قسمت بالای دست انسان از شانه تا آرنج، برای مثال به بازوان توانا و قوّت سر دست / خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست (سعدی - ۶۶) بازو افراختن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن بازو دادن: کنایه از یاری دادن، یاری کردن، کمک کردن بازو گشادن: کنایه از گشودن بازو، دست برآوردن برای یاری دادن و کمک کردن به کسی
قسمت بالای دست انسان از شانه تا آرنج، برای مِثال به بازوان توانا و قوّت سر دست / خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست (سعدی - ۶۶) بازو افراختن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن بازو دادن: کنایه از یاری دادن، یاری کردن، کمک کردن بازو گشادن: کنایه از گشودن بازو، دست برآوردن برای یاری دادن و کمک کردن به کسی
لیف خرما، ریسمانی که از لیف خرما بافته شود، ریسمان علفی محکم، نخی رنگین که در نجاری موقع اره کردن چوب و تخته برای آنکه راست بریده شود به کار می برند، برای مثال از راستی چنان که ره او را / گویی زده ست مسطره و سازو (فرخی - ۴۵۴)
لیف خرما، ریسمانی که از لیف خرما بافته شود، ریسمان علفی محکم، نخی رنگین که در نجاری موقع اره کردن چوب و تخته برای آنکه راست بریده شود به کار می برند، برای مِثال از راستی چنان که ره او را / گویی زده ست مسطره و سازو (فرخی - ۴۵۴)
شجاع و بهادر، نام معشوقۀ اندروس، (ناظم الاطباء)، نام زن اندروس است و هارو جزیره ای داشت در میان دریا و شبها آتش افروختی تا اندروس به فروغ آتش شناکنان آمدی وپیش هارو رفتی، یک شب بادی شد و آتش را بکشت و اندروس در میان دریا گم شد و بمرد، (برهان) (آنندراج)
شجاع و بهادر، نام معشوقۀ اندروس، (ناظم الاطباء)، نام زن اندروس است و هارو جزیره ای داشت در میان دریا و شبها آتش افروختی تا اندروس به فروغ آتش شناکنان آمدی وپیش هارو رفتی، یک شب بادی شد و آتش را بکشت و اندروس در میان دریا گم شد و بمرد، (برهان) (آنندراج)
نام ایستگاه راه آهن و همچنین دهی از دهستان قیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 600 تن سکنه و پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام ایستگاه راه آهن و همچنین دهی از دهستان قیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 600 تن سکنه و پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
بار درختی است و بدان پوست را دباغت کنند و یک جزو از اجزای مرکب هم هست، (برهان)، ثمر درختی است که بدان پوست را دباغت کنند، (آنندراج)، نمو غیرطبیعی که در روی برگهای بعضی اشجار بر اثر گزیدگی حیوانی از جنس هوام پدید می آید و بیشتر در روی برگهای درخت بلوط دیده می شود و آن را در دباغت پوستها بکار می برند و یک جزو از اجزای مرکب می باشد، (از ناظم الاطباء)، اسم فارسی عفص است، (فهرست مخزن الادویه)، عفص، (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : برجستگیهای کروی شکل به قطر 12 تا 20 سانتیمتر که تحت اثر گزش حشرۀ مخصوصی به نام سی نیپس گالاتنکتوریا بر روی جوانه های درخت بلوط مازو ایجاد می شود، حشرۀ مذکور برای تخم گذاری پوست درخت بلوط مازو را سوراخ می کند و بر اثر این عمل مقدار زیادی از شیرۀ گیاهی درخت مذکور متوجه نقطۀ مزبور می شود و تدریجاً به صورت برجستگی در می آید که به نام مازو موسوم است، در ترکیب مازو 60 تا 70 درصد تانن (اسید گالوتانیک) - که مادۀ اصلی مازو است - وجود دارد، بعلاوه مقدار کمی اسید گالیک و اسید الاژیک و مقداری مواد گلوسیدی و آمیدون موجود است، در صنعت از مازو جهت تهیۀ مرکب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در چرم سازی از آن استفاده می کنند، در پزشکی به عنوان قابضی قوی مورد استعمال دارد، مازوج، عفص، گلگاو، (فرهنگ فارسی معین)، اجسامی کلویپدی هستندکه در کریچه های نباتات به مقدار زیاد دیده می شوند وچون املاح آهنی به آنها برسد، رنگشان سیاه می شود و رسوب می کند، (از گیاه شناسی گل گلاب ص 125) : سلاح و اسب به لشکر گه شه ارزان گشت به شهر دشمن، مازو و نیل گشت گران، ؟ (امثال و حکم ص 1388)، پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط ... و همچند همه ذراریح بگیرد ... (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مازو و نیل در جایی گران کردن، کنایه از کثرت سوگواری و عزاداری در جایی باشد، (امثال و حکم ص 1387)، گونه ای درخت بلوط که به نام بلوط مازو نیز موسوم است و در جنگلهای شمالی ایران هم می روید، (فرهنگ فارسی معین)، گونه ای از بلوط است که آن را موزی و مازی و میزی نیز گویند و آن در ایران مخصوص جنگلهای شمال است و از هر زویل مجاور منجیل از 850 گزی ارتفاع تا 1600 گزی دینوچال طوالش و 2000 گزی کوههای نور کشیده می شود، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پنج گونه از آن در ایران نام برده شده است، 1- بلند مازو که در جنگلهای جلگۀ کرانۀ دریای مازندران فراوان است، آن را در گیلان و مازندران و گرگان بنامهای مازو، مازی، میزی می خوانند و در لاهیجان بلند مازو و در کجور سیاه مازو و در آستارا و طوالش پالوط و در اطراف رشت اشپر خوانده می شود، 2- کرمازو در جنگلهای کرانۀ دریای مازندران و ارسباران یافت می شود، این گونه را در کجور و رامسر و کتول کرمازو و در ارسباران پالط نامند، 3- این گونه نیز در ارتفاعات جنگلهای کرانۀ دریای مازندران یافت می شود و نام مخصوصی ندارد، 4- اوری این گونه در مرز فوقانی جنگل در کرانۀ دریای مازندران و ارسباران یافت می شود، آن را در درفک و رامسر، اوری و در شفارود، اور و در لاهیجان پاچه مازو و در ارسباران پالط خوانند، 5- بلوط این گونه در جنگلهای خزر یافت نمی شود و اختصاص به جنگلهای کردستان، لرستان، بختیاری و فارس دارد، آن را معمولاً بلوط و در لرستان و برخی نواحی دیگر مازو می خوانند، (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ص 158 و 163)، و رجوع به همین مأخذ شود، بار درخت مازو: زین روی ترش بدان همی گردی وز حرص رطب، همی خوری مازو، ناصرخسرو، طبعخرما گیر تا مردم به تو رغبت کنند کی خورد مردم ترا تا بی مزه چو مازوی، ناصرخسرو، گر بر درخت مازو بلبل زلفظ تو انشا کند نوا و صفیری زند حزین نبودعجب که مازوی بی مغز و بی مزه یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین، سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - امثال: مثل مازو، سری کوچک با تارکی باریک، (امثال و حکم ص 1484)، ، استخوان میان پشت باشد که عربان صلب خوانند، (برهان)، مازن و صلب و استخوان میان کمر، (ناظم الاطباء)، مازه، ستون فقرات، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به مازن و مازه شود، - پشت مازو، پشت مازه، گوشت که بر دو طرف ستوان فقرات است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارد دم از پشت مازو جدا کرد، (سندبادنامه ص 328)، و رجوع به پشت مازو شود، ، مالۀ برزیگران را نیز گفته اند و آن تخته ای باشد که بر روی زمین شیار کرده بکشند و زمین هموار شود، (برهان)، چوبی که زمین کشت را هموار کنند و کلوخ را بدان بشکنند و مازو را مازه نیز گویند، (آنندراج)، مالۀ برزیگران و غلطک، (ناظم الاطباء)، گویا آلت و ماشینی تیز از برای خرد کردن گندم بوده است، (قاموس کتاب مقدس)
بار درختی است و بدان پوست را دباغت کنند و یک جزو از اجزای مرکب هم هست، (برهان)، ثمر درختی است که بدان پوست را دباغت کنند، (آنندراج)، نمو غیرطبیعی که در روی برگهای بعضی اشجار بر اثر گزیدگی حیوانی از جنس هوام پدید می آید و بیشتر در روی برگهای درخت بلوط دیده می شود و آن را در دباغت پوستها بکار می برند و یک جزو از اجزای مرکب می باشد، (از ناظم الاطباء)، اسم فارسی عفص است، (فهرست مخزن الادویه)، عفص، (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : برجستگیهای کروی شکل به قطر 12 تا 20 سانتیمتر که تحت اثر گزش حشرۀ مخصوصی به نام سی نیپس گالاتنکتوریا بر روی جوانه های درخت بلوط مازو ایجاد می شود، حشرۀ مذکور برای تخم گذاری پوست درخت بلوط مازو را سوراخ می کند و بر اثر این عمل مقدار زیادی از شیرۀ گیاهی درخت مذکور متوجه نقطۀ مزبور می شود و تدریجاً به صورت برجستگی در می آید که به نام مازو موسوم است، در ترکیب مازو 60 تا 70 درصد تانن (اسید گالوتانیک) - که مادۀ اصلی مازو است - وجود دارد، بعلاوه مقدار کمی اسید گالیک و اسید الاژیک و مقداری مواد گلوسیدی و آمیدون موجود است، در صنعت از مازو جهت تهیۀ مرکب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در چرم سازی از آن استفاده می کنند، در پزشکی به عنوان قابضی قوی مورد استعمال دارد، مازوج، عفص، گلگاو، (فرهنگ فارسی معین)، اجسامی کلویپدی هستندکه در کریچه های نباتات به مقدار زیاد دیده می شوند وچون املاح آهنی به آنها برسد، رنگشان سیاه می شود و رسوب می کند، (از گیاه شناسی گل گلاب ص 125) : سلاح و اسب به لشکر گه شه ارزان گشت به شهر دشمن، مازو و نیل گشت گران، ؟ (امثال و حکم ص 1388)، پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط ... و همچند همه ذراریح بگیرد ... (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مازو و نیل در جایی گران کردن، کنایه از کثرت سوگواری و عزاداری در جایی باشد، (امثال و حکم ص 1387)، گونه ای درخت بلوط که به نام بلوط مازو نیز موسوم است و در جنگلهای شمالی ایران هم می روید، (فرهنگ فارسی معین)، گونه ای از بلوط است که آن را موزی و مازی و میزی نیز گویند و آن در ایران مخصوص جنگلهای شمال است و از هر زویل مجاور منجیل از 850 گزی ارتفاع تا 1600 گزی دینوچال طوالش و 2000 گزی کوههای نور کشیده می شود، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پنج گونه از آن در ایران نام برده شده است، 1- بلند مازو که در جنگلهای جلگۀ کرانۀ دریای مازندران فراوان است، آن را در گیلان و مازندران و گرگان بنامهای مازو، مازی، میزی می خوانند و در لاهیجان بلند مازو و در کجور سیاه مازو و در آستارا و طوالش پالوط و در اطراف رشت اشپر خوانده می شود، 2- کرمازو در جنگلهای کرانۀ دریای مازندران و ارسباران یافت می شود، این گونه را در کجور و رامسر و کتول کرمازو و در ارسباران پالط نامند، 3- این گونه نیز در ارتفاعات جنگلهای کرانۀ دریای مازندران یافت می شود و نام مخصوصی ندارد، 4- اوری این گونه در مرز فوقانی جنگل در کرانۀ دریای مازندران و ارسباران یافت می شود، آن را در درفک و رامسر، اوری و در شفارود، اور و در لاهیجان پاچه مازو و در ارسباران پالط خوانند، 5- بلوط این گونه در جنگلهای خزر یافت نمی شود و اختصاص به جنگلهای کردستان، لرستان، بختیاری و فارس دارد، آن را معمولاً بلوط و در لرستان و برخی نواحی دیگر مازو می خوانند، (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ص 158 و 163)، و رجوع به همین مأخذ شود، بار درخت مازو: زین روی ترش بدان همی گردی وز حرص رطب، همی خوری مازو، ناصرخسرو، طبعخرما گیر تا مردم به تو رغبت کنند کی خورد مردم ترا تا بی مزه چو مازوی، ناصرخسرو، گر بر درخت مازو بلبل زلفظ تو انشا کند نوا و صفیری زند حزین نبودعجب که مازوی بی مغز و بی مزه یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین، سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - امثال: مثل مازو، سری کوچک با تارکی باریک، (امثال و حکم ص 1484)، ، استخوان میان پشت باشد که عربان صلب خوانند، (برهان)، مازن و صلب و استخوان میان کمر، (ناظم الاطباء)، مازه، ستون فقرات، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به مازن و مازه شود، - پشت مازو، پشت مازه، گوشت که بر دو طرف ستوان فقرات است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارد دم از پشت مازو جدا کرد، (سندبادنامه ص 328)، و رجوع به پشت مازو شود، ، مالۀ برزیگران را نیز گفته اند و آن تخته ای باشد که بر روی زمین شیار کرده بکشند و زمین هموار شود، (برهان)، چوبی که زمین کشت را هموار کنند و کلوخ را بدان بشکنند و مازو را مازه نیز گویند، (آنندراج)، مالۀ برزیگران و غلطک، (ناظم الاطباء)، گویا آلت و ماشینی تیز از برای خرد کردن گندم بوده است، (قاموس کتاب مقدس)
ریسمانی است در غایت استحکام که از لیف خرما باشد، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (شعوری) (آنندراج)، و آن به کمبار معروف و موسوم است، (جهانگیری)، و در کشتی او را بکار برند و مجرمان و دزدان را بدان به حلق کشند، (جهانگیری) (برهان) (شعوری)، عدلهای قماش را بدان بندند، (شعوری)، لیف خرما: یک روز رسول خفته بود بر چیزی از سازو بافته، ... و آن درشتی سازودر پهلوی او اثر کرده، ... و تو اینچنین برساز و خفته و پهلوهای تو از آن رنجور شده، (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 712 س 17 تا19)، و تختی و فرشی از سازو، (ایضاً ج 4 ص 96 س 6)، ریسمان علفی را نیز گویند و بعربی شریطه خوانند، (برهان)، در تکلم یزد و انارک و جندغ این لفظ هست و در کرمان سیسو گویند، (فرهنگ نظام)، ریسمان علفی خشن، طناب علفی کشتی، از آلات درودگران، و آن ظاهراً نخی نازک و تابیده بوده که برای میزان کردن چوب و تخته در موردی که امروز خطکش بکار برند بکار میرفته است: از راستی چنانکه ره او را گوئی زده است مسطره و سازو، فرخی، نزار و تافته گشتم بسان سازوی تو مکن، بترس زایزد، ز عاقبت بندیش، مسعودسعد (دیوان در صفت یار درودگر ص 643)، ملک را عدل گرچه چون سازوست ملک بی تیغ دست بی بازوست، سنائی (از رشیدی و انجمن آرا)، سکۀ بقال ترازو بود جدول خط راست ز سازو بود، امیرخسرو (از آنندراج)، ، ریسمان باز، (ناظم الاطباء) (استینگاس)، در شهرستانک این نام را به گیاه (ژونکوس) دهند که از آن حصیر کنند، (یادداشت بخط مؤلف)، علف سفید (در تداول مردم رادکان)
ریسمانی است در غایت استحکام که از لیف خرما باشد، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (شعوری) (آنندراج)، و آن به کمبار معروف و موسوم است، (جهانگیری)، و در کشتی او را بکار برند و مجرمان و دزدان را بدان به حلق کشند، (جهانگیری) (برهان) (شعوری)، عدلهای قماش را بدان بندند، (شعوری)، لیف خرما: یک روز رسول خفته بود بر چیزی از سازو بافته، ... و آن درشتی سازودر پهلوی او اثر کرده، ... و تو اینچنین برساز و خفته و پهلوهای تو از آن رنجور شده، (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 712 س 17 تا19)، و تختی و فرشی از سازو، (ایضاً ج 4 ص 96 س 6)، ریسمان علفی را نیز گویند و بعربی شریطه خوانند، (برهان)، در تکلم یزد و انارک و جندغ این لفظ هست و در کرمان سیسو گویند، (فرهنگ نظام)، ریسمان علفی خشن، طناب علفی کشتی، از آلات درودگران، و آن ظاهراً نخی نازک و تابیده بوده که برای میزان کردن چوب و تخته در موردی که امروز خطکش بکار برند بکار میرفته است: از راستی چنانکه ره او را گوئی زده است مسطره و سازو، فرخی، نزار و تافته گشتم بسان سازوی تو مکن، بترس زایزد، ز عاقبت بندیش، مسعودسعد (دیوان در صفت یار درودگر ص 643)، ملک را عدل گرچه چون سازوست ملک بی تیغ دست بی بازوست، سنائی (از رشیدی و انجمن آرا)، سکۀ بقال ترازو بود جدول خط راست ز سازو بود، امیرخسرو (از آنندراج)، ، ریسمان باز، (ناظم الاطباء) (استینگاس)، در شهرستانک این نام را به گیاه (ژونکوس) دهند که از آن حصیر کنند، (یادداشت بخط مؤلف)، علف سفید (در تداول مردم رادکان)
زبون، (برهان) (ناظم الاطباء)، محقر، زشت، حیران و درمانده، خاموش، (برهان) (از ناظم الاطباء)، فرهنگهای بعد از اسدی ’هاژو’ و ’هاژه’ را به همان معنی هاژ ضبط کرده اند شاید ’واو’ و ’ها’ تصغیر باشد لفظ هاج که در تکلم هست مبدل هاژ است، ریشه اش در سنسکریت ’اواچ’ است به معنی بیحرف و خاموش، از ’وچ’ به معنی حرف زدن و همزۀ نفی، (از فرهنگ نظام)
زبون، (برهان) (ناظم الاطباء)، محقر، زشت، حیران و درمانده، خاموش، (برهان) (از ناظم الاطباء)، فرهنگهای بعد از اسدی ’هاژو’ و ’هاژه’ را به همان معنی هاژ ضبط کرده اند شاید ’واو’ و ’ها’ تصغیر باشد لفظ هاج که در تکلم هست مبدل هاژ است، ریشه اش در سنسکریت ’اواچ’ است به معنی بیحرف و خاموش، از ’وچ’ به معنی حرف زدن و همزۀ نفی، (از فرهنگ نظام)
هشو، یکی از روحانیان عیسوی که در زمان یزدگرد اول پادشاه ساسانی در ایران میزیست، وی به همراهی اسقفی به نام ’عبدا’ در شهر هرمزد اردشیر واقع در خوزستان آتشکدۀ زرتشتی را که در نزدیکی کلیسای عیسویان بود ویران کرد، به جرم این جسارت و اهانت، به دستور یزدگرد اول، این دوروحانی و دیگر کسانی که در این کار شرکت داشتند محاکمه و اعدام شدند، (ایران در زمان ساسانیان ص 296)
هشو، یکی از روحانیان عیسوی که در زمان یزدگرد اول پادشاه ساسانی در ایران میزیست، وی به همراهی اسقفی به نام ’عبدا’ در شهر هرمزد اردشیر واقع در خوزستان آتشکدۀ زرتشتی را که در نزدیکی کلیسای عیسویان بود ویران کرد، به جرم این جسارت و اهانت، به دستور یزدگرد اول، این دوروحانی و دیگر کسانی که در این کار شرکت داشتند محاکمه و اعدام شدند، (ایران در زمان ساسانیان ص 296)
قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است، در اوستا بازو، درسانسکریت با هو ’بارتولمه 956’ در گیللی بازوء، یرنی و نطنزی بازو ’ک، 1 ص 338’، دزفولی و شوشتری بویی، (حاشیۀ فرهنگ برهان قاطع چ معین)، قسمتی از دست که از دوش تا آرنج بود، باهو، (ناظم الاطباء)، عضد، (ترجمان القرآن) (آنندراج)، از دوش تا مرفق، (آنندراج)، ضبع، (دهار)، مطنب، (منتهی الارب) : به زین اندرون گرزۀ گاوسر به بازو کمان و به گردن سپر، فردوسی، دگر چون تو ای پهلوان دلیر بدین برزبالا و بازوی شیر، فردوسی، سخن راند از برزوی پیل مست که بازوی من روز جنگ او شکست، فردوسی، وز آن پس بدو گفت رستم تویی که داری بر و بازوی پهلوی، فردوسی، ازایرا کارگر نامد خدنگم که بربازو کمان سام دارم، بوطاهر، خداوند ما گشته مست و خراب گرفته دو بازوی او چاکران، منوچهری، حاجب بازوی وی بگرفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 52)، و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381)، بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 378)، هر چه به بازو نتوانیش کرد دانش با بازو شو یار کن، ناصرخسرو، دست زمانه بارۀ شاهی نیفکند در بازویی که آن نکشیده است بار تیغ، مسعود سعد، عدل بازوی شه قوی دارد قامت ملک مستوی دارد، سنائی، بر زخمها که بازوی ایام میزند سازنده تر ز صبر دوایی نیافتم، خاقانی، هر زمان یاسج زنان صیادوار آیی از بازو کمان آویخته، خاقانی، بر کمان چون بازوی شه خم زدی قاب قوسین زین و آن برخاستی، خاقانی، اگرصد کوه دربندد به بازو نباشد سنگ با زر هم ترازو، نظامی، به بازوان توانا و قوت سردست خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست، سعدی، پنجم کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند، سعدی (گلستان)، چه کند زورمندوارون بخت بازوی بخت به که بازوی سخت، سعدی،
قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است، در اوستا بازو، درسانسکریت با هو ’بارتولمه 956’ در گیللی بازوء، یرنی و نطنزی بازو ’ک، 1 ص 338’، دزفولی و شوشتری بویی، (حاشیۀ فرهنگ برهان قاطع چ معین)، قسمتی از دست که از دوش تا آرنج بود، باهو، (ناظم الاطباء)، عضد، (ترجمان القرآن) (آنندراج)، از دوش تا مرفق، (آنندراج)، ضَبع، (دهار)، مَطنَب، (منتهی الارب) : به زین اندرون گرزۀ گاوسر به بازو کمان و به گردن سپر، فردوسی، دگر چون تو ای پهلوان دلیر بدین برزبالا و بازوی شیر، فردوسی، سخن راند از برزوی پیل مست که بازوی من روز جنگ او شکست، فردوسی، وز آن پس بدو گفت رستم تویی که داری بر و بازوی پهلوی، فردوسی، ازایرا کارگر نامد خدنگم که بربازو کمان سام دارم، بوطاهر، خداوند ما گشته مست و خراب گرفته دو بازوی او چاکران، منوچهری، حاجب بازوی وی بگرفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 52)، و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381)، بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 378)، هر چه به بازو نتوانیش کرد دانش با بازو شو یار کن، ناصرخسرو، دست زمانه بارۀ شاهی نیفکند در بازویی که آن نکشیده است بار تیغ، مسعود سعد، عدل بازوی شه قوی دارد قامت ملک مستوی دارد، سنائی، بر زخمها که بازوی ایام میزند سازنده تر ز صبر دوایی نیافتم، خاقانی، هر زمان یاسج زنان صیادوار آیی از بازو کمان آویخته، خاقانی، بر کمان چون بازوی شه خم زدی قاب قوسین زین و آن برخاستی، خاقانی، اگرصد کوه دربندد به بازو نباشد سنگ با زر هم ترازو، نظامی، به بازوان توانا و قوت سردست خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست، سعدی، پنجم کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند، سعدی (گلستان)، چه کند زورمندوارون بخت بازوی بخت به که بازوی سخت، سعدی،
متحیر سرگشته، درمانده عاجز: (همه دعوی کنی وخایی ژاژ درهمه کارهای حقیری وهاژ) (ابوشکور)، بی حرکت بی جنبش: (همواره همی رو سپس دانش ازیراک گنده بودآن آب که استاده بود هاژ) (ناصرخسرو)
متحیر سرگشته، درمانده عاجز: (همه دعوی کنی وخایی ژاژ درهمه کارهای حقیری وهاژ) (ابوشکور)، بی حرکت بی جنبش: (همواره همی رو سپس دانش ازیراک گنده بودآن آب که استاده بود هاژ) (ناصرخسرو)