جدول جو
جدول جو

معنی نیکونما - جستجوی لغت در جدول جو

نیکونما(رَ مَ / مِ)
نیکونمای. رجوع به نیکونمای شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکونام
تصویر نکونام
خوش نام، نیک نام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکومنش
تصویر نیکومنش
خوش طینت، دارای منش نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکرنما
تصویر پیکرنما
پیکرنماینده، نشان دهندۀ پیکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک نام
تصویر نیک نام
کسی که نامش به نیکویی برده شود، خوش نام
فرهنگ فارسی عمید
(نِ / نَ)
نیک نهاد. خوش فطرت. نیکوسرشت. (یادداشت مؤلف) :
شنید این سخن پیر نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
سعدی.
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری.
سعدی.
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و نیکونهاد.
سعدی.
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نیکونهاد باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خوش نام. که به نیکی و نکوکاری مشتهر و نامبردار است:
آن گرد نکونام که اندر درۀرام
با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری.
فرخی.
انوشه کسی کو نکونام مرد
چو ایدر تنش ماند نیکی ببرد.
اسدی.
کسی کو نکونام میرد همی
ز مرگش تأسف خورد عالمی.
اسدی.
زندۀ جاوید ماند هرکه نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.
سعدی.
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت
بگو ای نکونام نیکوسرشت.
سعدی.
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی.
نمرد آن کسی کز جهان نام برد
که مرد نکونام هرگز نمرد.
امیرخسرو.
، آمرزیده. مرحوم. مغفور:
بوی در دو گیتی ز بد رستگار
نکونام باشی بر کردگار.
فردوسی.
، عفیف. پاکدامان:
کس را به مثل سوی شما راه ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
مشهور و معروف به خوبی و بزرگواری، آنکه نام وی را به نیکویی می برند، (ناظم الاطباء)، شهره به خوبی، نامی، نام آور، خوش نام:
از این دخت مهراب و از پور سام
گوی پرمنش زاید و نیک نام،
فردوسی،
جهاندار داند که دستان سام
بزرگ است و با دانش و نیک نام،
فردوسی،
همه نیک نامید تا جاودان
بمانید با فرۀ موبدان،
فردوسی،
ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی
ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین،
فرخی،
داری از رسم و ره و سان ملوک نیک نام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر،
سوزنی،
زنده کند پدر را فرزند نیک نام
نام پدر تو از پسر خویش زنده دار،
سوزنی،
بدین نیکی آرندم از دشت و رود
زنیکان و از نیک نامان درود،
نظامی،
چو بیند نیک عهد و نیک نامت
ز من خواهد به آیینی تمامت،
نظامی،
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از نیک نام خراب اندرون،
سعدی،
رفیقی که شد غایب ای نیک نام
دو چیز است از او بر رفیقان حرام،
سعدی،
هم از حسن تدبیر و رای تمام
به آهستگی گفتش ای نیک نام،
سعدی،
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
هم نشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام،
حافظ،
دوستداران دوست کامند و حریفان باادب
پیشکاران نیک نام و صف نشینان نیک خواه،
حافظ،
عمری است تا من در طلب هر روز گامی می زنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم،
حافظ،
- نیک نام شدن، به خوبی شهرت یافتن، به نیکی مشهور و معروف گشتن:
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال،
ناصرخسرو،
- نیک نام کردن، به خوبی معروف ساختن:
که کردی مرا زاین جهان نیک نام
بدین خوب چهره شدم شادکام،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
خوش سیما، زیبامنظر
لغت نامه دهخدا
(لِ)
خوش منظر. نکوصورت. نیکوروی:
پسر نزد پدر ز ایزد گرامی تر عطا باشد
به خاصه چون پسر نیکوخو و نیکولقا باشد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
خوش طینت. نیکوسیرت
لغت نامه دهخدا
نیک نامی، خوش نامی، شهرت خوب: از شجرۀ شادمانی جز ثمرۀ نیکونامی نچیند، (التوسل از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نیک نفس. (فرهنگ فارسی معین). سلیم النفس. نیک نهاد
لغت نامه دهخدا
(نی یَ / یَ)
خوش نیت. خوش قلب. نیک خواه:
از خداوند نظر چشم همی داشت جهان
به جهان داری نیکونیت و خوب سیر.
فرخی.
درخت بدنیت خوشیده شاخ است
شه نیکونیت را پی فراخ است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ زْ / زِ)
خوش نما. که در نظر خوشایند است:
چنان کن که این عهد نیکونمای
در ابنای ما دیر ماند به جای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آنکه بیانی نیکو دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ثَ مَ)
خوش ثمر. درختی که میوۀ بسیار و مرغوب دهد. کنایه از آدم خیر نیکی رسان مفید به حال دیگران:
نیکوثمر شو ایراک مردم به جز ثمر نیست
آن را که دردماغش مر دیو را ممر نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نیکی نمای. رجوع به نیکی نمای شود
لغت نامه دهخدا
نیک نام، (ناظم الاطباء) : بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید، (تاریخ بیهقی ص 359)،
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکونام،
نظامی،
چه باید طبع را بدرام کردن
دو نیکونام را بدنام کردن،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نمازی. خوش نماز. که در نماز گزاردن کاهلی و غفلت نکند: با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود. (تاریخ بیهقی ص 420)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکو نام
تصویر نیکو نام
آنکه نامش بخوبی مشهور است: خوش نام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشوونما
تصویر نشوونما
بالش، رشد، روییدگی و بالیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
نماینده و نشان دهنده پیکر: چو پیکر برانگیخت پیکر نمای شه از پیش پیکر تهی کردن جای. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکونام
تصویر نکونام
خوشنام، نامبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکنام
تصویر نیکنام
مشهور، معروف، نامی
فرهنگ لغت هوشیار
خوش ذات، خوش فطرت، خوش قلب، نیک خلق، نیک سیرت، نیک فطرت، نیکوخصال
متضاد: بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشنام
متضاد: بدنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد