جدول جو
جدول جو

معنی نیش - جستجوی لغت در جدول جو

نیش
نوک هر چیز نوک تیز مانند سوزن، خنجر و نشتر، در علم زیست شناسی عضوی از بدن حشرات گزنده از قبیل عقرب، زنبور و مار که زهر خود را به وسیلۀ آن داخل بدن انسان می کنند، در علم زیست شناسی چهار دندان نوک تیز جلوی دهان انسان، دو در بالا و دو در پایین، انیاب، دهان، کنایه از سخن گزنده
تصویری از نیش
تصویر نیش
فرهنگ فارسی عمید
نیش
مبضغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). افزاری بود به صورت نیش که بدان رگ گشایند. (انجمن آرا). نیشتر. نشتر. تیغ. مفصد. مشرط. (یادداشت مؤلف) :
گفت فردانیش آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
به دیدارش هرکس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی.
فرخی.
نیش بگرفت و گفت عز علیک
اینچنین دست را که یارد خست.
عنصری.
خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
به نیش از سقبه آن ناسور یک هفته بر دارم.
سوزنی.
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم.
خاقانی.
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست.
خاقانی.
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم.
خاقانی.
نیشی بداده بود زهرآلود تا سلطان را بدان فصد کند. (راحهالصدور).
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
ترسم ای فصاد اگر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی.
مولوی.
طفل می ترسد ز نیش و احتجام
مادر مشفق در آن غم شادکام.
مولوی.
عاقبت درد دل به جان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.
سعدی.
مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش.
سعدی.
، آلت زهر ریختن کژدم و زنبور و امثالها. (سروری). سوزن گونه ای که بر دم زنبور و کژدم و بیشتر گزندگان است زدن را و زهر ریختن را. حمه. ابره. (یادداشت مؤلف) :
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش.
عنصری.
یکی چون مرغ پرنده ولیکن پرش اندیشه
یکی مانندۀ کژدم ولیکن نیش او در فم.
ناصرخسرو.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش و زهراست و گه نوش و شکّر.
ناصرخسرو.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
به زنبورۀ تیر زنبورنیش
شده آهن و سنگ را روی ریش.
نظامی.
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل.
مولوی.
من خود از کیدعدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی.
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته ست
نوش می خواهی هلا گر پای داری نیش را.
سعدی.
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش.
اوحدی.
آفرینندۀ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
مکتبی.
، زهر. (سروری) (برهان قاطع) (انجمن آرا). مقابل نوش. (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، کنایۀ توهین آمیز. تعریض اهانت آمیز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش زدن در سطور ذیل شود، نوک و تیزی سر خنجر و کارد. (انجمن آرا). تیزی سر هر چیز را گویند همچو نیش کارد و خنجر. (برهان قاطع). نوک تیز خنجر و شمشیر و جز آن:
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
باباطاهر.
، نوک باریک و تنک چیزی مانند نیش قلم. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود، سک. چوب نوک تیز یا چوبی که بر نوک سیخی از آهن است راندن ستور را. (یادداشت مؤلف). سیخ. سیخونک:
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم نیش.
لبیبی.
بی جرم و جنایتی که از من دانی
چون پیر خر از نیش ز من ترسانی.
فرخی.
، دندان دراز نوک دار که به هر دو جانب دهان سباع و خوک و غیره باشد. (غیاث اللغات). آزم. ناب. یشک. دندان تیز. (یادداشت مؤلف). هر یک از چهار دندان نوک تیز جلو دهان دو عدد در بالا و دو عدد در پائین. ناب. ضرس الکلب. دندان بادام شکن. (فرهنگ فارسی معین) :
هرکه او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او تا کار او یک جا کند.
منوچهری.
بانگ او کوه بلرزاندچون شیهۀ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
، در تداول، توسعاً به معنی دهان است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش باز کردن و نیش باز شدن در ترکیبات نیش در سطور بعد شود، نشان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). علامت. (ناظم الاطباء) ، علم و رایت. (ناظم الاطباء) ، نوعی خرما که آن را خرمای ابوجهل گویند. (از برهان) ، توسعاً به معنی نیش زدن هم آمده است:
نیش عقرب نه ازره کین است
اقتضای طبیعتش این است.
سعدی.
محرم کیشم نئی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نئی ز نیشم بگذر.
قاآنی.
- به نیش زدن،نیش زدن:
من خوداز کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
- به نیش کشیدن، به دندان کندن گوشت نیم پخته از استخوان و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
- ، بدندان گرفتن. در تحقیر و مزاح در مورد کسی که شخصی یا چیز مطلوب خود را بردارد و با خود برد گویند: به نیش کشید و برد، در مقام تشبیه به گربه که بچه اش را به دندان گیرد و جابجا کند.
- به نیش گرفتن، نیش زدن. گزیدن:
بشد مرد دانا پی کار خویش
گرفتند یک روز [زنبورانXXX زن را به نیش.
سعدی.
- نیش باز کردن، خنده ای خنک و بی مزه و نادلنشین کردن.
- نیش باز شدن، خندان شدن. از خوشحالی خنده کردن. لبان کسی تا بناگوش بازشدن. فراخ خندیدن به نشانۀ خوشحالی. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین).
- نیش خوردن،گزیده شدن. به نیش آزرده گشتن:
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی.
به نیشی که خوردم چه مایه نوش آوردم. (گلستان سعدی).
- نیش زدن، به نیشتر زدن:
سنان جور بر دل ریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن.
ناصرخسرو.
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش.
نظامی.
نه نیشی می زند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم.
سعدی.
شعر خون بار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
- ، گزیدن. با نیش آزردن چنانکه زنبور و عقرب. با نیش زهر در تن فروکردن چنانکه زنبور. (یادداشت مؤلف) :
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش.
نظامی.
نیش در آن زن که ز تو نوش خورد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد.
نظامی.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن.
سعدی.
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند گر طلب نوش کنی.
سعدی.
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل می زند چون کژدمی.
سعدی.
- ، سر برآوردن. دمیدن. اندکی روییدن چیزی، چون نیش زدن سبزه از خاک، یا نیش زدن شکوفه از شاخ یا نیش زدن دندان از لثه. (از یادداشت های مؤلف).
- ، به کنایت ها کسی را آزردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیش زبان زدن شود.
- نیش شکستن در دل، تحمل طعن کردن:
نوش دادم به کسان نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند.
صائب (از آنندراج).
- نیش فروبردن، نشتر زدن. نیش زدن:
جزع تو در دل هزار نیش فروبرد
لعل تو جان را هزار کار برآورد.
خاقانی.
- نیش فروزدن، نیش زدن:
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هرآنگه که نیشی به مردم فروزد.
خاقانی.
- امثال:
نوش خواهی نیش می باید چشید
لغت نامه دهخدا
نیش
نوک تیز مثل سوزن و خنجر
تصویری از نیش
تصویر نیش
فرهنگ لغت هوشیار
نیش
هرچیز نوک تیز، عضوی که حشرات گزنده با آن می گزند، دهان
تصویری از نیش
تصویر نیش
فرهنگ فارسی معین
نیش
نشتر، نیشتر، زخم، نوک
متضاد: نوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیر
تصویر نیر
(دخترانه)
روشن، منور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میش
تصویر میش
گوسفند ماده و دنبه دار، برای مثال کهین تخت را نام بد میش سار / سر میش بودی بر او بر نگار (فردوسی - ۸/۲۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوش
تصویر نوش
مقابل نیش
هر چیز مطبوع و خوشایند
گوارا باد، نوش جان باد
عسل، مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گل ها و گیاهان فراهم می آورد و در کندوی خود خالی می کند، لعاب النّحل، انگبین، طیان، شهد
پادزهر، تریاق
شراب، باده
نوعی نقل و شیرینی که برای مزۀ شراب می خورند
زندگی، حیات، بی مرگی
گوارا، شیرین
پسوند متصل به واژه به معنای نوشنده مثلاً باده نوش
هر چیز نوشیدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیش
تصویر طیش
سبک شدن، بی عقل شدن، سبکی و خفت عقل، سبک سری، خشم، غضب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیش
تصویر فیش
برگه ای که روی آن مطالبی می نویسند و بعد مرتب می کنند، برگه ای که دریافت و پرداخت پول در آن ثبت می شود، در علم الکتریک قطعه ای با روکش پلاستیکی برای اتصال دو مدار یا دستگاه الکتریکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیر
تصویر نیر
روشنایی دهنده، درخشان، نور دهنده
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جرم، نجم، تارا، کوکبه، نجمه، کوکب، اختر، ستار، استاره
نیر اعظم: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیش
تصویر خیش
آلتی برای شخم زدن زمین که به تراکتور یا گردن گاو بسته می شود، گاوآهن، کنایه از شخم زدن
نوعی پارچۀ کتان، پرده ای که از این نوع پارچه تهیه می شد، خیش خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقش
تصویر نقش
تصویر، شکل، در سینما و تئاتر کنایه از شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن، کاراکتر،
در علوم ادبی حالت نحوی کلمه در جمله، کنایه از اثری که روی زمین یا چیزی باقی مانده باشد مثلاً نقش پایش روی زمین بود،
کارکرد، عمل کرد مثلاً او در موفقیت من نقش بزرگی داشت
نقش بستن: صورت گرفتن، مصور گشتن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیش
تصویر بیش
افزون تر، بسیار تر، فراوان تر
هلاهل، گیاهی بسیار سمّی با برگ هایی شبیه برگ کاهو یا کاسنی و ریشۀ غده ای سفت که اندرون آن سیاه است، اجل گیا، اجل گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریش
تصویر ریش
موهای دو طرف صورت و چانۀ مرد، لحیه، محاسن
زخم، جراحت، مجروح، زخمی
پر پرندگان
ریختن، پاشیدن، ریشیدن
ریش ریش: پاره پاره، چاک چاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیا
تصویر نیا
جد، پدربزرگ، پدر پدر، پدر مادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمش
تصویر نمش
دروغ گفتن، سخن چینی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیش
تصویر عیش
خوش گذرانی، خوشی و شادمانی، زیستن، زندگی کردن، زندگی، طعام، خوراک، خوردنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریش
تصویر ریش
موهای چانه و گونه ها، محاسن
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه خشن کتان که از آن فرش و پرده ها و چیزهای دیگر درست می کنند آنچه به گاو آهن بسته با آن زمین را شخم می زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیش
تصویر دیش
داد و دهش
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شیش خرمای بی هسته خرمای سست هسته، شمشیر شمشیر دگمه دار شمشیر نوک بسته که در شمشیر بازی به کار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیش
تصویر بیش
زیادتی و افزونی، بسیار، بس، علاوه، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیش
تصویر حیش
ترسیدن، ترساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیش
تصویر جیش
ارتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیش
تصویر تیش
ترکی از تیز پارسی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
زمین را شخم کردن و نا کشته گذاشتن استراحت دادن زمین تا دوباره نیروی باروری خود را باز یابد، زمینی که یک سال نکارند تا قوت گیرد زمین نوبتی. یا دو آیش. آیش کردن زمین یک سال در میان. یا سه یا سه آیش. آیش کردن زمین دو سال در میان، تقسیم کردن زمینهای ده بسه قسمت و هر سال یکی ازین سه قسمت را نا کشته گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیت
تصویر نیت
آهنگ، خواست، خواسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نهش
تصویر نهش
قرار، وضع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیا
تصویر نیا
جد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نایش
تصویر نایش
نفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخش
تصویر نخش
برهان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فیش
تصویر فیش
برگه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نقش
تصویر نقش
نگار
فرهنگ واژه فارسی سره
یکی از رسوم عروسی سنتی مازندران غربی بوده استبر اساس این.، بنشین
فرهنگ گویش مازندرانی