایت نیکوست خاصه انار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد نتواند بود خاصه در غربت. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). خاصه در این روزگارتیره دو چیز است بر اطلاق روی بتراجع نهاده است. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). اما غرض آن بود که شناخته شود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی).
خاصه همسایگان نسطوری
که مرا عیسی دوم خوانند.
خاقانی.
خاصه که بشعر بی نظیر است
در جملۀ آفتابگردش.
خاقانی.
کار من مصلحت کجا گیرد
خاصه کاین فتنه در میان افتاد.
خاقانی.
ترا باد است در سرخاصه اکنون
که گرد مشک بر سوسن فشاندی.
خاقانی.
خاصه در این بادیۀ دیوسار
دوزخ محرورکش تشنه خوار.
نظامی.
خاصه کلیدی که در گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست.
نظامی.
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه زیاری که بود دستگیر.
نظامی.
سرخ شود روی رعیت ز شاه
خاصه رخ خاصگیان سپاه.
نظامی.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.
مولوی.
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خود لاف دروغین ومحال.
مولوی.
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
مولوی.
وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است.
سعدی (بدایع).
می حلال است کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که برضوان ماند.
سعدی (طیبات).
خلق گویند برو دل بهوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوائی.
سعدی (طیبات).
حد زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو.
سعدی (خواتیم).
- بخاصه. بخصوص. مخصوصاً:
برآنکس که او گشت بیدادگر
به مردم بخاصه به خردک پسر.
فردوسی.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شبیهش از اشباه.
فرخی.
رجوع به ’خاصه’ شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
یک درخت هاذ. (ناظم الاطباء). رجوع به هاذ شود
لغت نامه دهخدا
(هانْ نَ)
پیه درون چشم که زیر مقله باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الشحمه فی باطن العین تحت المقله. (اقرب الموارد) ، باقیماندۀ مغز وپیه شتر. (معجم متن اللغه) (منتهی الارب) (آنندراج) ، توانائی و فربهی شتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
کلمه جواب، یعنی نیست او. (ناظم الاطباء). آیا نیست او؟ (اشتینگاس) ، مخفف هرآنه. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(هامْ مَ)
هر جانوری که دارای زهر کشنده باشد مانند مار. جنبندۀ زهردار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و لایقع هذا الاسم الا علی المخوف من الاحناش. (صحاح اللغه) ، جانور خزنده و گزنده. مخنده. (السامی) (غیاث) ، هر حشرۀ کشنده ای مطلقاً. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، هوام ّ:
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
ایؤذیک هوام رأسک، مراد شپش باشد، ستور. چارپا. دابه. (صحاح اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نعم الهامه هذه، نیک ستوری است این، دابه هامه، ستور بسیارخوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ماص صَ)
بیماریی است کودک را که از مویها که بر سر استخوان پهلو سوی پشت روید حادث گردد و تا که آن مویها را نه برکنند اکل و شرب او را گوارا نشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بیماریی که در کودکان عارض شود. (ناظم الاطباء). دردی است کودکان را و آن از روییدن مویها باشد در میان دو تندی پشت در برابر سنسن فقار و تا آن را نکنند کودک آرام نیابد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
چوبی که سرآن دو شاخه است وآنرا بزیر شاخه درخت و مانند آن زنند تا فرو نیفتد و نشکند دایاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاجه
تصویر هاجه
ماده غوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاژه
تصویر هاژه
هاژو هاژ
فرهنگ لغت هوشیار
خرمن ماه را گویند، حلقه و دایره باشد که بر گرد ماه بسبب بخارات ارضی پدید آید و گویند آن هاله علامت باران است
فرهنگ لغت هوشیار
زهر دار چون مار، خرفستر، خزنده هامه در فارسی سر سر هر چیز، تارک، پیشوا سردودمان، گروه گروه مردم، اسپ، چغد کوچ سرحیوان یاانسان، سرهر چیز، کاسه سر، بالای پیشانی، پیشانی، فرق سر تارک: (رهامه رهروان کنم پای همت زوجود برترآیم) (خاقانی) -7 رئیس قوم مهتر، جماعت مردم، اسب فرس، جغد بوم. هرجانوری که دارای زهرکشنده باشد مانندمار، جانورخزنده وگزنده، هرحشره کشنده مطلقا: (این نامه هفت عضومرا هفت هیکل است کایمن کند زهول سباع وشرهوام) (خاقانی)، جمع هوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاصه
تصویر خاصه
خصوصاً یقینا، البته
فرهنگ لغت هوشیار
((چِ یا چَ))
چوبی که سر آن دو شاخه است و آن را به زیر شاخه درخت و مانند آن زنند تا فرو نیفتد و نشکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هاله
تصویر هاله
عدل، لنگه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هامه
تصویر هامه
((مِ یا مَ))
سر هر چیز، پیشانی، فرق سر، تارک، رییس قوم، مهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هامه
تصویر هامه
((مَّ))
هر جانوری که دارای زهر کشنده باشد، جمع هوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاصه
تصویر خاصه
((صِّ))
خاص، ویژه، خویش و مقرب کسی، برگزیده قوم، جمع خواص، مخصوصاً، به ویژه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هاله
تصویر هاله
((لِ))
خرمن ماه، دایره نورانی که گاه گاه گرداگرد ماه ظاهر می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هازه
تصویر هازه
جامعه
فرهنگ واژه فارسی سره