خوب رو، نیکو سیرت با ادب فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، امشاسپند، طایر قدس، ملک، فریشته، امهراسپند، طایر فلک
خوب رو، نیکو سیرت با ادب فِرِشتِه، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، اَمشاسپَند، طایِرِ قُدس، مَلَک، فِریشتِه، اَمَهراَسپَند، طایِرِ فَلَک
ترسیده. هراسیده. (ناظم الاطباء). ترسیده. بیم برده. (برهان) ، اسب به سر درآمده. (ناظم الاطباء) (برهان). در این معنی ظاهراً دگرگون شده یا صورت دیگر شکوخیده است
ترسیده. هراسیده. (ناظم الاطباء). ترسیده. بیم برده. (برهان) ، اسب به سر درآمده. (ناظم الاطباء) (برهان). در این معنی ظاهراً دگرگون شده یا صورت دیگر شکوخیده است
ملامت کرده شده. بد. زشت. (غیاث اللغات). عیب کرده شده. (برهان قاطع) (از اوبهی) (از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). ناپسند. ناپسندیده. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مذموم. (اوبهی) (منتهی الارب) (دهار). مذؤم. (ترجمان القرآن). قابل سرزنش وملامت را نیز گویند. (برهان قاطع). ملوم. ملیم. ذمیم. (منتهی الارب). تحقیرشده. اهانت شده. سرزنش شده. سخن بدشنیده. (از ناظم الاطباء). ذم. ذمیمه. مذمومه. معیب. معیوبه. لئیم. منکر. منکره. قبیح. (یادداشت مؤلف). افعال نکوهیده، کارهای نالایق و ناسزاوار. (ناظم الاطباء). مقابل ستوده. (فرهنگ فارسی معین) : نکوهیده باشد دروغ آزمای. بوشکور. نکوهیده باشد جفاپیشه مرد به گرد در آزجویان مگرد. فردوسی. نباشم نکوهیده از کار اوی چو با اژدها گردداو جنگجوی. فردوسی. نکوهیده تر شاه ضحاک بود که بیدادگر بود و ناپاک بود. فردوسی. اگرچه نکوهیده باشد حسد وز او بر دل وجان بود رنج و بار. فرخی. هرکه فرهنگ از او فروهیده است تیزمغزی از او نکوهیده است. عنصری (از یادداشت مؤلف). تا هرچه ستوده تر سوی آن گراید و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود. (تاریخ بیهقی ص 96). نکوهیده زندان بی رنگ وبوی بیفروخت از نور رخسار اوی. شمسی (یوسف و زلیخا). پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی چه بود کز فلان زر بستانی و به بهمان بدهی. ناصرخسرو. زین گونه نکوهیده باد از ایزد آنکس که مرا بر هنر ستاید. مسعودسعد. و نهی بر مجانبت از سه فعل نکوهیده پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). و او مذموم و نکوهیده بودی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 382). با اینهمه که کبر نکوهیده عادتی است آزاده را همی ز تواضع رسد بلا. عبدالواسع جبلی. دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عمل های نکوهیده بری دار. سعدی
ملامت کرده شده. بد. زشت. (غیاث اللغات). عیب کرده شده. (برهان قاطع) (از اوبهی) (از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). ناپسند. ناپسندیده. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مذموم. (اوبهی) (منتهی الارب) (دهار). مذؤم. (ترجمان القرآن). قابل سرزنش وملامت را نیز گویند. (برهان قاطع). ملوم. ملیم. ذمیم. (منتهی الارب). تحقیرشده. اهانت شده. سرزنش شده. سخن بدشنیده. (از ناظم الاطباء). ذم. ذمیمه. مذمومه. معیب. معیوبه. لئیم. منکر. منکره. قبیح. (یادداشت مؤلف). افعال نکوهیده، کارهای نالایق و ناسزاوار. (ناظم الاطباء). مقابل ستوده. (فرهنگ فارسی معین) : نکوهیده باشد دروغ آزمای. بوشکور. نکوهیده باشد جفاپیشه مرد به گرد در آزجویان مگرد. فردوسی. نباشم نکوهیده از کار اوی چو با اژدها گردداو جنگجوی. فردوسی. نکوهیده تر شاه ضحاک بود که بیدادگر بود و ناپاک بود. فردوسی. اگرچه نکوهیده باشد حسد وز او بر دل وجان بود رنج و بار. فرخی. هرکه فرهنگ از او فروهیده است تیزمغزی از او نکوهیده است. عنصری (از یادداشت مؤلف). تا هرچه ستوده تر سوی آن گراید و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود. (تاریخ بیهقی ص 96). نکوهیده زندان بی رنگ وبوی بیفروخت از نور رخسار اوی. شمسی (یوسف و زلیخا). پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی چه بود کز فلان زر بستانی و به بهمان بدهی. ناصرخسرو. زین گونه نکوهیده باد از ایزد آنکس که مرا بر هنر ستاید. مسعودسعد. و نهی بر مجانبت از سه فعل نکوهیده پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). و او مذموم و نکوهیده بودی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 382). با اینهمه که کبر نکوهیده عادتی است آزاده را همی ز تواضع رسد بلا. عبدالواسع جبلی. دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عمل های نکوهیده بری دار. سعدی
پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس: پژوهندۀ نامۀ باستان که از مرزبانان زند داستان. فردوسی. دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان. فردوسی. اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است. فردوسی. پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست. فردوسی. یکایک بدین بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. شدند اندر آن مؤبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آکنده را برفشاند. فردوسی. چو یکسر بر این بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. بگوهر سوی بچگان آمد او ز تخم پژوهندگان ؟ آمد او. فردوسی. پژوهندۀ رای شاه عجم نصیحت گر شهریار زمن. فرخی. پژوهنده ای بود و حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای. نظامی. همه کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر اندر برش پروهندۀ زند و استا سرش. فردوسی. ، طالب. خواهان: ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام نه از بهر شاهی پژوهنده ام. فردوسی. همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندۀ روزگار نبرد. فردوسی. ، جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی: پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. پژوهندگان دار بر راهرو همی دان نهان جهان نو به نو. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 197). پژوهندۀ دیگر آغاز کرد که دارا نه چندان سپه ساز کرد. نظامی. ، حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع)
پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس: پژوهندۀ نامۀ باستان که از مرزبانان زند داستان. فردوسی. دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان. فردوسی. اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است. فردوسی. پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست. فردوسی. یکایک بدین بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. شدند اندر آن مؤبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آکنده را برفشاند. فردوسی. چو یکسر بر این بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. بگوهر سوی بچگان آمد او ز تخم پژوهندگان ؟ آمد او. فردوسی. پژوهندۀ رای شاه عجم نصیحت گر شهریار زمن. فرخی. پژوهنده ای بود و حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای. نظامی. همه کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر اندر برش پروهندۀ زند و استا سرش. فردوسی. ، طالب. خواهان: ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام نه از بهر شاهی پژوهنده ام. فردوسی. همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندۀ روزگار نبرد. فردوسی. ، جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی: پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. پژوهندگان دار بر راهرو همی دان نهان جهان نو به نو. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 197). پژوهندۀ دیگر آغاز کرد که دارا نه چندان سپه ساز کرد. نظامی. ، حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع)