جدول جو
جدول جو

معنی هازو - جستجوی لغت در جدول جو

هازو
رجوع به هاژ و هاژو و هاژه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازو
تصویر بازو
(دخترانه)
نام آهنگی (نگارش کردی: بازو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هازل
تصویر هازل
هزل گوینده، لطیفه گو، کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هالو
تصویر هالو
ساده دل، خوش باور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازو
تصویر بازو
قسمت بالای دست انسان از شانه تا آرنج، برای مثال به بازوان توانا و قوّت سر دست / خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست (سعدی - ۶۶)
بازو افراختن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی
بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن
بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن
بازو دادن: کنایه از یاری دادن، یاری کردن، کمک کردن
بازو گشادن: کنایه از گشودن بازو، دست برآوردن برای یاری دادن و کمک کردن به کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازو
تصویر مازو
بلوط
ماده ای با مصرف دارویی و صنعتی که از ترشح یکی از انواع بلوط به دست می آید و بر اثر گزش حشره ای به صورت کروی درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازو
تصویر سازو
لیف خرما، ریسمانی که از لیف خرما بافته شود، ریسمان علفی محکم، نخی رنگین که در نجاری موقع اره کردن چوب و تخته برای آنکه راست بریده شود به کار می برند، برای مثال از راستی چنان که ره او را / گویی زده ست مسطره و سازو (فرخی - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
شجاع و بهادر،
نام معشوقۀ اندروس، (ناظم الاطباء)، نام زن اندروس است و هارو جزیره ای داشت در میان دریا و شبها آتش افروختی تا اندروس به فروغ آتش شناکنان آمدی وپیش هارو رفتی، یک شب بادی شد و آتش را بکشت و اندروس در میان دریا گم شد و بمرد، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ بُ)
استخر کازو، واقع در غرب اقیانوس اطلس، بخشی از آن در ’ژیرون’، و بخش دیگر در ’لاند’. وسعت 5608 هکتار
لغت نامه دهخدا
نام ایستگاه راه آهن و همچنین دهی از دهستان قیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 600 تن سکنه و پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
بار درختی است و بدان پوست را دباغت کنند و یک جزو از اجزای مرکب هم هست، (برهان)، ثمر درختی است که بدان پوست را دباغت کنند، (آنندراج)، نمو غیرطبیعی که در روی برگهای بعضی اشجار بر اثر گزیدگی حیوانی از جنس هوام پدید می آید و بیشتر در روی برگهای درخت بلوط دیده می شود و آن را در دباغت پوستها بکار می برند و یک جزو از اجزای مرکب می باشد، (از ناظم الاطباء)، اسم فارسی عفص است، (فهرست مخزن الادویه)، عفص، (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : برجستگیهای کروی شکل به قطر 12 تا 20 سانتیمتر که تحت اثر گزش حشرۀ مخصوصی به نام سی نیپس گالاتنکتوریا بر روی جوانه های درخت بلوط مازو ایجاد می شود، حشرۀ مذکور برای تخم گذاری پوست درخت بلوط مازو را سوراخ می کند و بر اثر این عمل مقدار زیادی از شیرۀ گیاهی درخت مذکور متوجه نقطۀ مزبور می شود و تدریجاً به صورت برجستگی در می آید که به نام مازو موسوم است، در ترکیب مازو 60 تا 70 درصد تانن (اسید گالوتانیک) - که مادۀ اصلی مازو است - وجود دارد، بعلاوه مقدار کمی اسید گالیک و اسید الاژیک و مقداری مواد گلوسیدی و آمیدون موجود است، در صنعت از مازو جهت تهیۀ مرکب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در چرم سازی از آن استفاده می کنند، در پزشکی به عنوان قابضی قوی مورد استعمال دارد، مازوج، عفص، گلگاو، (فرهنگ فارسی معین)، اجسامی کلویپدی هستندکه در کریچه های نباتات به مقدار زیاد دیده می شوند وچون املاح آهنی به آنها برسد، رنگشان سیاه می شود و رسوب می کند، (از گیاه شناسی گل گلاب ص 125) :
سلاح و اسب به لشکر گه شه ارزان گشت
به شهر دشمن، مازو و نیل گشت گران،
؟ (امثال و حکم ص 1388)،
پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط ... و همچند همه ذراریح بگیرد ... (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو،
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
مازو و نیل در جایی گران کردن، کنایه از کثرت سوگواری و عزاداری در جایی باشد، (امثال و حکم ص 1387)، گونه ای درخت بلوط که به نام بلوط مازو نیز موسوم است و در جنگلهای شمالی ایران هم می روید، (فرهنگ فارسی معین)، گونه ای از بلوط است که آن را موزی و مازی و میزی نیز گویند و آن در ایران مخصوص جنگلهای شمال است و از هر زویل مجاور منجیل از 850 گزی ارتفاع تا 1600 گزی دینوچال طوالش و 2000 گزی کوههای نور کشیده می شود، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پنج گونه از آن در ایران نام برده شده است، 1- بلند مازو که در جنگلهای جلگۀ کرانۀ دریای مازندران فراوان است، آن را در گیلان و مازندران و گرگان بنامهای مازو، مازی، میزی می خوانند و در لاهیجان بلند مازو و در کجور سیاه مازو و در آستارا و طوالش پالوط و در اطراف رشت اشپر خوانده می شود، 2- کرمازو در جنگلهای کرانۀ دریای مازندران و ارسباران یافت می شود، این گونه را در کجور و رامسر و کتول کرمازو و در ارسباران پالط نامند، 3- این گونه نیز در ارتفاعات جنگلهای کرانۀ دریای مازندران یافت می شود و نام مخصوصی ندارد، 4- اوری این گونه در مرز فوقانی جنگل در کرانۀ دریای مازندران و ارسباران یافت می شود، آن را در درفک و رامسر، اوری و در شفارود، اور و در لاهیجان پاچه مازو و در ارسباران پالط خوانند، 5- بلوط این گونه در جنگلهای خزر یافت نمی شود و اختصاص به جنگلهای کردستان، لرستان، بختیاری و فارس دارد، آن را معمولاً بلوط و در لرستان و برخی نواحی دیگر مازو می خوانند، (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ص 158 و 163)، و رجوع به همین مأخذ شود، بار درخت مازو:
زین روی ترش بدان همی گردی
وز حرص رطب، همی خوری مازو،
ناصرخسرو،
طبعخرما گیر تا مردم به تو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بی مزه چو مازوی،
ناصرخسرو،
گر بر درخت مازو بلبل زلفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین
نبودعجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین،
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- امثال:
مثل مازو، سری کوچک با تارکی باریک، (امثال و حکم ص 1484)،
، استخوان میان پشت باشد که عربان صلب خوانند، (برهان)، مازن و صلب و استخوان میان کمر، (ناظم الاطباء)، مازه، ستون فقرات، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به مازن و مازه شود،
- پشت مازو، پشت مازه، گوشت که بر دو طرف ستوان فقرات است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارد دم از پشت مازو جدا کرد، (سندبادنامه ص 328)، و رجوع به پشت مازو شود،
، مالۀ برزیگران را نیز گفته اند و آن تخته ای باشد که بر روی زمین شیار کرده بکشند و زمین هموار شود، (برهان)، چوبی که زمین کشت را هموار کنند و کلوخ را بدان بشکنند و مازو را مازه نیز گویند، (آنندراج)، مالۀ برزیگران و غلطک، (ناظم الاطباء)، گویا آلت و ماشینی تیز از برای خرد کردن گندم بوده است، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
نوعی از طیور، (برهان قاطع) (آنندراج)، مرغان خوش الحان، (ناظم الاطباء)، قمری، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رجوع به نارو شود، درخت کاج، (شمس اللغات)، رجوع به ناز و ناژو شود، گربه، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نازی، رجوع به نازی شود، ماه، قمر، (ناظم الاطباء)،
در تداول، بسیارناز، پرناز، که ناز بسیار کند، نازی، اهل ناز
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام شهری از اسپانیا از ایالت لوگرونو که ده هزار تن سکنه دارد. کرسی ناحیه ای است و تجارت مردم آن شراب است
لغت نامه دهخدا
فعل امر است مشتق از مهاتاه، ببخشید شما، بیاورید شما، (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ریسمانی است در غایت استحکام که از لیف خرما باشد، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (شعوری) (آنندراج)، و آن به کمبار معروف و موسوم است، (جهانگیری)، و در کشتی او را بکار برند و مجرمان و دزدان را بدان به حلق کشند، (جهانگیری) (برهان) (شعوری)، عدلهای قماش را بدان بندند، (شعوری)، لیف خرما: یک روز رسول خفته بود بر چیزی از سازو بافته، ... و آن درشتی سازودر پهلوی او اثر کرده، ... و تو اینچنین برساز و خفته و پهلوهای تو از آن رنجور شده، (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 712 س 17 تا19)، و تختی و فرشی از سازو، (ایضاً ج 4 ص 96 س 6)، ریسمان علفی را نیز گویند و بعربی شریطه خوانند، (برهان)، در تکلم یزد و انارک و جندغ این لفظ هست و در کرمان سیسو گویند، (فرهنگ نظام)، ریسمان علفی خشن، طناب علفی کشتی، از آلات درودگران، و آن ظاهراً نخی نازک و تابیده بوده که برای میزان کردن چوب و تخته در موردی که امروز خطکش بکار برند بکار میرفته است:
از راستی چنانکه ره او را
گوئی زده است مسطره و سازو،
فرخی،
نزار و تافته گشتم بسان سازوی تو
مکن، بترس زایزد، ز عاقبت بندیش،
مسعودسعد (دیوان در صفت یار درودگر ص 643)،
ملک را عدل گرچه چون سازوست
ملک بی تیغ دست بی بازوست،
سنائی (از رشیدی و انجمن آرا)،
سکۀ بقال ترازو بود
جدول خط راست ز سازو بود،
امیرخسرو (از آنندراج)،
، ریسمان باز، (ناظم الاطباء) (استینگاس)، در شهرستانک این نام را به گیاه (ژونکوس) دهند که از آن حصیر کنند، (یادداشت بخط مؤلف)، علف سفید (در تداول مردم رادکان)
لغت نامه دهخدا
زبون، (برهان) (ناظم الاطباء)، محقر، زشت، حیران و درمانده، خاموش، (برهان) (از ناظم الاطباء)، فرهنگهای بعد از اسدی ’هاژو’ و ’هاژه’ را به همان معنی هاژ ضبط کرده اند شاید ’واو’ و ’ها’ تصغیر باشد لفظ هاج که در تکلم هست مبدل هاژ است، ریشه اش در سنسکریت ’اواچ’ است به معنی بیحرف و خاموش، از ’وچ’ به معنی حرف زدن و همزۀ نفی، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کسی را گویند که از خیریت بر یکجای فروماند و واله شده باشد، حقیر. (جهانگیری). رجوع به هاژ و هاژو و هاژه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نعت فاعلی از هزم. آنکه خوار و ذلیل میکند دشمن را و میشکند آن را و فرار میدهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
هزل گو، مقابل جدگو. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد) :
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزلها جد است پیش عاقلان.
مولوی.
، بیهوده گوی، لطیفه گوی. (ناظم الاطباء) ، بازی کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیهوده. (منتهی الارب) ، مسخره. (نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که از کوه بند در هند جاری است، (ماللهند ابوریحان بیرونی ص 128)
لغت نامه دهخدا
هشو، یکی از روحانیان عیسوی که در زمان یزدگرد اول پادشاه ساسانی در ایران میزیست، وی به همراهی اسقفی به نام ’عبدا’ در شهر هرمزد اردشیر واقع در خوزستان آتشکدۀ زرتشتی را که در نزدیکی کلیسای عیسویان بود ویران کرد، به جرم این جسارت و اهانت، به دستور یزدگرد اول، این دوروحانی و دیگر کسانی که در این کار شرکت داشتند محاکمه و اعدام شدند، (ایران در زمان ساسانیان ص 296)
لغت نامه دهخدا
قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است، در اوستا بازو، درسانسکریت با هو ’بارتولمه 956’ در گیللی بازوء، یرنی و نطنزی بازو ’ک، 1 ص 338’، دزفولی و شوشتری بویی، (حاشیۀ فرهنگ برهان قاطع چ معین)، قسمتی از دست که از دوش تا آرنج بود، باهو، (ناظم الاطباء)، عضد، (ترجمان القرآن) (آنندراج)، از دوش تا مرفق، (آنندراج)، ضبع، (دهار)، مطنب، (منتهی الارب) :
به زین اندرون گرزۀ گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر،
فردوسی،
دگر چون تو ای پهلوان دلیر
بدین برزبالا و بازوی شیر،
فردوسی،
سخن راند از برزوی پیل مست
که بازوی من روز جنگ او شکست،
فردوسی،
وز آن پس بدو گفت رستم تویی
که داری بر و بازوی پهلوی،
فردوسی،
ازایرا کارگر نامد خدنگم
که بربازو کمان سام دارم،
بوطاهر،
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران،
منوچهری،
حاجب بازوی وی بگرفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 52)، و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381)، بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 378)،
هر چه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن،
ناصرخسرو،
دست زمانه بارۀ شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیده است بار تیغ،
مسعود سعد،
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد،
سنائی،
بر زخمها که بازوی ایام میزند
سازنده تر ز صبر دوایی نیافتم،
خاقانی،
هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته،
خاقانی،
بر کمان چون بازوی شه خم زدی
قاب قوسین زین و آن برخاستی،
خاقانی،
اگرصد کوه دربندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو،
نظامی،
به بازوان توانا و قوت سردست
خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست،
سعدی،
پنجم کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند، سعدی (گلستان)،
چه کند زورمندوارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت،
سعدی،
لغت نامه دهخدا
تصویری از هاپو
تصویر هاپو
سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هارو
تصویر هارو
شجاع و بهادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هازل
تصویر هازل
لطیفه و بذله گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاژو
تصویر هاژو
متحیر سرگشته، درمانده عاجز: (همه دعوی کنی وخایی ژاژ درهمه کارهای حقیری وهاژ) (ابوشکور)، بی حرکت بی جنبش: (همواره همی رو سپس دانش ازیراک گنده بودآن آب که استاده بود هاژ) (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازو
تصویر سازو
ریسمانی است در غایت استحکام که از لیف خرما باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازو
تصویر بازو
قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هازل
تصویر هازل
((زِ))
هزل گوینده، مقابل جدگو. بیهوده گوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هالو
تصویر هالو
ساده دل، خوش باور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازو
تصویر مازو
شیره درخت بلوط که از آن برای ساختن مرکب سیاه استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سازو
تصویر سازو
((زُ))
لیف خرما، ریسمانی که از الیاف خرما بافته شود، ریسمان علفی و محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازو
تصویر بازو
قسمتی از دست که بین آرنج و شانه قرار دارد، واحد طول برابر با بازو، قدرت، نیرو، رفیق، مصاحب، آن که در سرود با کسی همراهی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هاپو
تصویر هاپو
سگ (در تداول کودکان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هازه
تصویر هازه
جامعه
فرهنگ واژه فارسی سره