جدول جو
جدول جو

معنی نکوبیده - جستجوی لغت در جدول جو

نکوبیده
کوبیده ناشده. ناکوبیده. مقابل کوبیده. رجوع به کوبیده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
سرزنش کردن، زشت گفتن، ملامت کردن، مذمت کردن، برای مثال به نکوهش مکن درون ها ریش / خویشتن را نکوه از همه بیش (کسائی - ۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوهیده
تصویر نکوهیده
سرزنش شده، زشت شمرده شده، ناپسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبیده
تصویر کوبیده
کوفته، نرم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهنبیده
تصویر نهنبیده
پوشیده و پنهان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوهنده
تصویر نکوهنده
سرزنش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیوشیده
تصویر نیوشیده
شنیده، شنوده، ویژگی مطلبی یا سخنی که به گوش رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ وَ دَ)
سرزنش کردن. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (از معیار جمالی) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نکوهش. (جهانگیری). مذمت نمودن. عیب گفتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بدگوئی کردن. (فرهنگ خطی). ذم. (ترجمان القرآن) (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ملامه. (دهار) (منتهی الارب). لوم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب). هجا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). هجو. تهجاء. لومه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تأنیب. (صراح). توبیخ. ملام. عذل. تعذیل. عذم. عرز. تفنید. (از منتهی الارب). تحقیر نمودن. کوچک شمردن. حقیر پنداشتن. اهانت کردن. سبک شمردن. رد کردن. قبول ناکردن. ناپسندیدن. زشت و ناخوش گفتن. شکایت کردن از کسی. اهانت کردن از دین (کذا) . (از ناظم الاطباء). مقابل ستودن. (فرهنگ فارسی معین). قدح. نقد. بذء. ثرب. اثراب. لحی. تلاحی. تعییر. تبکیت. الامه. ثلب. (یادداشت مؤلف) :
در نکوهیدن کسان دارد
صد زبان و به عیب خود اخرس.
ابوالمؤید.
دیگر روز ضحاک که امیر دمشق بود از مردمان بیعت خواست از بهر عبداﷲ بن زبیر و بر منبر شد و یزید را بنکوهید و بسیار دشنام داد. (ترجمه طبری بلعمی). مردمان گرد آمدند پس (قتیبه) برخاست و خطبه کرد و خدای را ثنا کرد و ایشان را دیگرباره نکوهید و جفا کرد و سخن های درشت گفت. (ترجمه طبری بلعمی). خالد... گفت ای مردمان شما را معلوم است که پدرم چه نیکوئی کرد به جای ضحاک و امروز او را دشنام می دهد و می نکوهد و مرا می ستاید. (ترجمه طبری بلعمی).
بترسیدم از کردگار جهان
نکوهیدن کهتران و مهان.
فردوسی.
که این را منش بود و دیگر نبود
یکی را نکوهید و دیگر ستود.
فردوسی.
کنم من هرّه را جلوه نکوهم شلّه را زیرا
که هرّه درخور جلوه است و شلّه درخور جلّه.
عسجدی.
گرش بنکوهی ندارد شرم و باک
ورش بنوازی نیابی زو ثواب.
ناصرخسرو.
مر مرا گوئی چون هیچ برون نائی
چه نکوهیم که از دیو گریزانم.
ناصرخسرو.
جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود
بسی نغام تری زآن که سوی توست جهود.
ناصرخسرو.
و به زیر علم گودرز پیران را کشته یافت، شکرگذاری کرد و او را بنکوهید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). صاحب زبان بر وی دراز کرد و به نامه ها وی را نکوهید. (نوروزنامه).
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادۀ عقل دزد را منکوه.
سنائی.
تو مرا گر پیاده ام منکوه
که مرا از پیادگی گله نیست.
انوری (از انجمن آرا).
نکوهیداز آن حرف او را بسی
پس آنگاه گفتش مگو با کسی.
فریدالدین (از فرهنگ خطی).
خود را چو ستوده ای نکوهد
عیسای فلک نشین شمارش.
خاقانی.
هرچه اوبیشترم بنکوهد
من از آن بیشترش بستایم.
خاقانی.
بر بالین او نشست و دنیا را می نکوهید، رابعه گفت تو سخت دنیا دوست داری. (تذکرهالاولیاء).
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی.
مولوی.
گر عطارد نکوهدم شاید
زآنکه القاص لایحب القاص.
ابن یمین.
جهان چو خاک در توست و عرصۀ ملکت
چرا نکوهد عقلش به تهمت لک و پک.
شمس فخری.
، غلبه کردن: گیتی نکوه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نکوه شود
لغت نامه دهخدا
مقابل چسبیده
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ناسائیده. ناسابیده. سوده ناشده
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نادوشیده. دوشیده ناشده. مقابل دوشیده. رجوع به دوشیده شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
اظهار بزرگی کرده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، اظهار وقار و گرانی نموده. (ناظم الاطباء) ، گوش به سخن کسی داده، زیباشده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، مشهور به وقار و جلال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ دَ / دِ)
ترسیده. هراسیده. (ناظم الاطباء). ترسیده. بیم برده. (برهان) ، اسب به سر درآمده. (ناظم الاطباء) (برهان). در این معنی ظاهراً دگرگون شده یا صورت دیگر شکوخیده است
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ دَ / دِ)
بسردرآمده. سکندری خورده. (یادداشت مؤلف) :
چون بگردد پای او از پایدان
خود شکوخیده بماند همچنان.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(نِ هََ دَ / دِ)
سرزنش کننده. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (فرهنگ فارسی معین). عیب جوینده. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). عیب کننده. (فرهنگ خطی). ملامت کننده. ذلیل کننده. حقیرنماینده. تهمت زننده. مفتری. افترازننده. (از ناظم الاطباء). لائم. (منتهی الارب). عیب گو. (فرهنگ فارسی معین). عاذل. ملامت گر. نکوهش گر. ناقد. (یادداشت مؤلف). اسم فاعل از نکوهیدن است. رجوع به نکوهیدن شود:
کند کم در این رستۀ دیرپا
نکوهنده لاف فروشنده را.
زینتی
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
ملامت کرده شده. بد. زشت. (غیاث اللغات). عیب کرده شده. (برهان قاطع) (از اوبهی) (از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). ناپسند. ناپسندیده. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مذموم. (اوبهی) (منتهی الارب) (دهار). مذؤم. (ترجمان القرآن). قابل سرزنش وملامت را نیز گویند. (برهان قاطع). ملوم. ملیم. ذمیم. (منتهی الارب). تحقیرشده. اهانت شده. سرزنش شده. سخن بدشنیده. (از ناظم الاطباء). ذم. ذمیمه. مذمومه. معیب. معیوبه. لئیم. منکر. منکره. قبیح. (یادداشت مؤلف). افعال نکوهیده، کارهای نالایق و ناسزاوار. (ناظم الاطباء). مقابل ستوده. (فرهنگ فارسی معین) :
نکوهیده باشد دروغ آزمای.
بوشکور.
نکوهیده باشد جفاپیشه مرد
به گرد در آزجویان مگرد.
فردوسی.
نباشم نکوهیده از کار اوی
چو با اژدها گردداو جنگجوی.
فردوسی.
نکوهیده تر شاه ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود.
فردوسی.
اگرچه نکوهیده باشد حسد
وز او بر دل وجان بود رنج و بار.
فرخی.
هرکه فرهنگ از او فروهیده است
تیزمغزی از او نکوهیده است.
عنصری (از یادداشت مؤلف).
تا هرچه ستوده تر سوی آن گراید و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود. (تاریخ بیهقی ص 96).
نکوهیده زندان بی رنگ وبوی
بیفروخت از نور رخسار اوی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زر بستانی و به بهمان بدهی.
ناصرخسرو.
زین گونه نکوهیده باد از ایزد
آنکس که مرا بر هنر ستاید.
مسعودسعد.
و نهی بر مجانبت از سه فعل نکوهیده پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). و او مذموم و نکوهیده بودی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 382).
با اینهمه که کبر نکوهیده عادتی است
آزاده را همی ز تواضع رسد بلا.
عبدالواسع جبلی.
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع
خود را ز عمل های نکوهیده بری دار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ هَُ دَ / دِ)
کوبیده ناشده. ناکوفته. مقابل کوبیده
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کوفته. مقروع. (فرهنگ فارسی معین). کوفته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زده. مضروب. (فرهنگ فارسی معین) ، گوشت با نخود یا لپه و یا لوبیاکه کوفته شده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکوخیده
تصویر شکوخیده
ترسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیده
تصویر شکیبیده
صبر کرده آرام گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوهیده
تصویر نکوهیده
سرزنش شده عیب گفته مقابل ستوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوبیده
تصویر کوبیده
کوفته مقروع: گوشت کوبیده، زده مضروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
سرزنش کردن، ملامت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیوشیده
تصویر نیوشیده
شنیده گوش کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهنبیده
تصویر نهنبیده
نهان کرده پنهان ساخته: (بر چشمه تختی و مردی بر وی بمرده بچادر نهنبیده روی)، دفینه، سخن پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوهنده
تصویر نکوهنده
سرزنش کننده عیب گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیوشیده
تصویر نیوشیده
((نِ دِ))
شنیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهنبیده
تصویر نهنبیده
((نِ هَ دِ))
پنهان، پوشیده، مخفی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
((نَ یا ن دَ))
سرزنش کردن، ملامت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوخیده
تصویر شکوخیده
((شُ دَ یا دِ))
سکندری خورده، لغزیده، ترسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
مذمت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نکوهیده
تصویر نکوهیده
مذموم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نطلبیده
تصویر نطلبیده
نا خوانده
فرهنگ واژه فارسی سره
کوفته، مصدوم، مضروب، مقروع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بد، ذمیمه، زشت، مذموم، مطرود، مکروه، ناپسندیده، نادلپسند، ناستوده، نامقبول
متضاد: ستوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد