جدول جو
جدول جو

معنی نگرویدن - جستجوی لغت در جدول جو

نگرویدن(لِ)
ایمان نیاوردن. متابعت نکردن. مقابل گرویدن. رجوع به گرویدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناگرویده
تصویر ناگرویده
آنکه ایمان نیاورده، کافر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناگرویدن
تصویر ناگرویدن
ایمان نیاوردن، پیروی نکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگریدن
تصویر نگریدن
نگریستن، نگاه کردن، دیدن، نگریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، باور کردن، به کسی یا چیزی عقیده پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
پیمودن، طی کردن، پیچیدن، تا کردن، نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاریدن
تصویر نگاریدن
نگاشتن، نوشتن، نقش و نگار کردن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ ثَ رَ)
مقابل درویدن. رجوع به درویدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل نگریدن. رجوع به نگریدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بُ دَ)
طی کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). بریدن. (آنندراج). پیمودن (راه) . (فرهنگ فارسی معین). قطع کردن. درنوشتن. سپردن. نبشتن:
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی دشنه بستان و بنورد راه.
فردوسی.
گفتا برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت بازگردم.
نظامی.
، گردش کردن. گردیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، پیچیدن. (برهان قاطع). نوشتن. درنوشتن. پیچیدن گسترده ای را. (یادداشت مؤلف). درنوردیدن. جمع کردن. در هم پیچیدن. به یک سو زدن. لوله کردن. طی:
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچوطی.
منوچهری.
بارگاه زاهدان در هم نورد
کارگاه صوفیان در هم شکن.
سعدی.
، بی نام ونشان ساختن. رجوع به معنی قبلی شود، ته کردن. (برهان قاطع). تا کردن. (ناظم الاطباء)، برگردانیدن. برگردان کردن لب جامه و مشک و دامن پیراهن و آستین و جز آن. (یادداشت مؤلف)، ورمالیدن. بازنوردیدن:
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی.
، سهو کردن. گم کردن (؟)، اهانت نمودن (؟). (ناظم الاطباء)، گذاشتن. (برهان قاطع). ترک کردن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). به یک سو نهادن. بگذاشتن. (یادداشت مؤلف) :
تو را سگی در سامری موافق و بس
طریق آل محمد سزد که بنوردی.
سوزنی.
ترکیب ها:
- اندرنوردیدن. بازنوردیدن. برنوردیدن. به هم نوردیدن. بیرون نوردیدن. درنوردیدن. در هم نوردیدن. فرونوردیدن. وانوردیدن. وا بیرون نوردیدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
ناگرونده. نامؤمن. که نگرویده است و ایمان نیاورده است. کافر. ناخستو. مقابل گرونده. رجوع به گرونده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
دیدن. نگاه کردن. (آنندراج). سپردن و نگریستن و نظر کردن و دیدن و دادن برای نگاه داری و محافظت و پاسبانی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ دَ)
ایمان آوردنی. اعتقادکردنی. درخور ایمان. قابل اعتقاد. لایق گرویدن
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
نگاشتن. (آنندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین). نقش کردن:
چه سغدی چه چینی و چه پهلوی
نگاریدن آن کجا بشنوی.
فردوسی.
بگفت این و پس در دل مصطفی
نگاریدش این سورۀ باصفا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
با اینهمه از سرشک بر رخ
ﷲ الحمد می نگارد.
خاقانی.
، آراستن. بزک کردن. آرایش کردن. زینت کردن:
دگرباره فرودآمد بت آرای
نگارید آن سمنبر را سراپای.
(ویس و رامین).
این شوی کش سلیطه هر روزی
بنگر که چگونه روی بنگارد.
ناصرخسرو.
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی.
سعدی.
غلامان درّ و گوهر می فشانند
کنیزان دست و ساعد می نگارند.
سعدی.
، صورت بخشیدن. آفریدن:
ببیند زاندک سرشت آب و خاک
دو گیتی نگاریده یزدان پاک.
اسدی.
نگارنده دانم که هست از درون
نگاریدنش را ندانم که چون.
نظامی.
، ساختن. (یادداشت مؤلف) :
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری.
منوچهری (از یادداشت مؤلف).
، نقاشی کردن. (آنندراج). نقش کردن. کشیدن صورت و خط. رسم کردن. (ناظم الاطباء). تصویر کردن:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.
فردوسی.
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش.
فردوسی.
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی.
و گر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش.
منوچهری.
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت
که جان در او نتوانم نهاد ننگارم.
خاقانی.
هر آن صورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد.
نظامی.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَمْ بَ ثَ)
نرهیدن. مقابل رهیدن. رجوع به رهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
مقابل روئیدن. رجوع به روئیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَمْیْ)
نیارمیدن، نرمیدن. مقابل رمیدن
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نرسیدن. مقابل رسیدن. رجوع به رسیدن شود:
بر نارسیدن از چه وچند و چون
عارست نورسیدۀ برنا را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
کافر. منکر. (ناظم الاطباء). کسی که ایمان نیارد، یعنی کافر. (آنندراج). ناگرونده، نافرمان. سرکش، آنکه اعتماد نمی کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَضْوْ)
ناارزیدن. بی ارزش و کم بها بودن
لغت نامه دهخدا
(لِ جَ)
نیاوریدن. نیاوردن. ناآوردن. مقابل آوریدن. رجوع به آوریدن و آوردن شود:
توآن کسی که ترا مثل نافرید ایزد
تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر.
انوری
لغت نامه دهخدا
(جُ تَ)
دیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نگریستن. (جهانگیری) :
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوشش و او خود سپید.
رودکی.
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.
فردوسی.
من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم
بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه.
فرخی.
نافۀ مشک است هرچ آن بنگری در بوستان
دانۀ درّ است هرچ آن بنگری در جویبار.
منوچهری.
البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود. (تاریخ بیهقی ص 326). آنچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود. (تاریخ بیهقی ص 629).
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم.
خاقانی.
ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند.
خاقانی.
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو می نگرم.
خاقانی.
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند.
نظامی.
کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر.
نظامی.
، ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء). مشاهده کردن. تماشا کردن:
روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من
خیره شد از عجایب الوان که بنگرید.
بشار.
زن شیردل چون سپه بنگرید
به روز چهارم به ایشان رسید.
فردوسی.
همی خواست تا گنج ها بنگرد
زر و گوهرو جامه ها بشمرد.
فردوسی.
گرازه چو گرد سپه را بدید
بیامد سپه را همه بنگرید.
فردوسی.
نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی،
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی...
منوچهری.
نگرید آن رز و آن پایک رزداران
درهم افکنده چون ماران بر ماران.
منوچهری.
ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته همچون آینه و از شعاع دشوار شایستی نگریدن. (مجمل التواریخ). و هر خانه روزنی ساخته روشنائی و نگریدن را. (مجمل التواریخ).
این شعر آفتابی بکرش نگر که داد
از مهر سینه شیرش چون مادر آفتاب.
خاقانی.
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوخته اند.
خاقانی.
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم.
سعدی.
، نگاه کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چشم را به سوی کسی یا چیزی گرداندن. نظر کردن. (ناظم الاطباء) :
به خط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب.
پیروز مشرقی.
نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان وسران ننگرید.
فردوسی.
زمان تازمان پیش من بگذری
به حجره درآئی به من ننگری.
فردوسی.
ز دیدنش رودابه می نارمید
بدزدیده در وی همی بنگرید.
فردوسی.
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که بر من نتوانی نگرید.
فرخی.
تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری.
فرخی.
گوئی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفتۀ خویش چرائی
من در دگران زآن نگرم تا به حقیقت
قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جائی.
منوچهری.
بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی ص 333). امیر در شراب بونعم راگفت سوی نوشتکین می ننگری، او جواب داد که از آن نگریستن بس نیک آمدم که دیگر نگرم. (تاریخ بیهقی ص 418).
دل من ز گیتی مر او را گزید
ز بیم خدایش به من ننگرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو یوسف به شمعون یکی بنگرید
مر او را چو آشفته دیوانه دید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 155). آن زن [دیوانه] چون در آن زر و جوهر نگرید وتن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد. (نوروزنامه). و از بالا ملک سوی ما همی نگرید. (مجمل التواریخ). بلیناس آینه ای ساخته بود در عهد خویش که چون درآن نگریدندی جملۀ کشتی ها بر در روم و قسطنطینه بدیدندی. (مجمل التواریخ). چون پیغامبر پنج فرسنگ بیامدبازپس نگرید در کوههای مکه غمناک شد. (مجمل التواریخ).
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمارده و چهار برآمد.
سوزنی.
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم.
خاقانی.
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید.
نظامی.
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید
شد آن چشمه از چشم او ناپدید.
نظامی.
مرید را گفت تو را درمی باید بنگر. آن مرید بنگرید همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. (تذکرهالاولیاء).
کآن مسلمان را به خشم از چه سبب
بنگریدی بازگو ای پیک رب.
مولوی.
در هیأتش می نگرید صورت ظاهرش پاکیزه دید. (گلستان).
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده ست
یا دیده و بعد از تو به روئی نگریده ست.
سعدی.
برون رفت و هر جانبی بنگرید
به اطراف وادی نگه کرد و دید.
سعدی.
، تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین)، تأمل کردن. وارسی کردن. به دقت نظر کردن:
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
بوشکور.
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیک خوی.
فردوسی.
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری.
فردوسی.
ز فرزند جائی نشانی ندید
ز هر سوی در کار می بنگرید.
فردوسی.
خداوند مهتر بنگرد میان خویش و خدای عزوجل اگر عذری باید خواست بخواهد. (تاریخ بیهقی ص 595).
امروز به کار در نکو بنگر
بنگر که چه گفت مرد یونانی.
ناصرخسرو.
، دقت کردن.مواظبت کردن. سعی کردن. آژیر بودن. ملتفت بودن. متوجه بودن. (یادداشت مؤلف). برحذر بودن. پاس داشتن.
- نگر، نگر تا، زنهار. دقت کن. بپا:
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.
شهید.
به ناپارسائی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی.
بوشکور.
هرچه بگویم ز من نگر که نگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
معروفی.
بر در آن حصار بنشین و از آنجا برمخیز تا بگشائی و نگر که صلح نکنی. (ترجمه طبری بلعمی). چون نامه برخوانی نگر که آنجا درنگ نکنی و بازپس آئی. (ترجمه طبری بلعمی). ای مسلمانان... یک ساعت صبر کنید و... نگرید تا شمشیر نزنید جز خدای را. (ترجمه طبری بلعمی).
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی.
دقیقی.
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندار و بس.
دقیقی.
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
فردوسی.
نگر تا پسندت که آید همی
دگر سودمندت که آید همی.
فردوسی.
نگر تا نباشی تو زینهاو بس
که کس را ندیدند فریادرس.
فردوسی.
سپه را نگر تا نیاری به جنگ
سه روز اندر این کار باید درنگ.
فردوسی.
مرا خوار داری و بی قدر خواهی
نگرتا بدین خو که هستی نپائی.
فرخی.
همی ندانی کاین دولتی چگونه قوی است
تو این حدیث که گفتم نگر نداری خوار.
فرخی.
نگر تا تو اسفندیارش نخوانی
که آید ز هر مویش اسفندیاری.
فرخی.
اگر تضریبی کنند تاتو را دل به ما مشغول گردانند نگر تا دل خویش را مشغول نکنی. (تاریخ بیهقی ص 138). نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که می آید کار خویش می آرد. (تاریخ بیهقی ص 669).
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان.
اسدی.
گفت وقتی بیاید که این [سماع] و بانگ کلاغ هر دو مر تو رایکسان شود. نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود. (کشف المحجوب). نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی. (کشف المحجوب). فرشته او را خوشه ای انگور داد از بهشت و گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی. (مجمل التواریخ). گفت نگر تا هیچکس را این سخن نگوئی. (مجمل التواریخ). خدای آیت فرستاد که نگر تا فرمان ایشان نبری که دروغ می گویند. (تفسیر ابوالفتوح سورۀاحزاب).
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوس است این و دخمۀ سودا.
خاقانی.
، اعتنا کردن. اهمیت دادن. (یادداشت مؤلف). عنایت و توجه کردن. التفات کردن:
ای خداوند به کار من از این به بنگر
مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس.
بوشکور.
به کار آورآن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر به فرمان دیو.
بوشکور.
پس وعده های نیکوکرد و گفت من به کار شما بنگرم و با شما نیکوی کنم، شما از یزدگرد ترسیده اید و چنان دانید که مذهب من [بهرام] مذهب اوست. (ترجمه طبری بلعمی).
دهم جان گر از دل به من بنگری
کنم خاک تن تا تو پی بسپری.
فردوسی.
بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی ننگرند.
فردوسی.
اگر تو بدین گفت من بنگری
دو لشکر برآساید از داوری.
فردوسی.
زدم داستان تا ز راه خرد
سپهبد به گفتار من بنگرد.
فردوسی.
یا امیرالمؤمنین این امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و ازتو سخن نگوید و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای. (تاریخ بیهقی ص 525).
گفتم به چشم دل نگری در پدر به است
گفتا به چشم دل نگریدستم ای پدر.
ناصرخسرو.
پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گویدقبول کنید و به مردم بنگرید. (قصص الانبیاء ص 35).
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم.
حافظ.
، مترصد و مراقب بودن:
نگهبان او من بسم بی گمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان.
فردوسی.
، کاوش و جستجو کردن:
دوصدره هر درختی بنگریدند
بجز ویسه کس دیگر ندیدند.
(ویس و رامین).
بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید. (نوروزنامه)، خیره نظر کردن:
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.
منوچهری.
، پیش بینی کردن.تصور کردن:
هرکه فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار.
فرخی.
، در چیزی طمع بستن. (یادداشت مؤلف) :
اگر بازی اندر چکک کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
بوشکور.
کسی کو به گنج و درم ننگرد
همه روز او بر خوشی بگذرد.
فردوسی.
، (اصطلاح نجوم) نظر کردن کوکبی به کوکب دیگر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نظر و نظاره شود
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ دَ)
از مصدر نگریستن. تماشا کردن. ملاحظه کردن. دیدن. نگاه کردن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
پهلوی، ویرویستن (از ویراو باور کردن. گمان کردن) ، پازند، وروئیستن (از اوستا، ور). (حاشیۀ برهان چ معین). ایمان آوردن. (برهان) (آنندراج). ایمان آوردن. تصدیق نمودن و قبول و اذعان کردن. (رشیدی). تصدیق. (دانشنامۀ علایی) : وراقیل را نیز گفتند تو نیز به خدای تعالی بگرو و مسلمان شو اگرنه تو نیز هلاک گردی. (ترجمه طبری بلعمی). مکن و با ابراهیم بگرو و اگرنه ترا بدست ضعیف ترین خلق تباه گردانم. (ترجمه طبری بلعمی). پس موسی گفت (فرعون را) به من بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی).
از رودکی شنیدم استاد شاعران
کاندر جهان به کس مگرو جز بفاطمی.
معروفی بلخی.
اگر بگروی توبروز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید بلخی.
به آیین پیشینگان مگروید
بدین سایۀ سروبن بگروید.
دقیقی.
بگوئید و هم زو سخن مشنوید
مگر خود بگفتار او بگروید.
فردوسی.
که آن را که خواهد دهد نیکوی
نگر جز به یزدان به کس نگروی.
فردوسی.
به که باید گرویدن ز پس از احمد؟
چیست نزد تو برین حجت و برهانی ؟
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 436).
اگر بادیده ای نادیده مشنو
تو برهان خواه و بر تقلید مگرو.
ناصرخسرو.
رسول عجب داشت گفت ایشان امت من اند و بمن گرویده اند. (قصص الانبیاء ص 59). یا عیسی خدا میفرماید من فرستم مائده را، هر که نگرود او را عذابی کنم. (قصص الانبیاء ص 206). در سجود افتادند (قوم یونس) و گفتند بار خدایا بتو گرویدیم. (قصص الانبیاء ص 136). گفت این محمد حق است، بدو بگرو و ایمان آور. (مجمل التواریخ والقصص).
پیمبری به سخا گر کسی کند دعوی
ز دوستی سخا شاید ار بوی گروی.
سوزنی.
بدو باید که دانا بگرود زود
که جنگ او زیان شد، صلح او سود.
نظامی.
هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و بر دین بگروی.
مولوی.
سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ
کین مؤمنان بسحر چنین بگرویده اند.
سعدی (بدایع).
از آن بمن گرویدند طائران حرم
که هر نوا که شنیدم شناختم ز کجاست.
عرفی (از آنندراج).
، سر به اطاعت نهادن. (برهان) (آنندراج) :
گر مردمی نبوت گردد جهان بتو
یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 403).
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش.
نظامی.
، بر دل محبت و اطاعت شخصی را گره بستن. (برهان) (آنندراج) : نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید. (تاریخ بیهقی)، پذیرفتن. (برهان) (آنندراج) : هر که... اخبار گذشتگان بخواند و بگرود و کار زمانۀ خویش نیز نگاه کند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ)
پیروی نکردن. از پی نرفتن. (ناظم الاطباء) ، کفر. (ترجمان القرآن). بی دین شدن. نگراییدن. (ناظم الاطباء). کفر. کفران. (دهار) (از منتهی الارب) ، انکارکردن، اعتماد نکردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مقابل گرویده
لغت نامه دهخدا
نقش کردن تصویر کردن، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن، سکه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگرویده
تصویر ناگرویده
نافرمان، سرکش، ناگرونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناروزدن
تصویر ناروزدن
ناجوانمردانه رفتارکردن باشد کردن حقه زدن بدوست و آشنا: (چون فهمید باو ناروزده اند بسیار عصبانی شد)
فرهنگ لغت هوشیار
دیدن نظرکردن، دقت کردن توجه کردن: چون بنگرید بهزاد بود برادرخویش، نظرکردن کوکبی بکوکب دیگر، تفکرکردن اندیشیدن یا نگریدن بزیر خویشتن، ملاحظه زیردستان و فروتران را کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، تصدیق نمودن، قبول و اذعان کردن، تصدیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
پیچیدن طی کردن، تا کردن، پیمودن (راه) طی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
((نَ وَ دَ))
پیچیدن، تا کردن، پیمودن، نوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگاریدن
تصویر نگاریدن
((نِ دَ))
نقش و نگار کردن، نوشتن، نگاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
((گِ رَ دَ))
ایمان آوردن، پذیرفتن، قبول کردن
فرهنگ فارسی معین