جدول جو
جدول جو

معنی هادرویش - جستجوی لغت در جدول جو

هادرویش
(دَرْ)
نام دشتی است در ترکستان. گویند همیشه در آن دشت بادی در نهایت تندی می وزد، چنانکه اسب و شتر را می غلطاند. و وجه تسمیه اش به هادرویش آن است که جمعی از درویشان در آن بادیه واقع می شوند ناگاه باد تندی بهم میرسد و هر یک از درویشان را به جایی می اندازد و همدیگر را گم میکنند و هادرویش هادرویش فریاد میزنند تا وقتی که هلاک میشوند. (برهان). نام دشتی است مابین خجند و کندبادام و در این دشت همیشه باد تند وزد، گویند ابتدای آن باد از مرغینان که در مشرق این دشت واقع است می وزد و انتهای آن از خجند در مغرب این دشت است. سبب تسمیه آن است که وقتی چند درویش پیاده در شب ازآنجا عبور میکردند باد تندی وزیده از تیرگی شب و غلبۀ خاک یکدیگر را گم کردند و از همدیگر دور افتادند. سراسیمه شده فریاد میزدند که هادرویش هادرویش آخرالامر در این حالت همگی هلاک شدند. اکنون آن صحرا بدین نام مشهور است. (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درویش
تصویر درویش
صوفی، کنایه از کسی که به اندک مایه از مال دنیا قناعت می کند، کنایه از تهیدست، بینوا، فقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادرویش
تصویر نادرویش
آنکه درویش نباشد، کسی که درویش باشد اما خلاف اصول درویشی عمل کند، آنکه با رفیقان و دوستان خود برخلاف مرّوت و انصاف رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هادوری
تصویر هادوری
گدای سمج که با اصرار چیزی می خواهد، برای مثال معیشتی نه که با عزت قناعت آن / به هر دری نروم چون گدای هادوری (اثیرالدین اخسیکتی - مجمع الفرس - هادوری)، مردم بی سر و پا و فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرونه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ)
خواهنده از درها. (غیاث). گدا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). سائل یعنی گدائی که با آوازی خوش گاه پرسه زدن شعر خواند. فقیران که گدائی کنند و درآن گاه به آواز خوش شعر خوانند و تبرزین بر دوش و پوست حیوانی چون گوسفند و شیر و امثال آن بر پشت دارند و موی سر دراز و آویخته و موی ریش و سبلت ناپیراسته و ژولیده دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا) .کلمه در اصل درویز بود ’زا’ را به شین معجمه بدل کرده اند، و درویز در اصل درآویز بوده به معنی آویزنده از در، چون گدا به وقت سؤال از درها می آویزد یعنی درها را می گیرد لهذا گدا را درویش گفتند. و بعضی محققان نوشته اند که درویش در اصل دریوز بود در میان یاء و واو قلب مکانی کردند درویز شد بعد زاء را به شین بدل کردند، و یوز صیغۀ امر است از یوزیدن که به معنی جستجو کردن است. و چون اطلاق این لفظ برخدارسیدگان گوشه نشین صادق نمی آید و زیبا نمی نماید لهذا فقیر صاحب معرفت را بجهت تمیز درویش به ضم دال باید گفت، در این صورت مرکب باشد از در که به معنی مروارید است و ویش که در اصل واش بود مزیدعلیه وش که کلمه تشبیه است. (از غیاث). در قدیم درویشان برخلاف زمان ما که موی سر و ریش دراز دارند، موی می سترده اند چنانچه سعدی گوید: ظاهر درویشی جامۀ ژنده است و موی سترده و حقیقت دل زنده است و نفس مرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درویش دل، گداطبع. گداطبیعت. خسیس. بخیل. گداصفت:
مالداران توانگر کیسۀ درویش دل
در جفا درویش را از غم توانگر کرده اند.
سنائی.
، فقیر. مسکین. بی بضاعت. بی چیز. مفلس. مقابل مالدار. بی نوا. محتاج. تهیدست. مقابل مرد درم. مقابل توانگر. أرمل. أرمله. تروب. تریب. (منتهی الارب). خلیل. (دهار). سبرات. سبرت. سبروت. سبریت. (منتهی الارب). صعلوک. (زمخشری). عاهن. عائل. (دهار). عدم. عدوم. (منتهی الارب). عدیم. عوز. علیه. فقیر. (دهار). مختل. مخل. (منتهی الارب). مسکین. (دهار). معترّ. معدم. معدوم. (منتهی الارب). معسر. (دهار). معوز. مفلاک. مقتر. (ترجمان القرآن جرجانی) :
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زانکه درویش بود عاریه خواست.
شهید (از فرهنگ اسدی ص 500).
اگر بگروی تو بروز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید.
توانگر برد آفرین سال و ماه
و درویش نفرین برد بی گناه.
ابوشکور.
چغانیان شهری است... با هوای خوش و مردمانی درویش. (حدود العالم) [مردم لابه از سودان] مردمانی دزدند و درویش و همه برهنه. (حدود العالم چ دانشگاه ص 200). کوکث، خشکاب، شهرکهائی اند... با کشت و برز بسیار و مردمانی درویش. (حدود العالم). چغانیان ناحیه ای بزرگ است و بسیار کشت و برز و برزیگران کاهل و جای درویشان. و لکن با نعمت بسیار است. (حدود العالم). و این [بتمان] ناحیه ای است با کشت و برز بسیار و جای درویشان ! و اندر وی دهها و روستاهای بسیار است. (حدود العالم). سکلکند، شهرکی است [به خراسان] اندر میان کوهها نهاده بسیار کشت و برز و جای درویشان. (حدود العالم).
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز.
فردوسی.
دگر هرچه بودش به درویش داد
بدان کس کجا خویش بد بیش داد.
فردوسی.
ندارد همی روشنائیش باز
ز درویش و از شاه گردن فراز.
فردوسی.
گر ایدون که درویش باشد برنج
فراز آرداز هر سوئی نام و گنج.
فردوسی.
به هر شهر کاندر شدی دادگر
به درویش دادی بسی سیم و زر.
فردوسی.
درم داد و دینار درویش را
پرستنده و مردم خویش را.
فردوسی.
سه یک زان نخستین به درویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.
فردوسی.
درم بخش هرماه درویش را
مده چیز مرد بداندیش را.
فردوسی.
چه درویش باشی چه مرد درم
چه افزون بود زندگانی چه کم.
فردوسی.
وی را گفت: از چه می نالی ؟ گفت مرد درویشم و بنی خرما دارم... پیلبانان همه خرمای من رایگان می برند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). مثال داد تا هزار هزار درم ازخزانه اطلاق کردند درویشان و مستحقان... را. (تاریخ بیهقی ص 273).
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگر خدای است و درویش ما.
اسدی.
چوتدبیر درویش کم بوده بخت.
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت.
اسدی.
نه آن ماند خواهد که با زور و گنج
نه آن کس که درویش با درد و رنج.
اسدی.
درویش کند براه ترتیب
نزدیکی تو بسوی داور.
ناصرخسرو.
درویش رفت و مفلس جمشید از جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی.
ناصرخسرو.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
این مردم [مردم فلج] عظیم درویش و بدبخت باشند و با همه درویشی همه روزه جنگ و عداوت و خون کنند. (سفرنامۀ ناصرخسروچ دبیرسیاقی ص 155). بحکم آنکه مردم جهان بیشترین درویش بودند و ناداشت... او را تبع بسیار جمع شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد [شخص] به منزلت درویش باشد. (کلیله و دمنه). گفت هرکه را خلافت خدای تعالی در روی زمین سیرنکند از قبض صنایع یتیمان و درویشان هم سیر نشود. (کلیله و دمنه).
درویش نیم اگر چه خود می کوشم
دیوانه نیم اگر چه کم شدهوشم.
(از مقدمۀ محمد بن علی الرق بر حدیقۀ سنائی).
ای توانگر ز تو بسیط زمین
وز نظیر تو آسمان درویش.
انوری.
اما چنانچه درویش گنج یافته که ازدهشت شادمانی در اضطراب حیرت افتد در اندیشه که آن گنج بدو نگذارند و از آن لذت یافته بازماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 164). چون عوانان بد که کعبتین بی نقش بوند مال درویشان بستانند. (منشآت خاقانی ص 295).
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم.
نظامی.
گنج نشین مار که درویش نیست
از سر تا دم مکری بیش نیست.
نظامی.
خیزو کبابی به دل خویش ده
مغز تو خور پوست به درویش ده.
نظامی.
صوفیان درویش بودند و فقیر
کاد فقرأن یکن کفراً یبیر.
مولوی.
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب.
مولوی.
گرچه درویشم بحمداﷲ مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است.
سعدی.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه نعمت به فر دولت اوست.
سعدی.
گر کسی خاک مرده باز کند
نشناسد توانگر از درویش.
سعدی.
مرا بوسه گفتم به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به.
سعدی.
درویش و گدا بندۀ این خاک درند
آنانکه غنی ترند محتاج ترند.
سعدی.
آتش از خانه همسایۀ درویش مخواه
کآنچه از روزن او می گذرد دود دل است.
سعدی.
شب هر توانگر به سرائی همی رود
درویش هرکجا که شب آید سرای اوست.
سعدی.
گفت هرچه درویشانند مرایشان را وامی بده و آنان که توانگرانند از ایشان چیزی بخواه. (گلستان سعدی). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگران را دادی بطرح. (گلستان سعدی).
به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سرسفرۀ سلطان چو نشیند درویش.
سعدی (از یادداشت مرحوم دهخدا).
در ظاهر اگر برت نمایم درویش
زینم چه زنی به طعنه هردم صد نیش.
ابومسلم.
رفت وبنهاد شاهرا در پیش
گفت بستان ز شاه ای درویش.
مکتبی.
بنو الغبراء، درویشان. (منتهی الارب) ، درویشان که راههای مجهول نیک می دانند. (دهار). ذؤبان العرب، دزدان عرب ودرویشان آنها. (منتهی الارب). طمل، طملال، درویش برهنه، و درویش بدخوی، و درویش تنگ زندگانی، و درویش تنگ زیست، و درویش چرکن، و درویش زشت حال. (از منتهی الارب). طملول و طملیل، درویش سخت عیش. (منتهی الارب).
- امثال:
آنرا که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هرکجا که شب آمد سرای اوست.
سعدی.
از بزرگان شنیده ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی.
سعدی.
از درویشان برگ سبزی از رندان قاب گرگی. (امثال و حکم).
اول خویش بعد درویش. (امثال و حکم).
به درویش گفتند کوچ تخته پوست بر دوش افکند. (امثال و حکم).
درویش در کاروان ایمن است. (امثال و حکم).
درویش مومیائی هی می گوئی و نمیائی. (امثال و حکم).
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (گلستان سعدی).
درویش از ده رانده دعوی کدخدائی کند. (امثال و حکم).
- خان درویش، خان حقیر، خانه محقر:
درین خان درویش بد میزبان
زنی بینوا شوی پالیزبان.
فردوسی.
- درویش بود، درویشی. درویش شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درویش بودن:
شهی کو بترسد ز دوریش بود
به شهنامه او را نشاید ستود.
فردوسی.
، در مثال ذیل ’ناحیت درویش’ ظاهراً ناحیۀ لم یزرع و دور از آبادی معنی میدهد مگر آنکه به اعتبار سکنۀ آن به همان معنی فقیر و نادار بکار رفته باشد: اندر تبت ناحیه ای از این [از رانک نک] درویش تر نیست. (حدود العالم)، زاهد. تارک دنیا. گوشه نشین. قلندر. صوفی. (از ناظم الاطباء). آنکه بی اعتنا به رسوم و تجملها و مال و نظایر آن باشد. بی اعتنا به دنیا و مال و قواعد و قوانین بشری، شبیه به فیلوزف فرنگیان. (یادداشت مرحوم دهخدا). فضلا و بزرگان با اخلاق. (لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی). فقیر صوفی که غالباً از متعلقات دنیوی به اندک مایه قناعت می کند یا لامحاله از قید تعلقات کناره می جوید و حتی گاه از باب تحقیر و تهذیب نفس و نه به داعیۀ حرص مال یا عدم توکل، و آن هم برای رفع ضرورت، به دریوزگی و سؤال نیز تن در میدهد.
اصل لفظدرویش نیز بموجب بعضی قرائن ظاهراً با لفظ دریوزه مربوط است. اخوان طریقت و سالکان طریق و تمام اعضای سلاسل صوفیه نیز عموماً بنام درویش خوانده میشوند و نیز این لفظ در اول نام بعضی از مشاهیر صوفیه بمنزلۀ یک عنوان استعمال می شده است (مثل درویش کمال، درویش ناصر و غیره) بهرحال استعمال این لفظ در حق صوفیه مخصوصاً از جهت اهمیتی است که این فرقه برای فقر قائل بوده اند. گذشته از این در مقام اطلاق نیز این لفظ در ادب فقیر و سائل تداول دارد. لفظ درویش در این معنی سابقۀ دراز دارد و در آثار خواجه عبداﷲ انصاری و سایر قدمای صوفیه مکرر آمده است، در قصه های عامیانه درویش غالباً فرستادۀ غیبی، مظهر رحمت الهی و در بعضی موارد واقف به رموز سحر و جادو شناخته میشود. (از دائرهالمعارف فارسی) : درویشی را شاگردی بودبرای او درویزه می کرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد. پرسید که این طعام را از پیش که آوردی گفت دختری شاهد به من داد. گفت والﷲ من بیست سال است که محتلم نشده ام، این اثر لقمۀ او بود و همچنین درویش را احتراز می باید کردن و لقمۀ هرکسی را نباید خوردن که درویش لطیف است در او اثر می کند چیزها و بر او ظاهر می شود. (فیه مافیه چ فروزانفرص 121). درویشی در مناجات می گفت یا رب بر بدان رحمت کن. (گلستان سعدی). به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان. (گلستان). طایفۀ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند و از درویشی به فغان، آهنگ دعوت او کردند. (گلستان).
خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان
بنه گر همّتی داری سری در پای درویشان.
سعدی.
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس.
حافظ.
درویشم و گدا و برابر نمی کنم
پشمین کلاه خویش به صد تاج خسروی.
حافظ (امثال و حکم).
محنت از حرص خیزد ای درویش
هر کرا حرص بیش محنت بیش.
مکتبی.
شغل مشارالیه [خلیفهالخلفاء] آن است که به دستور زمان شیخ صفی الدین اسحاق در شبهای جمعه درویشان و صوفیان را در توحید خانه جمع و به ذکر کلمه طیبۀ لا اله الا اﷲ بطریق ذکر جلی اشتغال و در شب جمعه نان و حلوا و طعام و در سایر اوقات نان و طعام مقرری درویشان را صرف می نماید. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 18). تعیین ریش سفیدان درویشان و اهل معارک و امثال اینها با مشارالیه [نقیب] است. (تذکرهالملوک ص 50).
- امثال:
اگر از خرقه کس درویش بودی
رئیس خرقه پوشان میش بودی.
؟ (امثال و حکم).
- درویش چرخی، صوفیی که رقص چرخ کند. درویشی که در رقص و سماع به گرد خویش می چرخد:
اگر مرد خدا درویش چرخی است
بلاشک آسیا معروف کرخی است.
(از یادداشت مرحوم دهخدا).
و رجوع به چرخی در ردیف خود شود.
- درویش سلطان دل، اشاره به سرور کاینات است که پیغمبر ماصلوات اﷲ علیه و آله و سلّم باشد. (برهان) (از آنندراج).
- درویش صفت،که چون درویشان باشد. دارای صفت درویشان. درویش حال.درویش سیرت. چون درویشان:
حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی (گلستان).
- درویش مسلک، که راه و روش درویشان پیشه کند.
- درویش مشرب، که مشرب درویشان داشته باشد. که خوی درویشان برگزیند.
- درویش وار، چون درویشان:
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی می کنم درویش وار.
سعدی.
، سخنور و هنگامه گیر.
- امثال:
به درویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت. (امثال و حکم).
درویش را گفتند در دکانت را ببند، دو لب برهم گذارد. (فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا
(رُمْ)
مؤلف کتاب گیاه شناسی آرد: اولین قسمتی که بیش از سایر قسمت های استوانۀ مرکزی جلب نظر مینماید وجود هادروم یا کسیلم میباشد که دسته های چوبی ریشه را تشکیل می دهد. اگر مقطع عرضی ریشه زنبق را تحت تأثیر معرف فلورو گلوسین قرار دهیم دسته های چوبی مذکور بشکل ستاره های منظمی به رنگ سرخ درمی آید و قسمتهای مختلف استوانۀ مرکزی را از یکدیگر متمایز میسازد. تعداد این دسته ها و همچنین تعداد آوندهایی که در هر یک از آنها وجود دارد در نباتات مختلف متفاوت است. مثلاً سرخسها اغلب دارای دو دسته هادروم میباشد، نخود دارای سه، لوبیا چهار، پیاز پنج و زنبق دارای هفت دستۀ چوبی میباشد. و در انواع خرما تعداد دسته های آوند چوبی از صد تا متجاوز میشود. ولی تعداد دسته های چوبی در ریشه های فرعی بتدریج کاسته میشود. (گیاه شناسی، تشریح عمومی نباتات تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 285)
لغت نامه دهخدا
نوعی از گدایان باشند در نهایت سماجت، (برهان)، نوعی از گدای مبرم که به در خانه ها می رفتند و به اصرار چیزی می خواستند، حکیم سنایی گفته:
دعوی ّ ده کنند ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان برزنند،
اثیر اخسیکتی گفته:
معیشتی نه که با عزت و قناعت آن
بهر دری نروم چون گدای هادوری،
(انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
بادریشه، غرور و لاف، (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
نام مملکت مهدی در سودان مصر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
در تداول، نارفاقتی. بی صفائی. ناتلنگی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام مردی ارمنی تابع داریوش بزرگ. داریوش وی را به ارمنستان فرستاده است تامردمی را که آنجا بر وی شوریده بودند سرکوبی کند و بنا بکتیبۀ بیستون (بند هفتم) داریوش آنجا بر لشکر یاغی غالب آمده است. (ایران باستان ج 1 ص 542، 543)
نام مردی پارسی از یاران داریوش بزرگ و والی باختر، این مرد نیز بنابه سنگ نبشتۀ بیستون بالشکری برای سرکوبی فراد نام عازم مرو شده است و فراد و لشکرش را شکست داده. (ایران باستان ج 1 ص 545)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَرْ)
نام افسانه ای کهن است. (از یادداشت مؤلف). افسانۀ عامیانۀ مختصر و منظومی است به طرز مثنوی در سه داستان مشتمل بر لطائف و نکته ها که در آن سه درویش سرگذشت خود را برای امیر خراسان بازمیگویند، و امیر خراسان نیز داستان زندگی خویش را برای آنان نقل میکند. داستان چهاردرویش را بعضی از امیرخسرو دهلوی دانسته اند، که درست نیست. میرمحمدحسین تحسین آن را به نام نوطرز مرصع به هندوستانی ترجمه کرد. و ترجمه دیگری از آن به نام باغ و بهار بوسیلۀ یکی دیگر از مردم هند صورت گرفت. افسانۀ چهاردرویش در بمبئی طبع شده است. و نظم آن از خواجه ابوتراب بن خواجه علیخان بن نجم الدین بن خواجه علی تستری متخلص به نقاش است. رجوع به چاردرویش شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رجوع به بادرو شود. (معیار جمالی) :
ببادرویۀ نخشب دو زلف بر رخ زن
که تا دمد همه جا عنبر و گل خود روی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
تیره ای از طایفۀ بابا احمدی هفت لنگ. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
شاخه ای از تیره عبدالوند هیهاوند از طایفۀ چهار لنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
غلامحسین درویش، معروف به درویش خان (1251- 1305 هجری قمری). آهنگساز ایرانی و استاد بزرگ تار متولد تهران، پدرش بشیر طالقانی کارمند ادارۀ پست و با موسیقی آشنا بود و پسر را در حدود 10 یا 11 سالگی به دستۀ موزیک دارالفنون سپرد، درویش ابتدا به آموختن طبل کوچک سپس به شیپور پرداخت و با نت آشنا شد و جزء نوازندگان دستۀ مخصوص عزیزالسلطان گردید. درویش همراه عده ای از نوازندگان مسافرتی برای پر کردن صفحۀ گرامافون به انگلستان کرد و در 1911 میلادی نیز سفری برای همین منظور به روسیه نمود. سرانجام در شب چهارشنبه دوم آذر 1305 هجری شمسی در حالیکه با درشکه عازم منزلش بود بسبب تصادم درشکه با اتومبیل درگذشت. درویش مردی آزادمنش و دارای طبعی لطیف و ذوقی سرشار بود وی از مریدان ظهیرالدوله بود و پس از وفات در مقبرۀ ظهیرالدوله (بین تجریش و دربند) بخاک سپرده شد. درویش بسبب آشنائی با موزیک نظامی در نوازندگی تکنیکی خاص و بدیع داشت و با ابتکارات خود موسیقی ایرانی را تا حدی از حالت یکنواختی خارج ساخت. از کارهای مهمش اضافه کردن یک سیم سفید است به تار، ساختن قطعات ضربی معروف به پیش درآمد از ابتکارات او شمرده شده، آثار متعددش عبارتند از پیش درآمدها (ماهور، ابوعطا، سه گاه، شوشتری، افشاری، راگ) ، رنگها از جمله رنگ اصفهان که آن را برای اپرت پریچهر و پریزاد (اثر رضا شهرزاد) ساخته است، تصنیفها و کنسرت هائی نیز برای اعانت به مستمندان و آسیب دیدگان ترتیب داده است. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به غلامحسین خان درویش در ردیف خود شود
لقب توکل بن اسماعیل توکلی، مشهور به ابن بزاز. از نویسندگان دورۀ صفویه و ازمریدان شیخ صفی الدین اردبیلی بود و در حدود سال 760هجری قمری شهرتی بسیار داشت. کتابی بنام صفوهالصفا دارد که در مناقب صفی الدین است و حاوی مطالب بسیار راجع به تاریخ و احوال و اخلاق مردم در نیمۀ دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است و غالب اطلاعاتی که بعدها مورخین دیگر راجع به ابتدای کار صفویه در کتب خودآورده اند اقتباس از همین صفوهالصفای ابن بزاز است. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به ابن بزاز در ردیف خود و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 3 ص 398 شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
آن که درویش نباشد. (ناظم الاطباء) ، آن که زهد و درویشی را به خود نسبت دهد ولی قلباً درویش نباشد. زاهد دروغی. (ناظم الاطباء) :
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا ندانی که در این خرقه چه نادرویشم.
حافظ.
، نارفیق
لغت نامه دهخدا
ویلیام، پزشک انگلیسی، در سال 1578 در فولکستن متولد شد و در سال 1658م، در لامبت درگذشت، در سال 1615 به استادی کرسی تشریح و جراحی کلژرویال انتخاب شد، با شارل اول در تبعید به سر برد و پس از مرگ پادشاه به لامبت بازگشت، کتابخانه و قسمتی از ثروتش را به مدرسه اطباء بخشید، نام هاروی در اثر کشف جریان خون جاودانی شده است، پیش از وی میشل سروه جریان ریوی را حدس زده بود، کلمبو و آرانزی رسیدن خون را به قلب از وریدهای شریانی و ورید اجوف تحتانی محقق کرده بودند، ولی این اطلاعات صحیح تمام پراکنده و آشفته بود، و هیچگونه پیوستگی نداشت، هاروی در سال 1609 میلادی پزشک بیمارستان سن بارتلمی بود، در سال 1617 میلادی یعنی دو سال قبل از آنکه بیکن کتاب ارغنون جدید را تنظیم کند با دربار ژاک اول بستگی پیدا کرد، هاروی بسیارزود جالینوس را کنار گذاشت، از گفتار اوست: ’تشریح و وظایف الاعضاء را از کتاب نمیتوان آموخت چون تنها وسیلۀ آموزش آن کالبدشکافی و تجربه است، از گفتار فلاسفه در این راه بجایی نمی توان رسید، بلکه در دستگاه بدن انسان به مطالعه باید پرداخت’، وی کرمها و خرچنگها و ماهیهای بسیاری را شکافت و قلب آنها را آزمایش کرد، و کوشش کرد که مطالعه در جریان خون را که طرح اولیۀ آن بوسیلۀ میشل سروه ریخته شده بود کامل کند، بررسی این مسئله امروز بسیار آسان است، بر روی صفحه ای قورباغۀ زنده را ثابت نگاه میداریم، و بوسیلۀ میکروسکپ غشاء شفاف و پنجه های آن را آزمایش می کنیم و می بینیم که چگونه خون در داخل رگها حرکت میکند و در رگهای مویین نفوذ میکند، اما در زمان هاروی میکروسکپ هنوز اختراع نشده بود، طبیعی دان بزرگ با توجه به این موضوع که قلب در هنگام انقباض مانند ماهیچه های دو سر سخت تر میشود، پی برد که ممکن است ساختمان آن مانند عضلات میان خالی باشد، آنگاه با توجه به اینکه در هر انقباض مقداری خون وارد شریان آئورت میگردید، بدین طریق استدلال کرد: فرض میکنیم قلب 72 بار در هر دقیقه بتپد و حفره ای که خون از آن صادر میشود فقط شامل 60 گرم خون باشد در این صورت یک ساعت، قلب انسان در حدود 250 کیلوگرم خون را به داخل بدن میفرستد! این همه خون به کجای بدن میرود؟ آنگاه فرض مهم خود را ناچار پیش کشید: به نظر من این موضوع را تنها میتوان بوسیلۀ جریان دائمی خون در بدن توضیح داد ... آنگاه این فرض را کم کم با تجربه تأیید کرد، تا جایی که فرض مزبور به صورت قاطعی درآمد، ’استدلال و تجربه هر دو این موضوع را تأیید میکند که خون با نیروی محرکی که از حفره ها میگیرد از ریه ها عبور کرده و در تمام جهات بدن از داخل سرخ رگها عبور میکند آنگاه از خلل و فرج گوشت عبور کرده از سرخ رگ به سیاه رگ میرود، سپس سیاه رگ ها از همه طرف در مجاورت سطح بدن خون را بطرف مرکز میبرند، به این طریق خون ابتدا در سیاه رگهای کوچک و سپس در سیاه رگهای بزرگ تر گردش میکند سرانجام سیاه رگ ها آن را وارد در سیاه رگ اجوف میکنند و از آنجا به دهلیز راست قلب میرود، پس در واقع خونی که در داخل سیاه رگها و سرخ رگها حرکت میکند همواره یکی است، و از همه این مطالب به این نتیجه میرسیم که خون بدن حیوانات عموماً مسیر مسدودی را گردش میکند و همواره برای گردش آماده است’، تمام این مطالب در سال 1628م، در یک جزوه هفتاد و دو صفحه ای که بسیار بد چاپ شده بود منتشر شد و لازم به تذکر نیست که فریاد خشم و نفرت عمومی را بلند کرد، زیرا هنوز عقیدۀ جالینوس که قلب، مرکز و جایگاه روح است و خون در کبد وجود دارد، در همه جا حکمفرما بود و همه چنین گمان میکردند که چون غذادر معده هضم شد بوسیلۀ رودها وارد کبد میشود و در آنجا تبدیل به خون میگردد، سپس به آهستگی از آنجا خارج میشود و برای آبیاری تمام بدن حرکت میکند، اما هاروی به جای این حرکت کند یک سلسله حرکات تند و توفانی گذاشت که بوسیلۀ مجاری گوناگون انجام میگرفت و قلب یا مرکز روح را تا حد یک تلمبۀ عادی پائین آورد
جرج، نقاش انگلیسی، به سال 1806 در کنت نشین فیف (اکوس) متولد شد و در 1876م، در ادیمبورگ درگذشت
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
نام افسانۀ ملی. نام یکی از افسانه های باستانی ایران. نام افسانه ای ملی و باستانی که به نثر فارسی نوشته شده و آن را بنظم هم در آورده اند. نام یکی از افسانه های کهن ایرانی به نثر و نظم.
- قصۀ چار درویش، کنایه از سخن دراز و ملال آور.
- قصۀ چار درویش گفتن، کنایه از چیزهای بی معنی و دراز گفتن است
لغت نامه دهخدا
درویش و صوفی نبودن، ظاهرا درویش و صوفی بودن و برخلاف اصول درویش و، برخلاف مروت و انسانیت با دوستان و معاشران رفتار کردن، مقید و متکلف و اهل آداب و رسوم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
آرامی گدا گدای پرور فردی از گروهی از گدایان سمج که بدرخانه های میرفتند و باصرار چیزی طلب میکردند: (معیشتی نه که باعزت و قناعت آن بهردری نروم چون گدای هادوری)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه درویش وصوفی نباشد، آنکه ظاهرا درویش وصوفی است ولی برخلاف اصل درویشی عمل کند: اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا تا ندانی که درین خرقه چه نا درویشم، (حافظ)، کسی که برخلاف مروت و انسانیت با دوستان و معاشران رفتار کند نا رفیق، آدم مقید و متکلف و اهل اتیکت و آداب و رسوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویش
تصویر درویش
گدا، خواهنده از درها، بی بضاعت، بی چیز، مفلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادریش
تصویر بادریش
مغرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درویش
تصویر درویش
((دَ))
فقیر، تهیدست، صوفی، قلندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هادوری
تصویر هادوری
گدای دوره گرد سمج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادرویش
تصویر نادرویش
((دَ))
ناجوانمرد، نارفیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هاردویر
تصویر هاردویر
سخت افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
ناصوفی، نالوطی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رهرو، سالک، صوفی، عارف، قلندر، بی چیز، بی نوا، تهیدست، عایل، فقیر، مفلس، نیازمند، زاهد، عزلت گزین، گوشه نشین، معتکف، خاکی
متضاد: توانگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن درویش در خواب بد نیست چون درویش در دنیای بیداری ما آدم بدی نیست البته اگر واقعا درویش باشد. معبران قدیمی نوشته اند دیدن درویش در خواب صلاح دین و عاقبت به خیری است. این واقعا درست است زیرا درویش سمبل اخلاق خوب و مناعت طبع و بی نیازی است. در خواب نیز همین می تواند باشد. چنانچه در خواب ببینید که با درویشی رو به رو شده اید و صحبت می کنید راه صلاح و نیکی را بر می گزینید و اگر چه ذاتا انسان خوبی نباشید خواب شما می گوید خوب و صالح می شوید و در آینده مواردی پیش می آید که با بلند همتی و مناعت طبع به امور خویش سر و سامان می بخشید. اگر در خواب دیدید که چیزی به درویش می دهید پولی از راه درست به دست شما می رسد و چنانچه دیدید از درویش چیزی گرفتید پولی در طریق خیر مصرف می کنید. اگر در خواب دیدید که درویش شده و لباس درویشی پوشیده اید، مال دار می شوید و اگر دیدید درویشی مهمان شده و به خانه شما آمده خیر و برکت می یابید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب