سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سراکوفت، تفشه، سرکوفت، زاغ پا، بیغاره، پیغاره، سرزنش، تفش، بیغار، طعنه، عتیب، تفشل، ملامت
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سَراکوفت، تَفشِه، سَرکوفت، زاغ پا، بیغارِه، پیغارِه، سَرزَنِش، تَفش، بیغار، طَعنِه، عِتیب، تَفشَل، مَلامَت
هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول: به هر نیک و بد هر دوان یک منش به راز اندرون هردوان بدکنش. بوشکور
هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول: به هر نیک و بد هر دوان یک منش به راز اندرون هردوان بدکنش. بوشکور
چاه جوی و کنکن را گویند که چاه کن باشد. (برهان) (آنندراج). چاه جوی و کنکن و چاه کن. (ناظم الاطباء). مقنی. کاریزکن. چاه کن. (فرهنگ فارسی معین). کموش. کمانه. مقفی. کاریزکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
چاه جوی و کنکن را گویند که چاه کن باشد. (برهان) (آنندراج). چاه جوی و کنکن و چاه کن. (ناظم الاطباء). مقنی. کاریزکن. چاه کن. (فرهنگ فارسی معین). کموش. کمانه. مقفی. کاریزکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سرزنش. (صحاح الفرس) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملامت. (از غیاث اللغات) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مذمت. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (از دهار) (ناظم الاطباء). عیب گوئی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). عیب جوئی. (ناظم الاطباء). ذم. (فرهنگ اسدی ص 219) (از منتهی الارب). اهانت. تحقیر. افترا. (ناظم الاطباء). و به معنی مصدر نیز آمده است که عیب گفتن و مذمت کردن باشد. (برهان قاطع). سرزنش کردن. ملامت نمودن. (جهانگیری). خیذع. لوم. لائمه. لومی. لوماء. عذیمه. عذل. ومخه. وتغ. شکاه. (از منتهی الارب). لومه. ملام. نکوهیدن. سرکوفت. تقبیح. تشنیع. توبیخ. توکیس. مثلبه. تقریع. تعییر. قدح. (یادداشت مؤلف) : نکوهش رسیدی به هر آهوئی ستایش بد از هر هنر هر سوئی. بوشکور. ستایش خوش آمدش بر هر هنر نکوهش نیامدش خوش ز ایچ در. بوشکور. به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسائی. به نادانی آن کس که خستو شود ز دام نکوهش به یک سو شود. فردوسی. همی سر ز یزدان نباید کشید فراوان نکوهش نباید شنید. فردوسی. مرا خودبه گیتی نکوهش بود همان پیش یزدان پژوهش بود. فردوسی. این کس ما را با جواب نامه بازگردانیده شود بر قاعده ای که دل ما قرارگیرد تا نکوهش کوتاه گردد. (تاریخ بیهقی ص 499). کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم کند هرچه رای آیدش بیش و کم. اسدی. همه خوی و کردار او را ستای همان دشمنش را نکوهش فزای. اسدی. توئی سزای نکوهش نکوهشم چه کنی ندیده کاری هرگز کسی بدین سیهی. ناصرخسرو. نشاید نکوهش مر او را که یزدان در این کار اسرار بسیار دارد. ناصرخسرو. ز دانا بس است این نکوهش مر او را که او را نه دانا نه سالار دارد. ناصرخسرو. و نکوهش مردمان او رااز راه حق بازندارد. (کلیله و دمنه). وگر سختت آمد نکوهش ز من به انصاف بیخ نکوهش بکن. سعدی. ، عیب. (انجمن آرا) (آنندراج) : نکوهش نباشد که دانا زبان گشاده کند پیش نوشیروان. فردوسی. هرکجا نام او بری ندمد زآن زمین گولی و نکوهش و ننگ. فرخی. و حکما گفته اند بهترین مواهب عقل و دانش است و بدترین مصائب جهل و نکوهش. (از راحهالصدور) ، منت. (یادداشت مؤلف) : گر از خواسته نام خواهی و لاف بده بی نکوهش بخور بی گزاف. اسدی
سرزنش. (صحاح الفرس) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملامت. (از غیاث اللغات) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مذمت. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (از دهار) (ناظم الاطباء). عیب گوئی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). عیب جوئی. (ناظم الاطباء). ذم. (فرهنگ اسدی ص 219) (از منتهی الارب). اهانت. تحقیر. افترا. (ناظم الاطباء). و به معنی مصدر نیز آمده است که عیب گفتن و مذمت کردن باشد. (برهان قاطع). سرزنش کردن. ملامت نمودن. (جهانگیری). خَیْذَع. لوم. لائمه. لومی. لوماء. عَذیمه. عذل. وَمْخه. وَتَغ. شکاه. (از منتهی الارب). لومه. ملام. نکوهیدن. سرکوفت. تقبیح. تشنیع. توبیخ. توکیس. مثلبه. تقریع. تعییر. قَدْح. (یادداشت مؤلف) : نکوهش رسیدی به هر آهوئی ستایش بد از هر هنر هر سوئی. بوشکور. ستایش خوش آمَدْش بر هر هنر نکوهش نیامَدْش خوش ز ایچ در. بوشکور. به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسائی. به نادانی آن کس که خستو شود ز دام نکوهش به یک سو شود. فردوسی. همی سر ز یزدان نباید کشید فراوان نکوهش نباید شنید. فردوسی. مرا خودبه گیتی نکوهش بود همان پیش یزدان پژوهش بود. فردوسی. این کس ما را با جواب نامه بازگردانیده شود بر قاعده ای که دل ما قرارگیرد تا نکوهش کوتاه گردد. (تاریخ بیهقی ص 499). کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم کند هرچه رای آیدش بیش و کم. اسدی. همه خوی و کردار او را ستای همان دشمنش را نکوهش فزای. اسدی. توئی سزای نکوهش نکوهشم چه کنی ندیده کاری هرگز کسی بدین سیهی. ناصرخسرو. نشاید نکوهش مر او را که یزدان در این کار اسرار بسیار دارد. ناصرخسرو. ز دانا بس است این نکوهش مر او را که او را نه دانا نه سالار دارد. ناصرخسرو. و نکوهش مردمان او رااز راه حق بازندارد. (کلیله و دمنه). وگر سختت آمد نکوهش ز من به انصاف بیخ نکوهش بکن. سعدی. ، عیب. (انجمن آرا) (آنندراج) : نکوهش نباشد که دانا زبان گشاده کند پیش نوشیروان. فردوسی. هرکجا نام او بری ندمد زآن زمین گولی و نکوهش و ننگ. فرخی. و حکما گفته اند بهترین مواهب عقل و دانش است و بدترین مصائب جهل و نکوهش. (از راحهالصدور) ، منت. (یادداشت مؤلف) : گر از خواسته نام خواهی و لاف بده بی نکوهش بخور بی گزاف. اسدی
بنابه قول ابوریحان پسر کیقباد و جد کی لهراسب بوده است اما حمزۀ اصفهانی و مسعودی کیفشین (کی پشین) نقل کرده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین، متن و حاشیۀ ص 322). رجوع به کیفشین و کی پشین شود
بنابه قول ابوریحان پسر کیقباد و جد کی لهراسب بوده است اما حمزۀ اصفهانی و مسعودی کیفشین (کی پشین) نقل کرده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین، متن و حاشیۀ ص 322). رجوع به کیفشین و کی پشین شود
کرنش. خم شده سلام کردن. (غیاث). نوعی از آداب که سلاطین را کنند و با کردن مستعمل است. (آنندراج). سجده و تعظیم و تکریم و عبادت و ستایش و خم شده ستایش کردن و به خاک افتادن. (ناظم الاطباء). تعظیم. تکریم. سجده. به خاک افتادن. (فرهنگ فارسی معین) : اگر در قول خود صادق بوده بلاتأمل به موکب عالی پیوسته سعادت کورنش دریابد. (عالم آراص 363 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کرنش شود
کرنش. خم شده سلام کردن. (غیاث). نوعی از آداب که سلاطین را کنند و با کردن مستعمل است. (آنندراج). سجده و تعظیم و تکریم و عبادت و ستایش و خم شده ستایش کردن و به خاک افتادن. (ناظم الاطباء). تعظیم. تکریم. سجده. به خاک افتادن. (فرهنگ فارسی معین) : اگر در قول خود صادق بوده بلاتأمل به موکب عالی پیوسته سعادت کورنش دریابد. (عالم آراص 363 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کرنش شود
اکومن. صورتی از اکمنه (کلمه اوستایی) به معنی روان پلید که برخی از محققان اکوان (دیو) را محرف آن دانند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ذیل ص 163). رجوع به اکمنه شود
اکومن. صورتی از اکمنه (کلمه اوستایی) به معنی روان پلید که برخی از محققان اکوان (دیو) را محرف آن دانند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ذیل ص 163). رجوع به اکمنه شود
قومس: ناحیتی است (از دیلمان به طبرستان) میان ری و خراسان بر راه حجاج و اندر میان کوههاست و این ناحیت آبادان و بانعمت است و مردمانی جنگی و از وی جامۀ کنیس خیزد و میوه هایی که اندر همه جهان چنان نباشد و از آن به گرگان و طبرستان برند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 146). و اقلیم چهارم آغازد از زمین چین و تبت... و کوهستان و نشابور (و طوس) و کومش و گرگان و طبرستان. (التفهیم ص 199). و رجوع به قومس شود
قومس: ناحیتی است (از دیلمان به طبرستان) میان ری و خراسان بر راه حجاج و اندر میان کوههاست و این ناحیت آبادان و بانعمت است و مردمانی جنگی و از وی جامۀ کنیس خیزد و میوه هایی که اندر همه جهان چنان نباشد و از آن به گرگان و طبرستان برند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 146). و اقلیم چهارم آغازد از زمین چین و تبت... و کوهستان و نشابور (و طوس) و کومش و گرگان و طبرستان. (التفهیم ص 199). و رجوع به قومس شود
نکودیدار. که ظاهرو قیافه ای خوش و مطبوع و پسندیده دارد: دی همی آمد از بر سلطان آن نکومنظر نکومخبر. فرخی. یمین دولت محمود شهریار جهان خدایگان نکومنظر و نکومخبر. فرخی. شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. خدای مهر نبوت نمود باز به خلق از آن رسول نکومخبر نکومنظر. ناصرخسرو
نکودیدار. که ظاهرو قیافه ای خوش و مطبوع و پسندیده دارد: دی همی آمد از بر سلطان آن نکومنظر نکومخبر. فرخی. یمین دولت محمود شهریار جهان خدایگان نکومنظر و نکومخبر. فرخی. شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. خدای مهر نبوت نمود باز به خلق از آن رسول نکومخبر نکومنظر. ناصرخسرو