دهی است از دهستان پس کوه بخش کلات شهرستان دره گز، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی در 94 هزارگزی جنوب شرقی کبودگنبد واقع است، آبش از قنات و محصولش غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان پس کوه بخش کلات شهرستان دره گز، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی در 94 هزارگزی جنوب شرقی کبودگنبد واقع است، آبش از قنات و محصولش غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
حاجتمند، (از سروری) (از برهان) (ازرشیدی)، نیازمند، صاحب نیاز، اهل نیاز: ای چشم نیازیان ز جود تو چون چشم مخالفان به خوش خوابی، انوری (از سروری)، ، کنایه از عاشق است، (از برهان)، که نیازمند معشوق است، که در برابر معشوق عرض نیاز می کند: بدو گفت ای گرانمایه نیازی چراجان نیازی می گذاری، فخرالدین اسعد، ازبس که نمود نوحه سازی بخشید دلم بر آن نیازی، نظامی، ، دوست، (اوبهی) (صحاح الفرس) (برهان قاطع)، محبوب، (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا)، معشوقه، (صحاح الفرس)، مطلوب، (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج)، معشوق، (برهان قاطع)، عزیز، گرامی، (یادداشت مؤلف)، محبوب را نیازی گفتن بجهت آن است که عاشقان به آن نیاز دارند: کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سایه گستر نیازی درخت، فردوسی، بهم رستند آنجا دو نیازی به هم بودند روز و شب به بازی، فخرالدین اسعد، شبی مادر بدو گفت ای نیازی چرا از بخت چون مردم ننازی، فخرالدین اسعد، ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز بپرورد آن نیازی را به صد ناز، فخرالدین اسعد، سوی پستی نیازد جز توانا سوی خواری نیازد جز نیازی، ناصرخسرو، نیازم به گیتی به توست ای نیازی که دل را امیدی و جان را نیازی، قطران، هرچند به رویش نیازمندی تا چند کشی ناز آن نیازی، مسعودسعد، ای نیازی مرا نیاز به توست ورچه دارد به من زمانه نیاز، مسعودسعد، بدم دوش با آن نیازی بهم زده پیشم از بی نیازی علم، مسعودسعد، دلم خستۀ ناز توست ای نیازی که روزی نیاسائی از نازبازی، مختاری، چو خسرو دید کان ماه نیازی نخواهد کردن او را چاره سازی، نظامی، چون ابن سلام از آن نیازی شد نامزد شکیب سازی، نظامی، - نیازی تر، عزیزتر، گرامی تر: مرا رامین گرامی تر ز شهروست مرا رامین نیازی تر ز ویروست، فخرالدین اسعد منسوب است به نیاز که نام قریه ای است، (از سمعانی)، رجوع به نیازه شود
حاجتمند، (از سروری) (از برهان) (ازرشیدی)، نیازمند، صاحب نیاز، اهل نیاز: ای چشم نیازیان ز جود تو چون چشم مخالفان به خوش خوابی، انوری (از سروری)، ، کنایه از عاشق است، (از برهان)، که نیازمند معشوق است، که در برابر معشوق عرض نیاز می کند: بدو گفت ای گرانمایه نیازی چراجان نیازی می گذاری، فخرالدین اسعد، ازبس که نمود نوحه سازی بخشید دلم بر آن نیازی، نظامی، ، دوست، (اوبهی) (صحاح الفرس) (برهان قاطع)، محبوب، (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا)، معشوقه، (صحاح الفرس)، مطلوب، (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج)، معشوق، (برهان قاطع)، عزیز، گرامی، (یادداشت مؤلف)، محبوب را نیازی گفتن بجهت آن است که عاشقان به آن نیاز دارند: کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سایه گستر نیازی درخت، فردوسی، بهم رستند آنجا دو نیازی به هم بودند روز و شب به بازی، فخرالدین اسعد، شبی مادر بدو گفت ای نیازی چرا از بخت چون مردم ننازی، فخرالدین اسعد، ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز بپرورد آن نیازی را به صد ناز، فخرالدین اسعد، سوی پستی نیازد جز توانا سوی خواری نیازد جز نیازی، ناصرخسرو، نیازم به گیتی به توست ای نیازی که دل را امیدی و جان را نیازی، قطران، هرچند به رویش نیازمندی تا چند کشی ناز آن نیازی، مسعودسعد، ای نیازی مرا نیاز به توست ورچه دارد به من زمانه نیاز، مسعودسعد، بدم دوش با آن نیازی بهم زده پیشم از بی نیازی علم، مسعودسعد، دلم خستۀ ناز توست ای نیازی که روزی نیاسائی از نازبازی، مختاری، چو خسرو دید کان ماه نیازی نخواهد کردن او را چاره سازی، نظامی، چون ابن سلام از آن نیازی شد نامزد شکیب سازی، نظامی، - نیازی تر، عزیزتر، گرامی تر: مرا رامین گرامی تر ز شهروست مرا رامین نیازی تر ز ویروست، فخرالدین اسعد منسوب است به نیاز که نام قریه ای است، (از سمعانی)، رجوع به نیازه شود
نرمی. ملایمت. (ناظم الاطباء) : تا بر تو برگ گل نزند دست روزگار بختت بپروراند در ناز و نازکی. سوزنی. ، باریکی، دقت. (ناظم الاطباء). ظرافت: در آن خدمت بغایت چابکی داشت که کار نازنینان نازکی داشت. نظامی. با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست هر حبابی کشتی نوح است در جیحون ما. صائب. ، دقیق و مهم بودن. خطیر و دشوار بودن: چون با او (باکالیجار) به خلوت رسید (قاضی عبداﷲ) گفت ترا معلوم است که کار ملک نازکی دارد و این ابونصر بن عمران مستولی گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 119)، کم قطری. نازک بودن. مقابل کلفتی و ضخامت و قطوری: نانی به نازکی کاغذ. (یادداشت مؤلف)، تنکی. رقت. (ناظم الاطباء). کم رنگی. نازکی رنگ: و سرخی و سفیدی و نازکی رنگ روی نشان درستی و قوت اوست و زردی روی نشان گرمی اوست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، لطافت. حساسیت. زودرنجی: آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی گر بر زنی بر او بر یک تار پرنیان. خسروی. و این علت کودکان را بیشتر افتد بسبب... ضعیفی و نازکی چشم ایشان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). من چه گویم که ترا نازکی طبع لطیف تابه حدیست که آهسته دعا نتوان کرد. حافظ. حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار برو از درگهش این ناله و فریاد ببر. حافظ
نرمی. ملایمت. (ناظم الاطباء) : تا بر تو برگ گل نزند دست روزگار بختت بپروراند در ناز و نازکی. سوزنی. ، باریکی، دقت. (ناظم الاطباء). ظرافت: در آن خدمت بغایت چابکی داشت که کار نازنینان نازکی داشت. نظامی. با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست هر حبابی کشتی نوح است در جیحون ما. صائب. ، دقیق و مهم بودن. خطیر و دشوار بودن: چون با او (باکالیجار) به خلوت رسید (قاضی عبداﷲ) گفت ترا معلوم است که کار ملک نازکی دارد و این ابونصر بن عمران مستولی گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 119)، کم قطری. نازک بودن. مقابل کلفتی و ضخامت و قطوری: نانی به نازکی کاغذ. (یادداشت مؤلف)، تنکی. رقت. (ناظم الاطباء). کم رنگی. نازکی رنگ: و سرخی و سفیدی و نازکی رنگ روی نشان درستی و قوت اوست و زردی روی نشان گرمی اوست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، لطافت. حساسیت. زودرنجی: آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی گر بر زنی بر او بر یک تار پرنیان. خسروی. و این علت کودکان را بیشتر افتد بسبب... ضعیفی و نازکی چشم ایشان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). من چه گویم که ترا نازکی طبع لطیف تابه حدیست که آهسته دعا نتوان کرد. حافظ. حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار برو از درگهش این ناله و فریاد ببر. حافظ
از مردم قزوین و از شاعران قرن دهم است، در قزوین به کسب اشتغال داشته، او راست: پیوسته به دل بار غم یار کشم وز دیده همه منت دیدار کشم جانم به لب آمد و تن از غم کاهید اینها همه از دوری دلدار کشم، (از تحفۀ سامی ص 174) محمد سمیع (میر نیازی) دهلوی از معاصران و شاگردان حزین لاهیجی است، او راست: مردم و ننشست از پا آه غمناکم هنوز دود می خیزد چو شمع کشته از خاکم هنوز، (از صبح گلشن ص 571)، و رجوع به فرهنگ سخنوران شود از مردم بخارا و از معماگویان معاصر نصرآبادی است، او راست این معما به اسم میر: مردم چشم غیر حک فرما بعد از آن بر بیاض آن بنما، (از تذکرۀ نصرآبادی ص 518)، و رجوع به فرهنگ سخنوران شود از مردم بدخشان و از شاعران قرن دهم و یازدهم است، او راست: از گرمی آفتاب محشر چه غم است گر جام بود به سایۀ دولت تو، (از صبح گلشن ص 571)، و رجوع به فرهنگ سخنوران شود
از مردم قزوین و از شاعران قرن دهم است، در قزوین به کسب اشتغال داشته، او راست: پیوسته به دل بار غم یار کشم وز دیده همه منت دیدار کشم جانم به لب آمد و تن از غم کاهید اینها همه از دوری دلدار کشم، (از تحفۀ سامی ص 174) محمد سمیع (میر نیازی) دهلوی از معاصران و شاگردان حزین لاهیجی است، او راست: مردم و ننشست از پا آه غمناکم هنوز دود می خیزد چو شمع کشته از خاکم هنوز، (از صبح گلشن ص 571)، و رجوع به فرهنگ سخنوران شود از مردم بخارا و از معماگویان معاصر نصرآبادی است، او راست این معما به اسم میر: مردم چشم غیر حک فرما بعد از آن بر بیاض آن بنما، (از تذکرۀ نصرآبادی ص 518)، و رجوع به فرهنگ سخنوران شود از مردم بدخشان و از شاعران قرن دهم و یازدهم است، او راست: از گرمی آفتاب محشر چه غم است گر جام بود به سایۀ دولت تو، (از صبح گلشن ص 571)، و رجوع به فرهنگ سخنوران شود
منسوب به پیازک. (برهان). برنگ پوست پیاز، سرخ پوست. برنگ سرخ پوست گونه ای از پیاز. - لعل پیازکی، لعلی باشد قیمتی. لعل سرخ بود قیمتی. (لغت نامۀ اسدی). لعل پیازی، نام لعلی است که از کانی خیزد که قریۀ پیازک نزدیک آن است. (جواهرنامه) .ابوریحان در الجماهر فی معرفه الجواهر آرد: و ربما (نسبت اللعل) الی ما قاربها من القری و البقاع کالپیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک، لااتصال له بشی ٔ من ذکر البصل: لعل پیازکی رخ تو بود و زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤی. از چشم برده قاعده جزع معدنی وز لب شکسته قیمت لعل پیازکی. عجمی گرگانی
منسوب به پیازک. (برهان). برنگ پوست پیاز، سرخ پوست. برنگ سرخ پوست گونه ای از پیاز. - لعل پیازکی، لعلی باشد قیمتی. لعل سرخ بود قیمتی. (لغت نامۀ اسدی). لعل پیازی، نام لعلی است که از کانی خیزد که قریۀ پیازک نزدیک آن است. (جواهرنامه) .ابوریحان در الجماهر فی معرفه الجواهر آرد: و ربما (نسبت اللعل) الی ما قاربها من القری و البقاع کالپیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک، لااتصال له بشی ٔ من ذکر البصل: لعل پیازکی رخ تو بود و زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤی. از چشم برده قاعده جزع معدنی وز لب شکسته قیمت لعل پیازکی. عجمی گرگانی
باریکی، نا ستبری، لطافت ظرافت، بناز پروردگی نازنینی، نغزی دلکشی، قابلیت اهمیت خطیر بودن: (و بی مراجعت و استقصا کاری نگزارد تا نازکی این حادثه بر هیچ دانا و نادان پوشیده نماندی، {شکنندگی زودشکنی، تردی، نرمی، حساسیت زودرنجی، خوش طبعی نزاکت، کم رنگی رقت: (و سرخی و سفیدی و نازکی رنگ روی نشان درستی وقوت اوست وزردی روی نشان گرمی اوست. {مقابل سیری
باریکی، نا ستبری، لطافت ظرافت، بناز پروردگی نازنینی، نغزی دلکشی، قابلیت اهمیت خطیر بودن: (و بی مراجعت و استقصا کاری نگزارد تا نازکی این حادثه بر هیچ دانا و نادان پوشیده نماندی، {شکنندگی زودشکنی، تردی، نرمی، حساسیت زودرنجی، خوش طبعی نزاکت، کم رنگی رقت: (و سرخی و سفیدی و نازکی رنگ روی نشان درستی وقوت اوست وزردی روی نشان گرمی اوست. {مقابل سیری
حاجتمند، معشوق محبوب دوست: (چون ابن سلام زان نیازی شد نامزد شکیب سازی) (لیلی و مجنون نظامی رشیدی) (دلم خسته ناز تست ای نیازی که روزی نیاسایی از ناز یازی) (عثمان مخناری همایی. 504)، عزیز گرامی: (زهی مملکت را چو دولت گرامی زهی پادشا را چو دیده نیازی) (عثمان مختاری. همایی. 507)، جمع نیازیان
حاجتمند، معشوق محبوب دوست: (چون ابن سلام زان نیازی شد نامزد شکیب سازی) (لیلی و مجنون نظامی رشیدی) (دلم خسته ناز تست ای نیازی که روزی نیاسایی از ناز یازی) (عثمان مخناری همایی. 504)، عزیز گرامی: (زهی مملکت را چو دولت گرامی زهی پادشا را چو دیده نیازی) (عثمان مختاری. همایی. 507)، جمع نیازیان