جدول جو
جدول جو

معنی نیین - جستجوی لغت در جدول جو

نیین
نیی، آنچه از نی ساخته شده باشد، ساخته شده از نی
تصویری از نیین
تصویر نیین
فرهنگ فارسی عمید
نیین
(نَ / نِ)
منسوب به نی. از جنس نی. رجوع به نی شود
لغت نامه دهخدا
نیین
منسوب به نی (نای) : ساخته از نی: (هندوی نفط اندازی همی آموخت حکیمی گفت: ترا که خانه نیین است بازی نه این است) (گلستان. چا. فروغی. 163)
تصویری از نیین
تصویر نیین
فرهنگ لغت هوشیار
نیین
((نِ))
منسوب به نی، ساخته شده از نی
تصویری از نیین
تصویر نیین
فرهنگ فارسی معین
نیین
نشدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آیین
تصویر آیین
(دخترانه و پسرانه)
دین، مذهب، عادت، رسم، روش، طریقت، آذین، زینت، آرایش، نام روستایی در استان فارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوین
تصویر نوین
(پسرانه)
تازه، جدید، تازه، جدید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نگین
تصویر نگین
(دخترانه)
گوهر قیمتی، سنگ روی انگشتر و جواهرات، سنگ قیمتی و زینتی که بر روی انگشتر گوشواره و جز آنها کار می گذارند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آیین
تصویر آیین
طریق، روش، برای مثال چنین است آیین گردنده دهر / گهی نوش بار آورد، گاه زهر (فردوسی - ۸/۵۱) رسم و عادت، سنت، برای مثال نباید به رسم بد آیین نهاد / که گویند لعنت بر آن کاین نهاد (سعدی۱ - ۷۱)
نظم و قاعده، کیش، مذهب، زیب، زینت، آرایش
آیین جمشید: در موسیقی یکی از سی لحن باربد
آیین دادرسی: در علم حقوق مجموعۀ قوانین و مقرراتی که برای رسیدگی به دعاوی حقوقی و کیفری باید از طرف دادگاه ها و اصحاب دعوی رعایت شود، اصول محاکمات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نویین
تصویر نویین
نویان، شاهزاده، پادشاه زاده، امیر، فرمانده سپاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگین
تصویر نگین
آنچه بر روی انگشتری نصب کنند، برای مثال نگین تویی و چو انگشتری ست ملک جهان / بها و قیمت انگشتری بود ز نگین (امیرمعزی - ۵۵۷)، سنگ قیمتی و گوهر که بر روی چیزی نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشین
تصویر نشین
نشستن، نشسته در جایی، پسوند متصل به واژه به معنای ساکن مثلاً دل نشین، بالانشین، کرایه نشین، در علم زیست شناسی پوست و گوشت درون مقعد، سوراخ مقعد، ته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوین
تصویر نوین
تازه، نو
فرهنگ فارسی عمید
(آیین)
سیرت. رسم. (صراح). عرف. طبع. عادت. داب. (دهار). آئین. شیمه. روش. دیدن. خلق. خصلت. خو. خوی. منش:
سیرت اوبود وحی نامه بکسری
چونکه به آئینش پندنامه بیاکند.
رودکی.
همه شب بدی خوردن آیین او
دل مهتران پر شد از کین او.
فردوسی.
مزن رای جز با خردمند مرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.
فردوسی.
ترا دانش و هوش و رای است و فر
بر آیین شاهان پیروزگر.
فردوسی.
دگر آنکه آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان.
فردوسی.
کنون از ره بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما.
فردوسی.
بسر برنهاده کلاه دوپر
به آیین ترکان ببستش کمر.
فردوسی.
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آیین پس از مرگ شاه.
فردوسی.
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را بچشم جوانی مبین.
فردوسی.
همی دید تا هر یکی برنشست
به آیین چین با درفشی بدست.
فردوسی.
همه کوهشان بود آرامگاه
چنین بود آیین هوشنگ شاه.
فردوسی.
جوانی به آیین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان.
فردوسی.
بسه چیز هر کار نیکو شود
کز آن تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و به رنج و بمردان مرد
جز این نیست آیین ننگ و نبرد.
فردوسی.
تو بصدر اندر بنشسته به آیین ملوک
همچنین مدح نیوشنده و من مدح نواز.
فرخی.
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آیین و رسم یونانی.
عنصری.
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.
عنصری.
اما عمرو [لیث] چون او [یعقوب لیث] برفت سعی کرد تا بیشتری از آیین و سیرت نگاه داشت. (تاریخ سیستان).
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بوده چنان بوده است که روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه). چون ایوان مداین تمام گشت نوروزکرد و رسم جشن بجای آورد چنانک آیین ایشان بود... وگفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه). و آیین او چنان بود که چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته و ایشان را جامۀ سیاه پوشانیده. (نوروزنامه). شاه شمیران را معلوم شد، شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد. (نوروزنامه). و سلطان سنجر را [غزان] بگرفتند وهمچنان با خویشتن می آوردند، بر آیین سلطنت، الاّ آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین.
(ویس و رامین).
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هرکس آیین شهرش نکوست.
اسدی.
ببین تا ز کردار شاهان پیش
چه به بد همان کن تو آیین خویش.
اسدی.
تا باغبان در او بود از حد خویش نگذشت
بر کوهها چریدی از رسم خویش و آیین.
ناصرخسرو.
از دیدن دگر دگر آیینش
دیگر شده ست یکسره آیینم.
ناصرخسرو.
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن
کبر کبک وحرص مور و فعل مار آیین مکن.
سنائی.
گرچه خرم روی و خوشبوئی ّ و خندان لب چو گل
با من اندر عشق بدعهدی، چو گل، آیین مکن.
عبدالواسع جبلی.
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون با آن شکوه این ندید.
سعدی.
، شرع. شریعت.دین. کیش. سنت. راه. طریقت:
زخوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب
همان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست.
فردوسی.
نیا را همین بود آیین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش.
فردوسی.
ز یزدان بخواهید تا همچنین
دل ما بدارد به آیین و دین.
فردوسی.
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.
فردوسی.
بداد فریدون و آیین و راه
بخون سیاوش بجان تو شاه.
فردوسی.
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
چنین سر بپیچید از آیین و راه.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّۀ دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد.
فردوسی.
سپاهش همی خواندند آفرین
که این است پیمان و آیین دین.
فردوسی.
چه مهترچه کهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهاده ست روی.
فردوسی.
مر او را [شیرین را] به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست.
فردوسی.
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و آیین و راه من است.
فردوسی.
بر آیین ایران مر او را بخواست [کردیه را]
پذیرفت و با جان همی داشت راست.
فردوسی.
نه رسم کیی بد [ضحاک را] نه آیین نه کیش.
فردوسی.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار (کذا)
...نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی، آشکاراگزند.
فردوسی.
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو.
فردوسی.
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه.
اسدی.
همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم سنتند و هم آیین.
سنائی.
بدین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
بملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد.
عبدالواسع جبلی.
چو بشکست از هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را.
نظامی.
، معمول. متداول. مرسوم:
بپوشید تن را بچرم پلنگ
که جوشن نبودآنگه آیین جنگ.
فردوسی.
، جشن سور:
با ماه سمرقند کن آیین سپرجی
رامشگر خوب آور با نعمه چون قند.
عماره.
یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان نتوان کرد خواستار.
فرخی.
، شیوه. آهنگ:
تا بر گل سوری هزاردستان
آیین نواهای زار دارد.
مسعودسعد.
، گونه. صفت. کردار. مانند. سان. آسا. چون. وار.
ترکیب ها:
- بهارآیین. بهشت آیین. جنت آیین. خسروآیین:
بهشت آیین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
هر روز شادیی نوبنیاد و رامشی
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
فرخی.
شاد ببلخ آی و خسروآیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیاکن.
فرخی.
باش از دولت بهارآیین
همچو آزاده سرو برخوردار.
مسعودسعد.
، اندازه. حد. عدد. شمار. چند:
بیامد بر خال پاکیزه کیش
وزآن مال بی حد ستد بهر خویش
ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آیین مور.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، اسباب. وسائل. آلات. ادوات. ساز. سامان. آمادگی:
بیاراست [مردی عرب] آیین کشت و درود
از آن زر که یوسف بدو داده بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پس از نامه آیین ره ساختند
بروز سوم برگ پرداختند
بروز سوم کاروان رفت خواست...
شمسی (یوسف و زلیخا).
، سزاوار. روا. جایز. مباح:
گر ایدون که فرمان شاه این بود
از آن پس مرا رفتن آیین بود.
فردوسی.
گر از ما بدلش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود.
فردوسی.
فرستاده گر کشتن آیین بدی
سرت را کنون جای پایین بدی.
فردوسی.
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او برغمت نیز غمگین بود.
اسدی.
، قاعده. قانون. نظم. ترتیب. ضبط. زیج. شرع. یاسا. نسق:
بکوشید و [اردشیر] آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سوئی مهر و داد.
فردوسی.
نشست [فریدون] از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آیین اوی.
فردوسی.
نباید برسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد.
فردوسی.
آیین این دو مرغ دراین گنبد
پرّیدن و شتاب همی بینم.
ناصرخسرو.
بفرمود که هر صد و بیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند. (نوروزنامه). و جهانیان را واجب است آیین پادشاهان بجای آوردن. (نوروزنامه). و او صف لشکر از سواره و پیاده چنان به آیین داشته بود که سلطان را عجب آمد. (تاریخ طبرستان).
آیین تقوی ما نیز دانیم
اما چه چاره با بخت گمراه ؟
حافظ.
، تشریف. سامان. اسباب:
ترا من بدین گونه نشناختم
نه در خوردت آیین همی ساختم
تو اندرخور بند و غل نیستی
بچندین بلا در، کجا ایستی ؟
شمسی (یوسف و زلیخا).
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار
ز هرگونه تشریفها کردنش
ز زندان بگردون بیاوردنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، طبیعت. نهاد. وضع. جبلت. فطرت. حالت.چگونگی:
جهان همیشه چنین است و گرد گردانست
همیشه تا بود آیینش گرد گردان بود.
رودکی.
آیین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده بستودان شد.
رودکی.
چنین است آیین گردنده دهر
کز اونوش یابی گهی گاه زهر.
فردوسی.
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر.
فردوسی.
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر توئی ناتوان.
فردوسی.
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را بفرزند باشد توان.
فردوسی.
چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن بما بر، نهان.
فردوسی.
آیین تنت همه دگر شد
تو نیز بجان دگر کن آیین.
ناصرخسرو.
، آذین. شهرآرای:
ببازارگه بسته آیین براه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه.
فردوسی.
هر آنگه که گشتی [خسروپرویز] ز نخجیر باز
برخشنده روز و شب دیریاز
هر آنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی بشهر اندر آیین براه.
فردوسی.
بفرمود آیین کران تا کران
همه شهر سگسار و مازندران.
فردوسی.
چنین تا به بسطام و گرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
از آیین و گنبد بشهر و بدشت
براهی که لشکرهمی برگذشت.
فردوسی.
همه شهرها جمله آیین ببست
منوچهر بر تخت زرین نشست.
فردوسی.
چو آیینها بسته شد در سرای
نه کم بد سرای از بهشت خدای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و مردم شهر شادی نمودند و آیین بستند. (ترجمه تاریخ یمینی).
و فعل آن بستن باشد، زینت. آرایش. زیب. زیور:
خزائن پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آیین وزیور بود.
سعدی.
، فرّ:
بر آن زیب و آیین که داماد تست
بخوبی بکام دل شاد تست.
فردوسی.
چو آمد بگرسیوز این آگهی
که شد تیره آیین شاهنشهی.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب.
فردوسی.
چوفرزند باشد به آیین و فر
گرامی بدل بر، چه ماده چه نر.
فردوسی.
، ادب. آداب. مراسم:
بیاموز او را ره و سازرزم
همان شادکامی ّ و آیین بزم.
فردوسی.
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آیین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه، این نباشد مگر ابلهی.
فردوسی.
چه دانی تو آئین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی.
فردوسی.
بکردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی.
فرخی.
، اراده. خواست. خواهش:
وگر زو [از افراسیاب] تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آیین خویش آر آیین من.
فردوسی.
- بآیین، چنانکه باید. بطوری که ضرور است. متنظم. منتسق. مرتب:
دبیری بآیین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه.
فردوسی.
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه...
جهانی بآیین شد آراسته
می و رود و رامشگران خواسته.
فردوسی.
دل از داوریها بپرداختند
بآیین یکی جشن نو ساختند.
فردوسی.
تو بنشین بآیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمربرمیان.
فردوسی.
تو شو تخت شاهی بآیین بدار
بگیتی بجز تخم نیکی مکار.
فردوسی.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
برابر بآیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید.
فردوسی.
همان قیصر از سلم دارد نژاد
نژادی بآیین و با فر و داد.
فردوسی.
تو قلب سپه را بآیین بدار
من اینک پیاده کنم کارزار.
فردوسی.
یاری بودی سخت بآیین و بسنگ
همسایۀ تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو از او گرفته ای ای سرهنگ
انگور ز انگور همی گیرد رنگ.
فرخی.
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
بدرفشانی چون شمس و بگردی چو قمر.
فرخی.
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیانی ّو مگذر.
فرخی.
بآیین صورتی کاندر جهان کس
نظیر او نه دیده ست و نه گفته.
عنصری.
بچون تو شاه بآیین شده ست کار جهان
بچون تو خسرو روشن شده ست چشم حشم.
مسعودسعد.
- ، زیبا. جمیل:
شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام بآیین تر یا شاخ چنار؟
فرخی.
بآیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندرو شادکام.
عنصری.
، صورت. طریق.
- بر آیین مثل، بر طریق مثل. به صورت مثل:
هرکه باور می ندارد بی ثباتی ّ جهان
ازبرای او بر آیین مثل گویند عش.
ابن یمین.
، نهره ای بود که بدان ماست و دوغ از یکدیگر جدا کنند. (تحفه الاحباب اوبهی) :
دوغم اکنون که در آیین تو شد
بزنم تا بکشم روغن از او.
طیان.
و آنین مصحف این کلمه است، یا بعکس.
- آیین تخت و کلاه، آیین شمشیر و گاه، پادشاهی. سلطنت:
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه.
فردوسی.
نیازرد باید کسی را به راه
چنین است آیین تخت وکلاه.
فردوسی.
سر کینه ورشان براه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.
فردوسی.
و برای کلمه آیین در نوآیین، رجوع به نوآیین شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
به لغت زند و پازند، بمعنی دراز و بلند باشد که نقیض کوتاه است. (برهان) (آنندراج). به لغت زند، دراز و بلند، ضد کوتاه. (ناظم الاطباء). هزوارش ’زیئن’، ’زاین’، پهلوی ’بولند’، بلند. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
صاحب طرف و صاحب جانب را گویند. (برهان) (آنندراج). جانبدار و طرفدار و رفیق و دامنگیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ یَیْبْ)
تصغیر ناب است. (از منتهی الارب). رجوع به ناب شود
لغت نامه دهخدا
(نیم مَ / مَ)
نیم من. رجوع به نیم من شود: اندر دو من و نیم من آب بپزند تا به نیمن بازآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده... از هر یکی نیمن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و در بعضی نسخه ها می پخته نیمن است و انگبین نیمن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
چیزی که در آن بوی بد آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). آنچه بدبو شده باشد. (از اقرب الموارد). نتن. رجوع به نتن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
گوهر و سنگ قیمتی که به روی انگشتری نصب کنند. (ناظم الاطباء). فص ّ. نگینه. (یادداشت مؤلف). فیروزه و لعل و یاقوت و الماس یا دیگر سنگهای قیمتی که در نگین دان حلقۀ انگشتری کار بگذارند:
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر به کمتر خرد مشتری.
بوشکور.
وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید به چشم کهین.
بوشکور.
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشی نگین.
فردوسی.
برآید رخ کوه رخشان کند
جهان چون نگین بدخشان کند.
فردوسی.
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس.
فردوسی.
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینی است
باریک میان تو چو از کتان تاری است.
فرخی.
قمریک طوقدار گوئی سر درزده ست
در شبه گون خاتمی حلقۀاو بی نگین.
منوچهری.
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
دیناری... با ده پیروزۀ نگین سخت بزرگ به دست خواجه داد. (تاریخ بیهقی).
زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک
او شهره نگین است و دهر خاتم.
ناصرخسرو.
تنگ دهان تو خاتمی است چنانک
کز دو عقیق یمن نگین دارد.
سوزنی.
بند گشا آن نگین و زیر نگین
سی ودو تا لؤلؤ ثمین دارد.
سوزنی.
یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا.
خاقانی.
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین.
خاقانی.
دشمن تو چون نگین گر تا به گردن در زر است
کین تو بر وی جهان چون حلقۀ خاتم کند.
رضی نیشابوری.
نزد خرد شاهی و پیغمبری
چون دو نگینند بر انگشتری.
نظامی.
مردان چو نگین مانده در حلقۀ معنی
وز حلقه به در مانده چون حلقۀ در من.
عطار.
ور بود در حلقه ای صد غم زده
حلقه را باشد نگین ماتم زده.
عطار.
شد جهان همچو حلقه ای بر من
تا که چشمم بر آن نگین افتاد.
عطار.
قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین.
سعدی.
، گوهر قیمتی. پاره های لعل و یاقوت و زمرد و فیروزه. سنگ های قیمتی که در ترصیع به کار برند:
زاسبان تازی پلنگینه زین
به زین و ستامش نشانده نگین.
فردوسی.
ز چیزی که باشد طرایف به چین
ز زرینه و تیغ و اسپ و نگین.
فردوسی.
بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر
مگر خود نه شعری بدخشان نگینی.
ناصرخسرو.
، انگشتری و مهر پادشاهان. (ناظم الاطباء). انگشتری به حکم اطلاق جزء بر کل. خاتم شاهی. خاتم سلطنت. انگشتری سلطنت. علامت پادشاهی و فرمان روائی:
ز ترکان یکی نام او ساوه شاه
بیامد که جوید نگین و کلاه.
فردوسی.
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین.
فردوسی.
به ایران پرستنده و تختگاه
هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه.
فردوسی.
زو قدر و جاه و عزّ وشرف یافته ست
تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار.
فرخی.
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند.
خاقانی.
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین و یسار.
خاقانی.
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینش آفرینش.
نظامی.
سلیمان را نگین بود و تو را دین
سکندر داشت آئینه تو آئین.
نظامی.
ای مهر نگین تاجداران
خاتون سرای کامکاران.
نظامی.
، در ادبیات فارسی گاه منظور از نگین مهر و خاتم پیامبری به ویژه خاتم سلیمان پیغامبر است:
محمد رسول خدای است زی ما
همین بوده نقش نگین محمد.
ناصرخسرو.
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
آری به دست دیو دریغ نگین خوری.
خاقانی.
ملکت گرفته هرزمان برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته.
خاقانی.
تو شاد باش و مخور غم که حق رها نکند
چنان عزیز نگینی به دست اهرمنی.
حافظ.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
- زیر نگین، به فرمان. در فرمان. در اختیار. مطیع. در ید قدرت. زیر سلطه و اقتدار. مطیع فرمان و رای. با افعال آمدن، آوردن، بودن، داشتن، کردن، شدن، گرفتن، گردیدن، مستعمل است:
ز توران بیامد به ایران زمین
جهانی درآورد زیر نگین.
فردوسی.
بردی فراوان رنج دل بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل وز رنج تن کردی جهان زیر نگین.
فرخی.
موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین.
فرخی.
دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان.
فرخی.
با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب
گر جهان گردد یک رویه تو را زیر نگین.
فرخی.
شادیانه بزی ای میر که گردنده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند.
منوچهری.
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت
بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت.
منوچهری.
او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زیر نگین شده ست.
مسعودسعد.
این یکی را زمانه زیر رکاب
وآن یکی را سپهر زیر نگین.
مسعودسعد.
آسمان زیر نگین توست و بر اعدای تو
تنگ پهنای زمین چون حلقۀ انگشتری.
سوزنی.
در زیر نگین جودت آورده فلک
هرچ آمده زیر خاتم فیروزه.
خاقانی.
گر به اندازۀ همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی.
خاقانی.
مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و ملک فراغت زیر نگین رزق ما معلوم. (گلستان).
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
که عالم به زیر نگین آوری.
سعدی.
- نگین بدخشان (بدخشانی) ، نگین که از بدخشان آرند. رجوع به بدخشان شود.
- نگین پیاده، نگین بر انگشتری نانشانیده. مقابل نگین سوار. (از آنندراج) (غیاث اللغات). نگین که از نگین دان جدا کرده باشند.
- نگین دادن، فرمان روائی دادن. مسلط کردن. تاج و تخت بخشیدن:
امر تو خورشید را بسته کمر
حزم تو جمشید را داده نگین.
خاقانی.
- نگین دولای (دولائی) ، نگین عاشق و معشوق. (آنندراج) :
شوند پرده در عیب هم به روز جدائی
مصاحبان تنک ظرف چون نگین دولائی.
طاهر وحید (از آنندراج).
- نگین سوار، نگینه ای را گویند که در انگشتری یا زیور دیگر نشانیده باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل نگین پیاده. (آنندراج). نگین نصب شده. نگین کارگذاشته شده:
صراحی ز یاقوت زار آمده
به رنگ نگین سوار آمده.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- نگین عاشق و معشوق، دو نگین که در یک خانه باشند. (آنندراج). دو نگین مختلف اللون که در یک خانه نشانیده باشند. (غیاث اللغات) (از بهار عجم). دو سنگ قیمتی هریک به رنگی، که در نگین دان انگشتری نصب شده باشد:
با وجود اتحاد از یکدگر بیگانه ایم
چون نگین عاشق و معشوق در یک خانه ایم.
ابوالحسن شیرازی (از آنندراج).
- نگین نهادن، مهر کردن. نقش خاتم بر نامه گذاشتن:
نهادند بر نامه ها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین.
فردوسی.
چو بر نامه بنهاد خسرو نگین
ستد گیو و بر شاه کرد آفرین.
فردوسی.
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین.
فردوسی.
ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب
گر آزمایش را برنهد بر آب نگین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
نام دهی به نزدیک غار مومیائی، (برهان)، صحیح آبین است: و بقربه قریه تسمی آبین ... فینسب الیها و یقال موم آبین ... معنی اسمه شمعالماء، (الجماهر بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(نَ دِ)
قصبۀ مرکزی بخش نمین است و در 25 هزارگزی شمال شرقی شهر اردبیل، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی، روی 48درجه و 29 دقیقه و 30 ثانیۀ طول و 38 درجه و 25 دقیقه و 25 ثانیۀ عرض جغرافیائی واقع است. ساعت 12 ظهر نمین برابر است با 40 دقیقۀ بعدازظهر تهران. جمعیت قصبه 4469 تن است. آب قصبه از چشمه سارها و رود خانه نمین تأمین می شود و محصولش غلات و حبوبات و میوه هاست. شغل اهالی زراعت و گله داری و سوداگری و گلیم بافی و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
گوهر و سنگ قیمتی که بروی انگشتری نصب کنند، فیروزه و لعل و یاقوت و الماس یا دیگر سنگهای قیمتی که در نگین دان حلقه انگشتر گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیین
تصویر آیین
رسم و عادات، دستور، روش
فرهنگ لغت هوشیار
تثنیه نیر دوتابناک گواژ خور و ماه تثنیه نیر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : آفتاب و ماه شمسین نیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشین
تصویر نشین
سوراخ معقد، ته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعین
تصویر نعین
بانگ کردن کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوین
تصویر نوین
جدید، بدیع، خوبترین از هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوین
تصویر نوین
((نَ یا نُ))
تازه، نو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگین
تصویر نگین
((نِ))
سنگ قیمتی که روی انگشتر نصب کنند، مهر پادشاهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشین
تصویر نشین
((نِ))
مقعد، سوراخ مقعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آیین
تصویر آیین
رسم، عادت، معمول، متداول، مرسوم، سنت، شیوه، روش، کردار، قاعده، قانون، سامان، اسباب، زیب، زینت.8- فر، شکوه، مذهب، کیش، تشریفات، طبیعت، نهاد، فطرت، شهرآرای، جشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوین
تصویر نوین
جدید، مدرن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نشین
تصویر نشین
قطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آیین
تصویر آیین
سنت، شریعت، مذهب، رسم
فرهنگ واژه فارسی سره