ظرفی مانند کفۀ ترازو که با برگ خرما یا نی بافته می شود و در کارگاه روغن گیری دانه های کوفته شده را در آن می ریزند و زیر فشار می گذارند تا روغن آن بیرون آید، چوب گازران
ظرفی مانند کفۀ ترازو که با برگ خرما یا نی بافته می شود و در کارگاه روغن گیری دانه های کوفته شده را در آن می ریزند و زیر فشار می گذارند تا روغن آن بیرون آید، چوب گازران
چیزی بود که از خوص بافند و بزرک آرد کرده در او کنند و در تنگ تیر عصاران گذارند تا روغن از او بیرون آید، (لغت فرس اسدی)، ظرفی باشد مانند کفۀ ترازو که از برگ خرما یا از نی بافند و به عربی معدل گویند و استادان روغن گیر مغزهای کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر نهندتا روغن از آن برآید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (برهان)، آلتی است روغنگران را که مانند کفۀ ترازو باشد و آن را از برگ خرما بافند و عصاران تخم راکوفته در آن کنند و در تنگ تیر نهند تا به زور فشرده شود و روغن از آن بیرون آید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (از آنندراج)، آوندی مانند کفۀ ترازو از نی یا برگ خرما که عصاران در آن مغزهای نیم کوفته را ریخته در تنگ نهند، (از ناظم الاطباء) : بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین، خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 364)، من به نزدیک او شدم پنهان و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هر روز ... به صحرا برون شدمی و دوخ بیاوردمی و کوبین بافتمی، (اسرار التوحید)، القفعه، کوبین و زنبیل روغن گران، (مهذب الاسماء)، از دو شاهد چنین استنباط می شود که کوبین ظاهراً حصیری نیز بوده است که برای جلوگیری از صدمۀ آفتاب بالای چشم یا جلو کلاه می گذاشته اند: نیکو ببین که روی کجا داری یکسو بکن ز چشم خرد کوبین، ناصرخسرو، از پس خویشم چو شتر می کشید چشم به کوبین و گرفته زمام، ناصرخسرو، مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از ذکر این دو بیت آرد: آیا کوبین آفتاب گردان یعنی لبۀ جدا بود که در سفرها به جلو کلاه می نهادند تا چشم را آفتاب آسیب نکند؟، کدین گازران باشد، (لغت فرس اسدی)، چکش و میخکوب و کدین، (ناظم الاطباء)، کدین گازران، (فرهنگ فارسی معین) : وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو شوید و کوبد ترا در زیرکوبین زرنگ، حکیم غمناک (از لغت فرس چ اقبال ص 386)
چیزی بود که از خوص بافند و بزرک آرد کرده در او کنند و در تنگ تیر عصاران گذارند تا روغن از او بیرون آید، (لغت فرس اسدی)، ظرفی باشد مانند کفۀ ترازو که از برگ خرما یا از نی بافند و به عربی معدل گویند و استادان روغن گیر مغزهای کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر نهندتا روغن از آن برآید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (برهان)، آلتی است روغنگران را که مانند کفۀ ترازو باشد و آن را از برگ خرما بافند و عصاران تخم راکوفته در آن کنند و در تنگ تیر نهند تا به زور فشرده شود و روغن از آن بیرون آید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (از آنندراج)، آوندی مانند کفۀ ترازو از نی یا برگ خرما که عصاران در آن مغزهای نیم کوفته را ریخته در تنگ نهند، (از ناظم الاطباء) : بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین، خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 364)، من به نزدیک او شدم پنهان و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هر روز ... به صحرا برون شدمی و دوخ بیاوردمی و کوبین بافتمی، (اسرار التوحید)، القفعه، کوبین و زنبیل روغن گران، (مهذب الاسماء)، از دو شاهد چنین استنباط می شود که کوبین ظاهراً حصیری نیز بوده است که برای جلوگیری از صدمۀ آفتاب بالای چشم یا جلو کلاه می گذاشته اند: نیکو ببین که روی کجا داری یکسو بکن ز چشم خرد کوبین، ناصرخسرو، از پس خویشم چو شتر می کشید چشم به کوبین و گرفته زمام، ناصرخسرو، مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از ذکر این دو بیت آرد: آیا کوبین آفتاب گردان یعنی لبۀ جدا بود که در سفرها به جلو کلاه می نهادند تا چشم را آفتاب آسیب نکند؟، کدین گازران باشد، (لغت فرس اسدی)، چکش و میخکوب و کدین، (ناظم الاطباء)، کدین گازران، (فرهنگ فارسی معین) : وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو شوید و کوبد ترا در زیرکوبین زرنگ، حکیم غمناک (از لغت فرس چ اقبال ص 386)
شاعری است از مردم نابین (از مضافات اصفهان)، تتبع اشعار سعدی را کرده است و این مطلع او راست: ای که بی چشم تو چشمم غیر چشم تر ندید هیچ چشمی چشمی از چشم تو نیکوتر ندید، (از قاموس الاعلام)
شاعری است از مردم نابین (از مضافات اصفهان)، تتبع اشعار سعدی را کرده است و این مطلع او راست: ای که بی چشم تو چشمم غیر چشم تر ندید هیچ چشمی چشمی از چشم تو نیکوتر ندید، (از قاموس الاعلام)
صفت و حالت دوبین. لوچی. احوالی. کاژی. (از یادداشت مؤلف). دوتا دیدن هر شیئی. رجوع به دوبین شود: اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی دوبینی از قبل چشم احول افتاده ست. سعدی. ، نفاق و ریاکاری و بی حقیقتی. (ناظم الاطباء). دورویی. منافقی: جمعه با زوجه خود گفت شبی که مرا بر تو ز آدینه شکی است زوجه اش گفت دوبینی بگذار پیش من جمعه و آدینه یکی است. شهاب تبریزی. ، ثنویت. اعتقاد به وجود دو خدا: هست آیین دوبینی ز هوس قبلۀ عشق یکی باشد و بس. جامی
صفت و حالت دوبین. لوچی. اَحوالی. کاژی. (از یادداشت مؤلف). دوتا دیدن هر شیئی. رجوع به دوبین شود: اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی دوبینی از قبل چشم احول افتاده ست. سعدی. ، نفاق و ریاکاری و بی حقیقتی. (ناظم الاطباء). دورویی. منافقی: جمعه با زوجه خود گفت شبی که مرا بر تو ز آدینه شکی است زوجه اش گفت دوبینی بگذار پیش من جمعه و آدینه یکی است. شهاب تبریزی. ، ثنویت. اعتقاد به وجود دو خدا: هست آیین دوبینی ز هوس قبلۀ عشق یکی باشد و بس. جامی
نکو بودن. نیکویی. خوبی: رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه. بوالمثل. رجوع به نکو شود، زیبائی. حسن. خوشگلی. جمال. خوبروئی: چو رویش به خوبی گل تازه نیست نکوییش را حد و اندازه نیست. شمسی (یوسف و زلیخا). تو گفتی تا قیامت زشت رویی بر او ختم است و بر یوسف نکویی. سعدی. اگر پارسا باشد و خوش سخن نظر در نکویی و زشتی مکن. سعدی. ، نیکی. نیکویی. خیر. برّ. احسان. کار خوب: نکویی به هرجا چو آید به کار نکویی کن و از بدی شرم دار. فردوسی. کسی کو با تو نیکی کرد یک بار همیشه آن نکویی یاد می دار. ناصرخسرو
نکو بودن. نیکویی. خوبی: رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه. بوالمثل. رجوع به نکو شود، زیبائی. حسن. خوشگلی. جمال. خوبروئی: چو رویش به خوبی گل تازه نیست نکوییش را حد و اندازه نیست. شمسی (یوسف و زلیخا). تو گفتی تا قیامت زشت رویی بر او ختم است و بر یوسف نکویی. سعدی. اگر پارسا باشد و خوش سخن نظر در نکویی و زشتی مکن. سعدی. ، نیکی. نیکویی. خیر. بِرّ. احسان. کار خوب: نکویی به هرجا چو آید به کار نکویی کن و از بدی شرم دار. فردوسی. کسی کو با تو نیکی کرد یک بار همیشه آن نکویی یاد می دار. ناصرخسرو
آلتی است مانند کفه ترازو که از برگ خرما یا ازنی سازند و استادان روغنگر و عصار مغز های کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر (تیر شکنجه عصاری) نهند تا روغن آن بر آید معدل: باز گشای ای نگار، چشم بعبرت تات نکوبد فلک بکوبه کوبین، کدین گازران: وانگهی فرزند گازر گازری ساز دز تو شوید کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ
آلتی است مانند کفه ترازو که از برگ خرما یا ازنی سازند و استادان روغنگر و عصار مغز های کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر (تیر شکنجه عصاری) نهند تا روغن آن بر آید معدل: باز گشای ای نگار، چشم بعبرت تات نکوبد فلک بکوبه کوبین، کدین گازران: وانگهی فرزند گازر گازری ساز دز تو شوید کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ