جدول جو
جدول جو

معنی نکوکردار - جستجوی لغت در جدول جو

نکوکردار
(نِ کو کِ)
نیکوکردار. نکوکار. نکوفعل. نیکوعمل:
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکونهاد و نکوطلعت و نکوکردار.
فرخی.
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیر نکوسیرت نکوکردار.
فرخی.
چو دیدم روی خوبش سجده کردم
بحمداﷲ نکوکردارم امشب.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکوکار
تصویر نکوکار
نیکوکار، شخص درستکار و خوش رفتار و بخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوکردار
تصویر دیوکردار
آنکه کارهایش مانند کار دیو باشد، بدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک کردار
تصویر نیک کردار
نیکوکار، نکوکار
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
نیکوکار. (ناظم الاطباء). خوش رفتار. نیک رفتار:
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ پَ)
نکودارنده. رعایت کننده. ارج نهنده:
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار:
مر او را نکوکار زآن خواندند
که هرکس تن آسان از او ماندند.
فردوسی.
به جای نکوکار نیکی کنم
دل مرد درویش را نشکنم.
فردوسی.
مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش
با خلق نکوکار به کردار و به گفتار.
فرخی.
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی.
منوچهری.
نکوکار با چهرۀ زشت و تار
فراوان به از نیکوی زشت کار.
اسدی.
نکوکار و بادانش و داددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست.
اسدی.
تو نکوکار باش تا برهی
با قضا و قدر چرا ستهی.
سنائی.
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار می روم.
خاقانی.
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران
چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی.
خاقانی.
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان
به نکوکارپناه آرم و او هست پناه.
خاقانی.
نکوکار مردم نباشد بدش
نورزد کسی بد که نیک آیدش.
سعدی.
قدیم نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند.
سعدی.
طریقت همین است کاهل یقین
نکوکار بودند و تقصیربین.
سعدی.
در زمان صحابه و یاران
آن بزرگان و آن نکوکاران.
اوحدی.
، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن:
کس را به مثل سوی شما راه ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
منوچهری.
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران وز شرمگنان باشی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(رَ)
روشن، منور:
چو کردی چراغ مرا نوردار
ز من باد مشعل کشان دور دار،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ / لِ)
هرچیز که دارای سر تیز باشد. (ناظم الاطباء). که سری تیز و باریک دارد
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکوروی. نکوچهر. نکوچهره. نکوسیما. خوب روی. زیبا. خوش سیما:
ز دور هرکه مر او را بدید یک ره گفت
زهی سوار نکوطلعت نکودیدار.
فرخی.
درازگردن و کوتاه پشت و گردسرین
سیاه شاخ و سیه دیده و نکودیدار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نیکوکاری. احسان. خوبی
لغت نامه دهخدا
(نِ کو کِ)
نکوکردار بودن. رجوع به نیکوکرداری و نکوکردار شود
لغت نامه دهخدا
(وْ کِ)
بدکردار و بدفعل و بدخو. (آنندراج). آنکه کرداری چون دیو دارد ناپسند و مذموم
لغت نامه دهخدا
(کِ)
محسن. نیکوکار. نکوکردار:
شادمان باد و به همت برساد
آن نکوعادت نیکوکردار.
فرخی.
پادشاهان چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 93). این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکو کردار
تصویر نیکو کردار
نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوکار
تصویر نکوکار
محسن، خیر، کسی که خیر و نیکی بمردم رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک کردار
تصویر نیک کردار
نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
خوش رفتار، روش، نیک، نیک رفتار، نیکوکار
متضاد: بدکردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روشن، منور، منیر، نورانی
متضاد: مستنیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد