- هابز
تامس، حکیم و فیلسوف انگلیسی، در سال 1588 میلادی در مالمزبری یکی از شهرهای کوچک انگلستان تولد یافته و در سال 1679 در نودودو سالگی درگذشته است، تحصیلات خود را در دانشگاه آکسفورد به پایان رسانید و پس از اتمام دورۀ دانشگاه در خانوادۀ ’کوندیش’ (یکی از خانواده های اشرافی انگلستان) معلم خصوصی شد، قسمت مهمی ازدورۀ زندگی او مصادف با انقلابات انگلستان بود، از این رو بارها به مسافرت از انگلستان بیرون رفت، این مسافرتها گاهی به مصاحبت بزرگان بوده و زمانی برای دور بودن از ناامنی و غوغای انقلاب صورت گرفته است، به فلسفۀ اسکولاستیک با اینکه بنیان علم آن زمان بود توجهی نکرد، از این رو با فرانسیس بیکن و دکارت در واژگون کردن اساس اسکولاستیک همکاری کرد، با اینکه تحصیلاتش در ادبیات بود به سن چهل سالگی در پاریس به ریاضیات و طبیعیات پرداخت، در ریاضی صاحب داعیه شد، امامقام بلندی نیافت، در پاریس معلم چارلز شاهزادۀ انگلستان گردید که بعداً باعنوان چارلز دوم پادشاه انگلستان شد، هابز در سال 1640 وقتی هنوز در انگلستان بود رساله ای در دفاع از حقوق مطلق پادشاه نوشت، ولی آن را به چاپ نرسانید، درپاریس در سال 1642 کتاب اصول فلسفۀ سیاسی را به زبان لاتین نوشت و در سال 1651 میلادی کتاب لویاتان یا مادۀ صورت و قدرت حکومت را که شاهکار اوست منتشر کرد، هابز در سال 1652 میلادی به انگلستان برگشت و بقیۀ عمررا در آنجا به سر برد و آثار دیگر خود را به زبان لاتین و انگلیسی در لندن به چاپ رسانید، تحقیقاتش در سیاست و اخلاق موجب غوغایی شد، وی به مشاجره بلکه به مخاطره دچار شد، بی اعتنائی او به خدا و دین و بخصوص استدلال او که دین باید تابع دولت و خدمتگزار اجتماع باشد کسانی را که حکومت دین در نظر آنها فوق حکومت ها بود سخت آشفته کرد و او را به بی دینی متهم کردند و تا اندازه ای جهان گردی و سرگردانی وی از این راه بود، با آنکه از حکیمان درجۀ اول نیست چون محقق و صاحب فکر بود و عمری دراز کرد و به پیری رسید کم کم محترم ومعتبر گردید، نظریاتش در افکار دیگران تأثیر مهم بخشید، اهمیت واقعی هابز در روانشناسی و فلسفه نیست، بلکه در سیاست و علم جامعه شناسی است، و در این دو رشته نیز اهمیت او در درجۀ اول از لحاظ نتایجی که به دست آورده است نیست، بلکه در به کار بردن روش دقیق استدلال علمی است، هابز مردم را متوجه کرد که برای شناختن اجتماع و دستگاه سیاست باید از روانشناسی آدمی شروع کرد و خود او چنین کرد، دستگاه فلسفی او درباره اجتماع و سیاست نتیجۀ دقیق اصولی است که درباره نفس آدمی به دست آورده است، اگر این اصول صحیح نباشد و ما اکنون می دانیم که صحیح نیست نتایجی که هابز از آن میگیرد نادرست خواهد بود، اما اهمیت او از این لحاظ که روش علمی را در شناختن سیاست و اجتماع به کار برده است همچنان بجا می ماند، از این رو لویاتان یکی از معتبرترین کتابهای جهان درباره اجتماع و سیاست است و در زبان انگلیسی معتبرترین کتاب نوع خویش است، این کتاب شامل چهار قسمت است: قسمت اول که شانزده فصل دارد و عنوان آن ’در آدمی’ است و در آن نخست هابز عقاید خود را درباره روانشناسی آدمی و سپس عقاید خویش را درباره دین و در فصول 13 و 14 و 15 نظرات خودرا راجع به ’وضع طبیعی’ و قوانین طبیعی بیان میکند، عنوان قسمت دوم که از لحاظ سیاسی مهمترین قسمت کتاب است ’در دولت’ است و شامل فصلهای 17 تا 31 کتاب است، ایجاد دولت، انواع دولت، حقوق و تکالیف دولت و افراد شورای دولتی و قوانین کیفری و انحلال دولت فصول مهم این قسمت از کتاب است، در قسمت سوم و چهارم که اولی ’دولت عیسوی’ و دومی ’حکومت تاریکی’ نام دارد و شامل فصلهای 32 تا 47 کتاب است، هابز از تشکیلات دینی ورابطۀ آن با دولت و قدرت دین و دولت در مقابل یکدیگر بحث میکند، آثار برگزیدۀ هابز: کلیات هابز از 1839 تا 1845 میلادی توسط مولزورث به چاپ رسیده است که شامل پنج اثر به زبان لاتین ویازده اثر به زبان انگلیسی است، مهمترین آثار هابز در ذیل صفحه نقل میشود،
عقاید فلسفی هابز: هابز فلسفه را ’علم حرکت’ میداند و میگوید فلسفه شناخت معلولها به علت و شناخت علتها به معلولشان بوسیلۀ استدلال درست است، و چون رابطۀ علت و معلول جز حرکت چیزی نیست در حقیقت فلسفه ’علم حرکت’ است و اما اندیشه و استدلال درست یعنی فراهم آوردن معلومات با هم یا جدا کردن آنها از یکدیگر روشن تر بگوئیم، یعنی تجزیه و ترکیب، اما تجزیه و ترکیب تنها به اجسام تعلق میگیرد و غیر از جسم هرچه هست موضوع فلسفه و علم نمی تواند بشود و مربوط به دین و ایمان است، پس سر و کار علم و فلسفه (علوم ریاضی و طبیعی) با جسم است و جسم خواه طبیعی یعنی جماد و نبات و بدن های حیوانی و انسانی و خواه اجسام اجتماعی و مدنی یعنی مردم واقوام و ملل (اخلاق و سیاست)، در همه این علوم مدارعمل بر تجربه و حس است و بنیاد فکر و تعقل نیز حس است، محسوسات بوسیلۀ حافظه در ذهن اندوخته میشود و معلومات را تشکیل میدهد که جمع و تفریق آنها فکر و تعقل را میسازد، چون درست بنگری حس هم حرکتی است که ازاشیاء در محیط به وجود می آید و بوسیلۀ اعصاب به مغز انسان میرسد، به نظر وی هوشیاری جز تصویر ذهنی از حرکاتی که در سلسلۀ اعصاب صورت میگیرد چیزی نیست، بنابراین اساس شناسائی آدمی را باید در تأثرات حسی جستجو کرد، حادثات و عوارضی که به نظر ما میرسد، همه توهم است، چنانکه به تجربه می بینیم که چون به چشم ضربتی وارد آید، اگرچه در شب تاریک باشد چشم برق میزند و روشنایی حس میشود و حال آنکه نوری در میان نیست، نفس یا روح (روان) هم امرغیرجسمانی نیست و میان حیوان و انسان تفاوت در شدت و ضعف مدارک است و ما نیز مانند جانوران گرفتار نفسانیات هستیم که بر ما مسلطند و اختیاری از خود نداریم،
روانشناسی هابز: میگوید آدمی طبیعهً خودخواه و سودجوست، اگر بپذیریم که یک فرد به فرد دیگر طبیعهً ممکن است محبت داشته باشد، دلیلی موجود نیست که هر فرد به همه افرادمحبت نداشته باشد، اما چون می بینیم که یک فرد به همه افراد محبت ندارد، پس فردی به فرد دیگر هم نمی تواند محبت داشته باشد، آنچه را ما محبت میخوانیم، نوعی خودپرستی و سودجویی است که با چهرۀ محبت آشکار شده است، اعمال آدمی بر دو گونه است: اعمال غیرارادی، از قبیل حرکت نبض و کار سایر اعضای بدن که به اختیار آدمی نیستند، و اعمال ارادی یا اختیاری، محرک اعمال ارادی دو اصل است: اولی رغبت و دومی نفرت، رغبت مارا بجانب چیزها میکشاند و نفرت از آنها دور میکند، تمایل ما همیشه به چیزهایی نیست که هم اکنون رغبت مارا برمی انگیزد بلکه در عین حال به آن چیزی که در آینده هم رغبت ما را به خود جلب میکند توجه داریم، ولی رغبت اساسی ما به قدرت است که با آن همه رغبتها برآورده میشود، اگر در اعمال آدمیان عقل دخالتی نداشت و محرک آنها تنها رغبت و نفرت بود با در نظر داشتن محیط و عوامل مؤثر در آنها می توانستیم واکنش و سلوک آنها را در آینده پیش بینی کنیم، در این صورت اعمال آدمی هم مانند ماده می توانست مورد مطالعۀ دقیق علمی قرار گیرد، اما با دخالت عقل کار دشوار میشود و پیش بینی را در مورد رفتار آدمی مشکل میسازد،
انسان در حال طبیعی: هابز میگوید: آدمیان در حال طبیعی (قبل از تشکیل اجتماع) همه سود خود را میجویند، و چون استعدادها در همه مساوی است و همه یک نوع چیزها را خواستارند ناچار میانشان رقابت و خصومت پدید می آید، هر فرد دشمن افراد دیگر است و این عبارت از او معروف است: انسان برای انسان گرگ است، منظور هابز این نیست که افراد پیوسته با هم در کشمکشند، بلکه منظور وی این است که افراد پیوسته به هم قصد تعرض دارند، هیچکس از خطر دیگران ایمن نیست و هرکه نیروی بیشتری دارد پیش میبرد و این حق طبیعی است، در چنین وضعی تصورخوب و بد وجود ندارد، چه بد و خوب ساختۀ قانون است و قانون فرع تشکیل اجتماع است، آنچه آدمیان را وادار میکند که این حال را ترک کنند ترس از مرگ است که آدمی از آن وحشت دارد عقل راهنمای عاطفۀ وحشت از مرگ می گردد و برای ایجاد صلح و ایمنی اصولی پیدا میکند که هابز آنها را قوانین طبیعت میخواند،
قوانین طبیعت: هابز در تعریف قانون طبیعت گوید: ’قانون طبیعت قاعده یا اصلی کلی است که عقل آن را کشف کرده است، و بموجب آن آدمی را از اعمالی که موجب تباهی اوست یا به بقای او لطمه میزند بازمی دارد و به چیزهایی وادار میکند که برای حفظ حیاتش ضروری است، ’ (لویاتان فصل شانزدهم)، مهمترین قانون طبیعت که سایر قوانین را در حقیقت میتوان از آن بیرون کشید این است: ’آدمی باید تا آنجا که بتواند برای خود در راه تأمین صلح بکوشد، اما اگر موفق نشود باید به هر وسیله ای دست یازد تا در جنگ پیروز شود، ’ قسمت اول این اصل شامل قانون اول و اساسی طبیعت است و آن این است: ’صلح را جستجو کن و به دنبال آن برو’! قسمت دوم مجموعۀ حقوق طبیعی افراد است که باید ’بکوشیم تا به هر وسیله هست از خود دفاع کنیم’، (لویاتان فصل شانزدهم)، قانون دوم طبیعت از قانون اول مشتق شده است: ’آنکه فردبخواهد در صورتی که دیگران بخواهند’ تا آنجا که برای حفظ صلح و دفاع از نفس ضروری است آزادی خود را در مقابل دیگران به همان اندازه محدود کند که میخواهد دیگران آزادی خویش را در مقابل او محدود کنند’،
پیمان اجتماعی و تشکیل اجتماع و دولت: افراد میتوانند بدو صورت از حقوق طبیعی خود چشم پوشی کنند، یکی آنکه حق خود را ساقط کنند، دیگر آنکه آن را به دیگری منتقل سازند، همین که فردی به یکی از این دو صورت حق خود را ساقط کرد دیگر دارای آن حق نیست وگرنه اجتماع نقیضین لازم می آید، بنابه عقیدۀ هابز اگر محرک فرد تنها جلب سود و دفع زیان است، پس چگونه میتوان باور داشت که فرد از حق خود بگذرد و آن را به دیگری انتقال دهد؟ پاسخ این است که فرد از حقی میگذرد به این امید که سود فراوان تر و پابرجاتری به دست آورد، این امر را که مردم حقی بدهند و سودی بستانند هابز پیمان اجتماعی خوانده است، برای اینکه این پیمانها از یک یا دو طرف شکسته نشود و همیشه پایدار بماند هابز میگوید: ’پیمانها بدون ضمانت شمشیر کلماتی بیش نیستند و نمی توانند بقای خود را تأمین کنند’، این است که افراد توافق میکنند که قدرت واحدی را حکمران خود سازند و نیروهای خود را در اختیار او بگذارند تا در سایۀ شمشیر او که در حقیقت شمشیر اجتماع، و افراد سازندۀ اجتماع است اغتشاش و ناامنی را به نظم و ایمنی تبدیل کنند، این همان پیمان اجتماعی است که اجتماع و دولت را به وجود می آورد و پیمانی است که هر فرد با فرد دیگری می بندد، ’من حق حکومت بر خود را با این مرد یا به این انجمن مردان منتقل میکنم و تسلط او را بر خود مجاز می شمارم، به شرط آنکه تو به همان ترتیب حقوق خود را به او منتقل کنی و اعمال او را مجاز بشماری، ’ کسی که به این ترتیب حقوق افرادبه او منتقل شده است سلطان یا حکمران خوانده میشود و او را هابز چنین تعریف میکند: ’شخصی که اعمال او را عده زیادی به موجب پیمانی که با یکدیگر بسته اند اعمال خود دانسته اند بدان منظور که وسایل و نیروهای همه آنها را به هر ترتیب که مناسب بداند به کار برد تا صلح را نگاه دارد و دفاع از آنها را تأمین کند’،
دولت تأسیسی و دولت اکتسابی: وقتی افراد با یکدیگر پیمان بستند که همه با هم از حقوق بگذرند، و این حقوق را در اختیار حکمرانی بگذارند، تأسیس دولت کرده اند، ولی ایجاد دولت به نوع دیگری نیز ممکن است، و آن وقتی است که دشمنی بر اجتماع چیره شود، و حکومت خود را بر آن اجتماع تحمیل کند، مردم فردفرد یاجمعاً تسلط حکمران غالب را قبول میکنند، تا از آسیب او ایمن باشند، هابز چنین دولتی را دولت اکتسابی میخواند (در روزگار ما نمونۀ دولت تأسیسی دولت ژنرال دوگل در زمان جنگ جهانی دوم در فرانسه است، و مثال دولت اکتسابی حکومت نظامی متفقین بر آلمان غربی پس از جنگ اخیر میباشد)،
حقوق و تکالیف حکمران: به نظر هابز حکومت فرد بهترین حکومت است آنچه مهم است این است که قوای حکومت خواه در دست یک مرد باشد و یا انجمنی از مردان و یا همه مردم باشد، باید قدرت وی برترین قدرتها باشد و مقید به هیچ قید و بندی نباشد، مهمترین تکلیف حکمران برقراری نظم و صلح است، ساختن قانون و تطبیق آن با موارد معین (قضاوت) و اجرای قانون همه از حقوق و تکالیف حکمران است، ارادۀ حکمران قانون است، ولی تکلیف او آن است که قوانینی بیاورد که حقوق طبیعی افراد اجتماع را حفاظت کند، قدرت حکمران نامحدود است چه قدرت مشروط جمع نقیضین است، اگر قدرت حکمران مطلق نباشد، در انجام تکالیف اساسی خود که برقراری نظم داخلی و برانداختن دشمن خارجی است توفیق نخواهد یافت،
انحلال پیمان اجتماعی: مفسران نظریات هابز اغلب چنین پنداشته اند که قدرت حکمران ابدی است و برای افراد راه بازگشت وجود ندارد، بعضی از عبارات هابز این نکته را تأیید میکند، ولی در فصل بیست ویکم کتاب لویاتان چنین میگوید: ’افراد نسبت به حکمران تا وقتی مکلفند که نیرویی که حکمران با آن نیرو افراد را حفاظت میکند، برجا باشد، زیرا افراد حق دارند وقتی دیگری نتواند از آنها دفاع کند، خود به دفاع از خویشتن برخیزند و این حق به موجب هیچ پیمانی ساقط نمیشود، ’ هابز فرمانروایی حکمران را تا وقتی مشروع میداند که از منافع اساسی افراد حفاظت کند و وقتی دیگر نتواند این وظیفۀ اساسی را انجام دهد افراد ملزم به اطاعت از او نیستند، اساس حکومت در نظر هابز اساس عقلی است نه احساساتی و اخلاقی و مبتنی بر حفظ حقوق مردم است،
دین و دولت: به نظر هابز اگر افراد آزاد باشند میکوشند تا عقاید خود را بر دیگران تحمیل کنند، عقاید دینی از این قاعده مستثنی نیستند، بنابراین وجود قدرتی فوق قدرت افراد لازم است تا از این ستمگری جلوگیری کند، اسرار دین را با عقل نمی توان درک کرد و شناخت، باید آنها را ناشناخته پذیرفت، می گوید: ’اسرار دین مثل حبی است که پزشک به بیمار میدهد، باید ناجویده بلع شود تا نتیجۀ شفابخش دهد، اگر جویده شود، تلخی آن حس میشود و دهان آن را بیرون می افکند’، اما اگر دین در اختیار دولت باشد، دولت فرمان میدهدکه افراد چه اصولی را بپذیرند و در نتیجه از این لحاظ نظمی برقرار میشود، اما اشخاص میتوانند در دل خودبه هرچه بخواهند اعتقاد داشته باشند یا اصلاً اعتقادی به دین نداشته باشند، ولی حفظ صورت ظاهر برای حفظ اجتماع ضروری است،
سنجش فلسفۀ سیاسی هابز: فلسفۀ سیاسی هابز بر تصوری که او از خواص نفس آدمی دارد مبتنی است، چون سایق های نفس آدمی جز خودخواهی و سودجویی چیزی نیست، پس طبیعهً هر فرد دشمن افراد دیگر است و نتیجۀ این وضع، تنازع و کشمکش و ناامنی دائم است، از نوشته های هابز برمی آید که از لحاظ تاریخی معتقد است ’وضع طبیعی’ قبل از تشکیل اجتماع وجود داشته است، و با ایجاد پیمان اجتماعی و تشکیل دولت این وضع پایان یافته است، تحقیقات علمای روانشناسی و مردم شناسی، به خصوص تحقیقاتی که در تشکیلات اجتماعات بدوی کرده اند عقیدۀ هابز را باطل می کند، در بدوی ترین اجتماعات هم ’وضع طبیعی’ چنانکه او میگوید دیده نشده است، اشکال عقیدۀ هابز این است که به قول پرفسور گورچ ’در نظر هابز مرحله ای بین اغتشاش و حکومت مطلق موجود نیست، وی متوجه نبوده است که رسم و عادت پیش از قانون وجود داشته است و ضمانت اجرائی رسم و عادت همان قدر قوی است که ضمانت اجرائی قانون’، از طرف دیگر به فرض اینکه حکومت جانشین اغتشاش و هرج و مرج شده باشد معلوم نیست هر نظم و آرامشی از اغتشاش و هرج و مرج بهتر باشد، در گورستان هم نظم و آرامش برقرار است، اما نباید تصور کرد که هابز حکومت مطلق را به هر نحوی که باشد می پذیرد، او معتقد است که حکمران در وضع قانون و اعمال قدرت خویش باید به حداقل لازم برای حفظ دفاع اجتماع قناعت کند و در حقیقت جز آنچه مطلقاً برای ایجاد نظم و دفاع اجتماع لازم است کاری نکند، این است که معتقدان دیگر از جمله پرفسور گورچ مورخ انگلیسی که ذکر او گذشت گفته اند که دولت در نظر هابز فقط وظایف پاسبانی و نگهبانی را انجام میدهد، به عبارت دیگر تنها وظایف منفی به عهده دارد و هیچگونه وظیفۀ مثبتی ندارد، و این تصور از وظیفۀ دولت تصور ناقصی است، یونانیان قدیم دولت را مکلف میدانستند که افراد را در راه کمال اندازد و سعادت آنها را تأمین کند، امروز نیزکمتر دولتی است که وظایف خود را منحصر به برقراری نظم و امنیت کند مسلماً تصور امروز ما از دولت بیشتر تصور مثبت است، با اینهمه ارجمندی مقام هابز در تاریخ تفکر سیاسی دوران جدید همچنان محفوظ می ماند، بیش از هر چیز اهمیت او شاید در این باشد که تفکر سیاسی را از قید سنت و رجوع به عقاید ثقات و یا توسل به اصول دینی و یا اصول ماوراء طبیعت آزاد کرد و تفکر سیاسی را بر پایۀ علمی قرار دارد، از این رو روش تفکر هابز در مسائل بیش از نتایجی که گرفته است اهمیت داردبخصوص که متوجه شده است برای ساختن دستگاه فلسفۀ سیاسی باید از روانشناسی فرد شروع کرد و خود او چنین کرد، اما در عقایدی هم که بیان کرده است بخصوص دو نکته اهمیت شایان دارد: اول اینکه نشان داده است اعمال قدرت لازمۀ هر نوع حکومت است و اگر قدرت حکومت تجزیه شود و هر جزء مستقل باشد ادارۀ امور کشور دشوار می گردد، حتی در دموکراسی های امروز حکومتی نمی توان یافت که در آن اجبار و اعمال قدرت وسیلۀ مهم کار دستگاه نباشد، درست است که در دمکراسی های امروز عده ای که حکومت میکنند از جانب مردم انتخاب میشوند، اما نکته ٔمهم این است که مادام که حکومت میکنند اعمال قدرت واجبار به کار میبرند و از اعمال قدرت و اجبار چاره نیست، نهایت آنکه از زمان هابز تاکنون دانشمندانی که درباره حکومت تفکر کرده اند کوشیده اند تا وسایلی بیابند که دولت از این اعمال قدرت و اجبار تنها به نفعاجتماع استفاده کند، نکتۀ دیگری که هابز تأکید کرده است این است که در دولت تأسیسی ایجاد دولت عملی است که به اختیار افراد سر می زند و بنابراین ارادۀ افراد منشاء قدرت حکمرانی است، و مجوز این قدرت رضامندی آنهاست،
نظریۀ هابز و وضع بین المللی: هابز با آنکه به نظر می رسد طرفدار سلطنت مطلقه است به این ترتیب حتی سلطنت مطلق را بر ارادۀ افراد مبتنی میداند، این بود که سلطنت طلبان که قدرت شاه را موهبتی الهی می دانستند با او همان قدر دشمن شدند که مخالفان شاه، اگر آنچه هابز در خصوص وضع طبیعی گفته است درباره افراد صادق نباشد مسلماً درباره دولتها صادق است، و عقاید هابز بیان درستی از وضع دولتها نسبت به یکدیگر است و به نظر می رسد چاره ای هم که او برای نجات افراد از ’وضع طبیعی’ اندیشیده است برای نجات دولتها از ناامنی دائمی که صلح جهان را تهدید میکند تنها راه نجات باشد، دولتهای مستقل همیشه نسبت به یکدیگر در ’وضع طبیعی’ بوده اند، یعنی هر یک صرفاً دنبال منافع خویش رفته و رقیب و دشمن دیگران بوده اند، اگر هم زمانی صلح و آرامش برقرار بوده است خطر جنگ و امکان حملۀ دولتی بر دولت دیگر هیچگاه از میان نرفته است و ’وضع جنگ دائم’، چنانکه هابز نشان داده است پیوسته میان دولت ها موجود بوده است، هابز گفته است: ’مردم نسبت به یکدیگر مثل گرگند’، این گفته همیشه در رابطۀ بین دولتها راست بوده است، آیا چاره آن نیست که برای تأمین صلح جهانی، دولتها راه حلی را که هابز پیشنهاد کرده است بپذیرند، یعنی همه از مقدار بسیاری آزادی و اختیار خود درگذرند و قدرت واحدی را بر خود حکمران سازند؟ راست است که دولتها برای ایمنی از تجاوز یکدیگر با هم پیمانها بسته و اتحادیه های ناحیه ای تشکیل داده اند، ولی هر وقت منافع آنها ایجاب کرده است از شکستن این پیمانها و بر هم زدن این اتحادیه ها باکی نداشته اند، علت آن است که به قول هابز ’پیمانها، بدون قدرت شمشیری که ضامن اجرای آن باشد کلماتی بیش نیستند’
عقاید فلسفی هابز: هابز فلسفه را ’علم حرکت’ میداند و میگوید فلسفه شناخت معلولها به علت و شناخت علتها به معلولشان بوسیلۀ استدلال درست است، و چون رابطۀ علت و معلول جز حرکت چیزی نیست در حقیقت فلسفه ’علم حرکت’ است و اما اندیشه و استدلال درست یعنی فراهم آوردن معلومات با هم یا جدا کردن آنها از یکدیگر روشن تر بگوئیم، یعنی تجزیه و ترکیب، اما تجزیه و ترکیب تنها به اجسام تعلق میگیرد و غیر از جسم هرچه هست موضوع فلسفه و علم نمی تواند بشود و مربوط به دین و ایمان است، پس سر و کار علم و فلسفه (علوم ریاضی و طبیعی) با جسم است و جسم خواه طبیعی یعنی جماد و نبات و بدن های حیوانی و انسانی و خواه اجسام اجتماعی و مدنی یعنی مردم واقوام و ملل (اخلاق و سیاست)، در همه این علوم مدارعمل بر تجربه و حس است و بنیاد فکر و تعقل نیز حس است، محسوسات بوسیلۀ حافظه در ذهن اندوخته میشود و معلومات را تشکیل میدهد که جمع و تفریق آنها فکر و تعقل را میسازد، چون درست بنگری حس هم حرکتی است که ازاشیاء در محیط به وجود می آید و بوسیلۀ اعصاب به مغز انسان میرسد، به نظر وی هوشیاری جز تصویر ذهنی از حرکاتی که در سلسلۀ اعصاب صورت میگیرد چیزی نیست، بنابراین اساس شناسائی آدمی را باید در تأثرات حسی جستجو کرد، حادثات و عوارضی که به نظر ما میرسد، همه توهم است، چنانکه به تجربه می بینیم که چون به چشم ضربتی وارد آید، اگرچه در شب تاریک باشد چشم برق میزند و روشنایی حس میشود و حال آنکه نوری در میان نیست، نفس یا روح (روان) هم امرغیرجسمانی نیست و میان حیوان و انسان تفاوت در شدت و ضعف مدارک است و ما نیز مانند جانوران گرفتار نفسانیات هستیم که بر ما مسلطند و اختیاری از خود نداریم،
روانشناسی هابز: میگوید آدمی طبیعهً خودخواه و سودجوست، اگر بپذیریم که یک فرد به فرد دیگر طبیعهً ممکن است محبت داشته باشد، دلیلی موجود نیست که هر فرد به همه افرادمحبت نداشته باشد، اما چون می بینیم که یک فرد به همه افراد محبت ندارد، پس فردی به فرد دیگر هم نمی تواند محبت داشته باشد، آنچه را ما محبت میخوانیم، نوعی خودپرستی و سودجویی است که با چهرۀ محبت آشکار شده است، اعمال آدمی بر دو گونه است: اعمال غیرارادی، از قبیل حرکت نبض و کار سایر اعضای بدن که به اختیار آدمی نیستند، و اعمال ارادی یا اختیاری، محرک اعمال ارادی دو اصل است: اولی رغبت و دومی نفرت، رغبت مارا بجانب چیزها میکشاند و نفرت از آنها دور میکند، تمایل ما همیشه به چیزهایی نیست که هم اکنون رغبت مارا برمی انگیزد بلکه در عین حال به آن چیزی که در آینده هم رغبت ما را به خود جلب میکند توجه داریم، ولی رغبت اساسی ما به قدرت است که با آن همه رغبتها برآورده میشود، اگر در اعمال آدمیان عقل دخالتی نداشت و محرک آنها تنها رغبت و نفرت بود با در نظر داشتن محیط و عوامل مؤثر در آنها می توانستیم واکنش و سلوک آنها را در آینده پیش بینی کنیم، در این صورت اعمال آدمی هم مانند ماده می توانست مورد مطالعۀ دقیق علمی قرار گیرد، اما با دخالت عقل کار دشوار میشود و پیش بینی را در مورد رفتار آدمی مشکل میسازد،
انسان در حال طبیعی: هابز میگوید: آدمیان در حال طبیعی (قبل از تشکیل اجتماع) همه سود خود را میجویند، و چون استعدادها در همه مساوی است و همه یک نوع چیزها را خواستارند ناچار میانشان رقابت و خصومت پدید می آید، هر فرد دشمن افراد دیگر است و این عبارت از او معروف است: انسان برای انسان گرگ است، منظور هابز این نیست که افراد پیوسته با هم در کشمکشند، بلکه منظور وی این است که افراد پیوسته به هم قصد تعرض دارند، هیچکس از خطر دیگران ایمن نیست و هرکه نیروی بیشتری دارد پیش میبرد و این حق طبیعی است، در چنین وضعی تصورخوب و بد وجود ندارد، چه بد و خوب ساختۀ قانون است و قانون فرع تشکیل اجتماع است، آنچه آدمیان را وادار میکند که این حال را ترک کنند ترس از مرگ است که آدمی از آن وحشت دارد عقل راهنمای عاطفۀ وحشت از مرگ می گردد و برای ایجاد صلح و ایمنی اصولی پیدا میکند که هابز آنها را قوانین طبیعت میخواند،
قوانین طبیعت: هابز در تعریف قانون طبیعت گوید: ’قانون طبیعت قاعده یا اصلی کلی است که عقل آن را کشف کرده است، و بموجب آن آدمی را از اعمالی که موجب تباهی اوست یا به بقای او لطمه میزند بازمی دارد و به چیزهایی وادار میکند که برای حفظ حیاتش ضروری است، ’ (لویاتان فصل شانزدهم)، مهمترین قانون طبیعت که سایر قوانین را در حقیقت میتوان از آن بیرون کشید این است: ’آدمی باید تا آنجا که بتواند برای خود در راه تأمین صلح بکوشد، اما اگر موفق نشود باید به هر وسیله ای دست یازد تا در جنگ پیروز شود، ’ قسمت اول این اصل شامل قانون اول و اساسی طبیعت است و آن این است: ’صلح را جستجو کن و به دنبال آن برو’! قسمت دوم مجموعۀ حقوق طبیعی افراد است که باید ’بکوشیم تا به هر وسیله هست از خود دفاع کنیم’، (لویاتان فصل شانزدهم)، قانون دوم طبیعت از قانون اول مشتق شده است: ’آنکه فردبخواهد در صورتی که دیگران بخواهند’ تا آنجا که برای حفظ صلح و دفاع از نفس ضروری است آزادی خود را در مقابل دیگران به همان اندازه محدود کند که میخواهد دیگران آزادی خویش را در مقابل او محدود کنند’،
پیمان اجتماعی و تشکیل اجتماع و دولت: افراد میتوانند بدو صورت از حقوق طبیعی خود چشم پوشی کنند، یکی آنکه حق خود را ساقط کنند، دیگر آنکه آن را به دیگری منتقل سازند، همین که فردی به یکی از این دو صورت حق خود را ساقط کرد دیگر دارای آن حق نیست وگرنه اجتماع نقیضین لازم می آید، بنابه عقیدۀ هابز اگر محرک فرد تنها جلب سود و دفع زیان است، پس چگونه میتوان باور داشت که فرد از حق خود بگذرد و آن را به دیگری انتقال دهد؟ پاسخ این است که فرد از حقی میگذرد به این امید که سود فراوان تر و پابرجاتری به دست آورد، این امر را که مردم حقی بدهند و سودی بستانند هابز پیمان اجتماعی خوانده است، برای اینکه این پیمانها از یک یا دو طرف شکسته نشود و همیشه پایدار بماند هابز میگوید: ’پیمانها بدون ضمانت شمشیر کلماتی بیش نیستند و نمی توانند بقای خود را تأمین کنند’، این است که افراد توافق میکنند که قدرت واحدی را حکمران خود سازند و نیروهای خود را در اختیار او بگذارند تا در سایۀ شمشیر او که در حقیقت شمشیر اجتماع، و افراد سازندۀ اجتماع است اغتشاش و ناامنی را به نظم و ایمنی تبدیل کنند، این همان پیمان اجتماعی است که اجتماع و دولت را به وجود می آورد و پیمانی است که هر فرد با فرد دیگری می بندد، ’من حق حکومت بر خود را با این مرد یا به این انجمن مردان منتقل میکنم و تسلط او را بر خود مجاز می شمارم، به شرط آنکه تو به همان ترتیب حقوق خود را به او منتقل کنی و اعمال او را مجاز بشماری، ’ کسی که به این ترتیب حقوق افرادبه او منتقل شده است سلطان یا حکمران خوانده میشود و او را هابز چنین تعریف میکند: ’شخصی که اعمال او را عده زیادی به موجب پیمانی که با یکدیگر بسته اند اعمال خود دانسته اند بدان منظور که وسایل و نیروهای همه آنها را به هر ترتیب که مناسب بداند به کار برد تا صلح را نگاه دارد و دفاع از آنها را تأمین کند’،
دولت تأسیسی و دولت اکتسابی: وقتی افراد با یکدیگر پیمان بستند که همه با هم از حقوق بگذرند، و این حقوق را در اختیار حکمرانی بگذارند، تأسیس دولت کرده اند، ولی ایجاد دولت به نوع دیگری نیز ممکن است، و آن وقتی است که دشمنی بر اجتماع چیره شود، و حکومت خود را بر آن اجتماع تحمیل کند، مردم فردفرد یاجمعاً تسلط حکمران غالب را قبول میکنند، تا از آسیب او ایمن باشند، هابز چنین دولتی را دولت اکتسابی میخواند (در روزگار ما نمونۀ دولت تأسیسی دولت ژنرال دوگل در زمان جنگ جهانی دوم در فرانسه است، و مثال دولت اکتسابی حکومت نظامی متفقین بر آلمان غربی پس از جنگ اخیر میباشد)،
حقوق و تکالیف حکمران: به نظر هابز حکومت فرد بهترین حکومت است آنچه مهم است این است که قوای حکومت خواه در دست یک مرد باشد و یا انجمنی از مردان و یا همه مردم باشد، باید قدرت وی برترین قدرتها باشد و مقید به هیچ قید و بندی نباشد، مهمترین تکلیف حکمران برقراری نظم و صلح است، ساختن قانون و تطبیق آن با موارد معین (قضاوت) و اجرای قانون همه از حقوق و تکالیف حکمران است، ارادۀ حکمران قانون است، ولی تکلیف او آن است که قوانینی بیاورد که حقوق طبیعی افراد اجتماع را حفاظت کند، قدرت حکمران نامحدود است چه قدرت مشروط جمع نقیضین است، اگر قدرت حکمران مطلق نباشد، در انجام تکالیف اساسی خود که برقراری نظم داخلی و برانداختن دشمن خارجی است توفیق نخواهد یافت،
انحلال پیمان اجتماعی: مفسران نظریات هابز اغلب چنین پنداشته اند که قدرت حکمران ابدی است و برای افراد راه بازگشت وجود ندارد، بعضی از عبارات هابز این نکته را تأیید میکند، ولی در فصل بیست ویکم کتاب لویاتان چنین میگوید: ’افراد نسبت به حکمران تا وقتی مکلفند که نیرویی که حکمران با آن نیرو افراد را حفاظت میکند، برجا باشد، زیرا افراد حق دارند وقتی دیگری نتواند از آنها دفاع کند، خود به دفاع از خویشتن برخیزند و این حق به موجب هیچ پیمانی ساقط نمیشود، ’ هابز فرمانروایی حکمران را تا وقتی مشروع میداند که از منافع اساسی افراد حفاظت کند و وقتی دیگر نتواند این وظیفۀ اساسی را انجام دهد افراد ملزم به اطاعت از او نیستند، اساس حکومت در نظر هابز اساس عقلی است نه احساساتی و اخلاقی و مبتنی بر حفظ حقوق مردم است،
دین و دولت: به نظر هابز اگر افراد آزاد باشند میکوشند تا عقاید خود را بر دیگران تحمیل کنند، عقاید دینی از این قاعده مستثنی نیستند، بنابراین وجود قدرتی فوق قدرت افراد لازم است تا از این ستمگری جلوگیری کند، اسرار دین را با عقل نمی توان درک کرد و شناخت، باید آنها را ناشناخته پذیرفت، می گوید: ’اسرار دین مثل حبی است که پزشک به بیمار میدهد، باید ناجویده بلع شود تا نتیجۀ شفابخش دهد، اگر جویده شود، تلخی آن حس میشود و دهان آن را بیرون می افکند’، اما اگر دین در اختیار دولت باشد، دولت فرمان میدهدکه افراد چه اصولی را بپذیرند و در نتیجه از این لحاظ نظمی برقرار میشود، اما اشخاص میتوانند در دل خودبه هرچه بخواهند اعتقاد داشته باشند یا اصلاً اعتقادی به دین نداشته باشند، ولی حفظ صورت ظاهر برای حفظ اجتماع ضروری است،
سنجش فلسفۀ سیاسی هابز: فلسفۀ سیاسی هابز بر تصوری که او از خواص نفس آدمی دارد مبتنی است، چون سایق های نفس آدمی جز خودخواهی و سودجویی چیزی نیست، پس طبیعهً هر فرد دشمن افراد دیگر است و نتیجۀ این وضع، تنازع و کشمکش و ناامنی دائم است، از نوشته های هابز برمی آید که از لحاظ تاریخی معتقد است ’وضع طبیعی’ قبل از تشکیل اجتماع وجود داشته است، و با ایجاد پیمان اجتماعی و تشکیل دولت این وضع پایان یافته است، تحقیقات علمای روانشناسی و مردم شناسی، به خصوص تحقیقاتی که در تشکیلات اجتماعات بدوی کرده اند عقیدۀ هابز را باطل می کند، در بدوی ترین اجتماعات هم ’وضع طبیعی’ چنانکه او میگوید دیده نشده است، اشکال عقیدۀ هابز این است که به قول پرفسور گورچ ’در نظر هابز مرحله ای بین اغتشاش و حکومت مطلق موجود نیست، وی متوجه نبوده است که رسم و عادت پیش از قانون وجود داشته است و ضمانت اجرائی رسم و عادت همان قدر قوی است که ضمانت اجرائی قانون’، از طرف دیگر به فرض اینکه حکومت جانشین اغتشاش و هرج و مرج شده باشد معلوم نیست هر نظم و آرامشی از اغتشاش و هرج و مرج بهتر باشد، در گورستان هم نظم و آرامش برقرار است، اما نباید تصور کرد که هابز حکومت مطلق را به هر نحوی که باشد می پذیرد، او معتقد است که حکمران در وضع قانون و اعمال قدرت خویش باید به حداقل لازم برای حفظ دفاع اجتماع قناعت کند و در حقیقت جز آنچه مطلقاً برای ایجاد نظم و دفاع اجتماع لازم است کاری نکند، این است که معتقدان دیگر از جمله پرفسور گورچ مورخ انگلیسی که ذکر او گذشت گفته اند که دولت در نظر هابز فقط وظایف پاسبانی و نگهبانی را انجام میدهد، به عبارت دیگر تنها وظایف منفی به عهده دارد و هیچگونه وظیفۀ مثبتی ندارد، و این تصور از وظیفۀ دولت تصور ناقصی است، یونانیان قدیم دولت را مکلف میدانستند که افراد را در راه کمال اندازد و سعادت آنها را تأمین کند، امروز نیزکمتر دولتی است که وظایف خود را منحصر به برقراری نظم و امنیت کند مسلماً تصور امروز ما از دولت بیشتر تصور مثبت است، با اینهمه ارجمندی مقام هابز در تاریخ تفکر سیاسی دوران جدید همچنان محفوظ می ماند، بیش از هر چیز اهمیت او شاید در این باشد که تفکر سیاسی را از قید سنت و رجوع به عقاید ثقات و یا توسل به اصول دینی و یا اصول ماوراء طبیعت آزاد کرد و تفکر سیاسی را بر پایۀ علمی قرار دارد، از این رو روش تفکر هابز در مسائل بیش از نتایجی که گرفته است اهمیت داردبخصوص که متوجه شده است برای ساختن دستگاه فلسفۀ سیاسی باید از روانشناسی فرد شروع کرد و خود او چنین کرد، اما در عقایدی هم که بیان کرده است بخصوص دو نکته اهمیت شایان دارد: اول اینکه نشان داده است اعمال قدرت لازمۀ هر نوع حکومت است و اگر قدرت حکومت تجزیه شود و هر جزء مستقل باشد ادارۀ امور کشور دشوار می گردد، حتی در دموکراسی های امروز حکومتی نمی توان یافت که در آن اجبار و اعمال قدرت وسیلۀ مهم کار دستگاه نباشد، درست است که در دمکراسی های امروز عده ای که حکومت میکنند از جانب مردم انتخاب میشوند، اما نکته ٔمهم این است که مادام که حکومت میکنند اعمال قدرت واجبار به کار میبرند و از اعمال قدرت و اجبار چاره نیست، نهایت آنکه از زمان هابز تاکنون دانشمندانی که درباره حکومت تفکر کرده اند کوشیده اند تا وسایلی بیابند که دولت از این اعمال قدرت و اجبار تنها به نفعاجتماع استفاده کند، نکتۀ دیگری که هابز تأکید کرده است این است که در دولت تأسیسی ایجاد دولت عملی است که به اختیار افراد سر می زند و بنابراین ارادۀ افراد منشاء قدرت حکمرانی است، و مجوز این قدرت رضامندی آنهاست،
نظریۀ هابز و وضع بین المللی: هابز با آنکه به نظر می رسد طرفدار سلطنت مطلقه است به این ترتیب حتی سلطنت مطلق را بر ارادۀ افراد مبتنی میداند، این بود که سلطنت طلبان که قدرت شاه را موهبتی الهی می دانستند با او همان قدر دشمن شدند که مخالفان شاه، اگر آنچه هابز در خصوص وضع طبیعی گفته است درباره افراد صادق نباشد مسلماً درباره دولتها صادق است، و عقاید هابز بیان درستی از وضع دولتها نسبت به یکدیگر است و به نظر می رسد چاره ای هم که او برای نجات افراد از ’وضع طبیعی’ اندیشیده است برای نجات دولتها از ناامنی دائمی که صلح جهان را تهدید میکند تنها راه نجات باشد، دولتهای مستقل همیشه نسبت به یکدیگر در ’وضع طبیعی’ بوده اند، یعنی هر یک صرفاً دنبال منافع خویش رفته و رقیب و دشمن دیگران بوده اند، اگر هم زمانی صلح و آرامش برقرار بوده است خطر جنگ و امکان حملۀ دولتی بر دولت دیگر هیچگاه از میان نرفته است و ’وضع جنگ دائم’، چنانکه هابز نشان داده است پیوسته میان دولت ها موجود بوده است، هابز گفته است: ’مردم نسبت به یکدیگر مثل گرگند’، این گفته همیشه در رابطۀ بین دولتها راست بوده است، آیا چاره آن نیست که برای تأمین صلح جهانی، دولتها راه حلی را که هابز پیشنهاد کرده است بپذیرند، یعنی همه از مقدار بسیاری آزادی و اختیار خود درگذرند و قدرت واحدی را بر خود حکمران سازند؟ راست است که دولتها برای ایمنی از تجاوز یکدیگر با هم پیمانها بسته و اتحادیه های ناحیه ای تشکیل داده اند، ولی هر وقت منافع آنها ایجاب کرده است از شکستن این پیمانها و بر هم زدن این اتحادیه ها باکی نداشته اند، علت آن است که به قول هابز ’پیمانها، بدون قدرت شمشیری که ضامن اجرای آن باشد کلماتی بیش نیستند’
