جدول جو
جدول جو

معنی نیاخرم - جستجوی لغت در جدول جو

نیاخرم
(غِ)
نهرسولدوز، دهی است از دهستان مشکین باختری. بخش مرکزی شهرستان خیاو. کوهستانی، 160 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیاخره
تصویر کیاخره
در ایران باستان غلبه، قدرت، فرّ و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا، ایرانیان را از آن برخوردار می ساخت، خرّۀ کیانی، فرّۀ ایزدی
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفعولن تغییر یافته است، کسی که بینی اش را سوراخ کرده یا شکافته باشند، بریده بینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیام
تصویر نیام
غلاف شمشیر و خنجر، در علم زیست شناسی غلاف برگ یا گل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیرم
تصویر نیرم
دلیر، پهلوان، نریمان
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. در 4 هزارگزی اردبیل و 10 هزارگزی جادۀ اردبیل به آستارا، در جلگۀ معتدل هوایی واقع و 2042 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
غلاف شمشیر، (برهان قاطع)، غلاف شمشیر و کارد و خنجر، (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی) (از غیاث اللغات)، غلاف هرچیز، (از فرهنگ فارسی معین) :
برآورد شمشیر تیز از نیام
بدو گفت کای بدگهر پور سام،
فردوسی،
فرستادش اسبی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام،
فردوسی،
کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی
و یا هم روز و شب اندر مقامی،
فخرالدین اسعد،
دو تیغ به هم در یک نیام نتوان نهاد که نگنجد، (تاریخ بیهقی)، شمشیرها در نیام شد، (تاریخ بیهقی ص 399)،
که چند خسبید ای بی هشان که وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد،
ناصرخسرو،
خنجرت را ز حنجر نادان بود نیام
اسب تو را ز دیدۀ شیطان بود نعال،
ناصرخسرو،
بدخو شدی ز خوی بد یار خود چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام،
ناصرخسرو،
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو،
مسعودسعد،
شمشیرهای مخالف از نیام برکشیده شود، (کلیله و دمنه)،
بدانسان که گوئی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام،
سوزنی،
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام،
خاقانی،
تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن
راست چو صور دردمند از سرنای معرکه،
خاقانی،
ز تیر فلک تیغ چستی نداشت
چو من در نیام زبان عنصری،
خاقانی،
سلطان از سر کرمی که در طینت پاک او مجبول بود او را امان داد و شمشیر انتقام در نیام نهاد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 25)، ندانست که نیامی گنجای دو تیغ ندارد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 286)، تیغ ذلاقت زبان او نیام نشناختی، (ترجمه تاریخ یمینی ص 255)،
مصلحت توست زبان زیر کام
تیغ پسندیده بود در نیام،
نظامی،
جای دو شمشیر نیامی که دید
بزم دو جمشید مقامی که دید،
نظامی،
وهم دیدی که چون گذارد گام
برق چون تیغ برکشد ز نیام،
نظامی،
نبرد تیغش و اگر باشد
با همه خلق در نیام بود،
عطار،
تیغ مکاوحت با نیام کردند و هر لشکری در محل خود آرام گرفتند، (جهانگشای جوینی)،
تیغ برآر از نیام زهر درافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما دعاست،
سعدی،
رها نمی کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام،
سعدی،
محال عقل است که ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام، (گلستان)، میان شمشیر، (دستورالاخوان)، میان و وسط تیغ و غیر تیغ را نیز گویند هرچیز باشد، (برهان قاطع)، به معنی وسط تیغ هرگز نیامده بلکه به معنی وسط هرچیز ’میان’ است نه نیام، (سراج اللغات) (فرهنگ نظام) (حاشیۀ برهان قاطع)، تعویذ، (برهان قاطع)، به معنی تعویذ ظاهراً تصحیفی است از پنام و چشم پنام یا بالعکس، (یادداشت مؤلف)، به معنی تعویذ پنام است به بای فارسی، (سراج اللغات) (حاشیۀ برهان قاطع)، چوب بن خیش که برزگر به دست گیرد وقت تخم ریختن، (از رشیدی)، چوب بن خیش که برزیگران در وقت شیار کردن بدان چسبند و زور کنند تا گاوآهن بیشتر به زمین فرورود و زمین را بیشتر بشکافد، (از برهان)، مقوم، (السامی) (از فرهنگ نظام) (از حاشیۀ برهان قاطع)، نیام چشم، پلک چشم، (یادداشت مؤلف)، جفن، (دستوراللغه) (ناظم الاطباء) : رسع، دردمندی نیام چشم، (منتهی الارب)، (اصطلاح گیاه شناسی) غلاف برگ یا گل، (لغات فرهنگستان)، قاعده بعضی از برگها و برگه ها یا گریبان که روی ساقه ادامه دارد و آن را کاملاً احاطه می کند مانند نیام گیاهان تیره گندم و دم اسبیان، (فرهنگ اصطلاحات علمی)، نوعی میوۀ خشک و شکوفا که از یک برچه تشکیل شده و پس از رسیدن به وسیلۀ دو شکاف طولی باز می شود، مانند میوۀ گیاهان تیره نخود، (فرهنگ اصطلاحات علمی)، رحم، زهدان، پی، عصب، بند و رفاده ای که بر عضو شکسته می بندند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خواب، نوم، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
جمع واژۀ نائم، رجوع به نائم شود،
نوم، (منتهی الارب) (متن اللغه)، رجوع به نوم شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
کهنۀ پوسیدۀ ریزریز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، استخوان کاواک که به وزیدن باد آواز آید از وی. (منتهی الارب) (آنندراج). استخوان پوسیده. (مهذب الاسماء). قیل الذی تدخل فیه الریح ثم تخرج منه و لها نخیر. (اقرب الموارد) ، خوک حمله کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). الخنزیر الضاری. (اقرب الموارد). ج، نخران، ما بالدار ناخر، احد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
رجل ناخم، مرد دانای در تغنی و سرود و در قمار و بازی. (ناظم الاطباء) (از المنجد). و نیز رجوع به نخم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
نریمان. پدر سام. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع). جد رستم. (برهان قاطع). رجوع به نریمان شود:
ز ما باد برسام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود.
فردوسی.
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.
فردوسی.
توگفتی گو پیلتن رستم است
و یا سام شیر است و یا نیرم است.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام یکی از پادشاهان روم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کوهی در دیار بنی سلیم که ببلاد ربیعه بن عامر بن صعصعه پیوندد. کوهی است در چهارمیلی زمین نجد.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بریده بینی. کفته بینی. دیوار بینی یا سر بینی اندکی بریده. (تاج المصادر بیهقی). دیواربینی بریده. (زوزنی). آنکه میانۀ دو سوراخ بینی او بریده باشند:
تیر تو تنین دم شده زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده منقار عنقا ریخته.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(نُیْ یا)
جمع نائم است. رجوع به نائم شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان. در 42 هزارگزی جنوب غربی سیردان و 12 هزارگزی غربی راه شوسۀ قزوین به رشت، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و دارای 1551 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصول عمده اش غلات و شغل مردمش زراعت و بافتن قالیچه و گلیم و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 310)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قصبه ای است از دهستان نیاسر بخش قمصر شهرستان کاشان. در 45 هزارگزی شمال غربی قمصر، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و دارای 3200 تن سکنه است. آبش ازچشمۀ معروف و مهم نیاسر و در حدود 90 رشته قنات کوهستانی تأمین می شود. محصول عمده آن غلات و تنباکو وپنبه و ابریشم و انواع میوه هاست. شغل اهالی زراعت وگله داری و صنعت دستی زنان قالی بافی است. از آثار ابنیۀ باستانی، خرابه های آتشکدۀ دورۀ ساسانیان و پناهگاههای زیرزمینی باقی است. مزارع حسامه، بیدآباد وچندین مزرعۀ دیگر جزء این قصبه بوده و دارای آبشارمهمی نیز می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خُ ررْ رَ)
ناشاد. غمگین. پژمان. که خرم و شادمان نیست، ناخوش. نامطبوع. نامرغوب. نادلپسند:
تو بیزار گرد از ره ودین اوی
بنه دور ناخرم آئین اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ سَ رَ)
گاه چهارم از شش گاه خلق عالم که در این گاه که مدت آن سی روز است، اشجار خلق شده اند. (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
نوری را گویند که از جانب اﷲ به پادشاهان فایض گردد، چه کیا به معنی پادشاه و خره نوری باشد از جانب خدای تعالی فایض بر بندگان خود که به سبب آن ریاست کنند. و با واو معدوله هم آمده است که کیاخوره باشد. (برهان). نوری است که از جانب خدا بر روح پادشاهان نازل شود که بدان حشمت و شوکت و قدرت و عدالت حاصل نمایند... (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به کیاخوره شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل آختن. رجوع به آختن شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج در 42هزارگزی شمال خاوری کامیاران، یک هزارگزی شمال رود خانه گاورود. کوهستانی، سردسیر. دارای 177 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه است. محصول آن غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَ خِ)
جمع واژۀ فیخر. (منتهی الارب). رجوع به فیخر شود
لغت نامه دهخدا
مقابل خام، رجوع به خام شود
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
تأنیث ناخر. رجوع به ناخر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیام
تصویر نیام
غلاف شمشیر، کارد خنجر
فرهنگ لغت هوشیار
کهنه پوسیده، ریز ریز ریزه ریزه شده، استخوان کاواک، گراز درنده خوک تازنده، خر اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخام
تصویر ناخام
آنچه که خام نباشدمقابل خام. ناخجسته. شوم بدیمن
فرهنگ لغت هوشیار
بینی بریده در زبانزد) عروض (سنگی است که در آن بریدگی پدید آید و آن انداختن م است ازمفاعلین آنکه بینیش را سوراخ کرده باشند آنکه بینی وی را شکافته باشند 0، شعری که در وزن آن (خرم) واقع شده باشد یعنی (فعولن) را (عولن) و (مفاعلتن) را (فاعلتن) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخرمی
تصویر ناخرمی
ناشاد بودن غمگینی، نادلپسندی نامطبوعی مقابل خرمی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه خرم نیست ناشاد غمگین، نادلپسند نامطبوع: تو بیزار گرد ازره و دین اوی بنه دورنا خرم آیین اوی. (شا) مقابل خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخرم
تصویر اخرم
((اَ رَ))
آن که بینی اش را سوراخ کرده باشند، شعری که در وزن آن «خرم» واقع شده باشد یعنی «فعولن» را «عولن» و به واژه اخرم اضافه شود. «مفاعلتن» را «فاعلتن» گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیام
تصویر نیام
غلاف، غلاف شمشیر و خنجر و غیره
فرهنگ فارسی معین
اندوهگین، غمگین، ناخرسند، ناخشنود، ناشاد
متضاد: خرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی