جدول جو
جدول جو

معنی نکوسخن - جستجوی لغت در جدول جو

نکوسخن
(نِ سُ خَ)
خوش سخن. نکوگوی. که سخن نیکو گوید:
نیکودل و نکونیت است و نکوسخن
خوش عادت است و طبع خوش او را و خوش زبان.
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوسان
تصویر نوسان
جنبیدن و تکان خوردن چیزی در جای خود مانند تکان خوردن آویز ساعت، تغییر پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوسان
تصویر کوسان
خنیاگر، رامشگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوستن
تصویر کوستن
کوفتن، آزردن، زدن، کویستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک سخن
تصویر یک سخن
یک زبان، یک کلمه، متفق، هم آهنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوبخت
تصویر نکوبخت
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، طالع مند، نیکوبخت، خجسته فال، مستسعد، فرّخ فال، بلندبخت، نیک اختر، خوش طالع، بختیار، بلنداقبال، خجسته، ایمن، شادبخت، سعید، فرخنده بخت، صاحب دولت، سفیدبخت، اقبالمند، مقبل، فرخنده طالع، صاحب اقبال، جوان بخت، خجسته طالع
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
که بر دین قویم و راست است:
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکودینی و مسلمان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
خوش بیان. منطیق. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ / سُ خَ)
نکوگفتاری. لطف بیان
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو سُ خَ / خُ)
نوسخن بودن. نادره گوئی. تازه گوئی. نوآوری. ابتکار و ابداع در سخنوری:
با همه نادری و نوسخنی
برنتابیم روی از آن کهنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مانند ناو، چون ناو، بشکل ناو
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سُ خُ / خَ)
یک کلام. یک حرف. (یادداشت مؤلف). بی سخن گفتن و چانه زدن: بعد از قعود و قیام و سخت و سست در کلام گفت یک سخن وزن این هر دو سه مثقال است و بر چهارسوی بازار پنج شش که خدای هفت روز است تابه ده گونه شفاعت بیست دینار از ما می خرند و ما نمی فروشیم. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55) ، هم عقیده. هم آواز. (یادداشت مؤلف). هم قول:
که با او بود یکدل و یک سخن
بگوید به مهتر که کن یا مکن.
فردوسی.
این مهتران که نشسته اند با من در این یک سخنند. (تاریخ بیهقی).
- یک سخن شدن، هم آواز شدن. هم عقیده شدن. هم سخن شدن. یک زبان شدن:
بترسید از آن لشکر اردوان
شدند اندر این یک سخن یک زبان.
فردوسی.
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن.
سعدی (بوستان).
- یک سخن گشتن، یک سخن شدن. هم آواز و هم قول شدن: چون این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه و یک سخن گشت همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
خوش بخت. سعید. (یادداشت مؤلف). نکواختر. نیکوبخت. نیک بخت
لغت نامه دهخدا
(نِ سُ خَ)
نیکوسخنی. نکوسخن بودن. رجوع به نکوسخن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ فُ)
نیکودان. سخت دانا و آگاه و باخبر
لغت نامه دهخدا
(نِ یَ)
نیکوسیرت. خوش اخلاق. (ناظم الاطباء) :
عیدش خجسته بادو همه ساله عید باد
ایام آن خجسته نهاد نکوسیر.
فرخی.
از مردمی برون است هرکو نکوسیر نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک، در 12هزارگزی شمال غربی طرخوران، در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 1956 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و بادام و گردو، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ / سُ خَ)
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است:
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن.
فردوسی.
آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی
که گه جود جواد است و گه حلم حلیم.
فرخی.
زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو سُ خَ / خُ)
طفلی که تازه به گفتار درآمده باشد. (آنندراج) :
شد مرغ به عاشقی نواساز
چون کودک نوسخن هم آواز.
فیاضی (از آنندراج).
، که سخنان بدیع و نادر گوید. که در سخن مبتکر و مبدع است. رجوع به نوسخنی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
نیکوبین. نیک بین. نکوخواه. خیرخواه، که خوبیها و حسن را بیند. مقابل عیب بین و بدبین
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ سُ خَ)
شکرزبان. شیرین سخن. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) :
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
در حال نکوهیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
به لغت زند و پازند به معنی کشتن باشد. (از برهان قاطع) (آنندراج). مصحف نکسونتن، به معنی کشتن است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ناکاستن. کم نکردن. مقابل کاستن. رجوع به کاستن شود
لغت نامه دهخدا
یک کلام، یک حرف متفق یک کلمه بی خلاف: و دیگر که این دو لشکر بزرگ ورایهای مخالف یکرویه و یک سخن گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکاستن
تصویر نکاستن
کم نکردن، ناکاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوسان
تصویر ناوسان
مانندناوبشکل ناو
فرهنگ لغت هوشیار
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوسان
تصویر کوسان
موسیقی دان خنیاگر: (بهرام گور) همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامشگر شراب خوردندی. پس بفرمود تا بملک هندوان نامه نوشتند و از وی کوسان (گوسان) خواستند و کوسان (گوسان) بزبان پهلوی خنیاگر بود پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامد زن و مرد و لوریان که هنوز بجایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهار پا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
شکرو جنبانگی نوانش جنبیدن چیزی در جای خود (مانند جنبیدن لنگر ساعت)، پایین و بالا رفتن: (نوسان نرخ ارز)، جنبش چیزی در جای خود:جمع نوسانات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوستن
تصویر کوستن
((تَ))
کوفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوسان
تصویر کوسان
گوسان، موسیقی دان، خنیاگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوسان
تصویر نوسان
((نَ وَ))
جنبش، حرکت، حرکت چیزی در جای خود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوسان
تصویر نوسان
ارتعاش
فرهنگ واژه فارسی سره
خاریدن
فرهنگ گویش مازندرانی