جدول جو
جدول جو

معنی نوکری - جستجوی لغت در جدول جو

نوکری(نَ / نُو کَ)
چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود، فروتنی. (ناظم الاطباء) ، مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، عضویت ادارۀ دولتی. استخدام دولت. (فرهنگ فارسی معین).
- نوکری پیشه، آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء).
- نوکری دولت، خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی.
- نوکری کردن، خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن.
- ، در خدمت دستگاه دولتی بودن
لغت نامه دهخدا
نوکری
فروتنی، مشاور بودن، کارمندی
تصویری از نوکری
تصویر نوکری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوری
تصویر نوری
(دخترانه)
روشنایی، نور (عربی) + ی (فارسی) منسوب به نور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوکر
تصویر نوکر
خدمتکار مرد، مستخدم، چاکر، سپاهی
فرهنگ فارسی عمید
(نِ نَ / نُو کَ)
غذائی که از نوکری بهم رسد. (آنندراج). رزق و روزی و معاشی که از طریق نوکری و خدمت دیگران کردن به دست آید:
بر درت بنشینم وقانع شوم بر هرچه هست
خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
بنای نو. نوکرده. نوساخته. تازه بنا کرده. عمارت نو:
شاهم بر گاه برآرید گاه بر تخت زرین
تختم در بزم برآرید بزم در نوکرد شاه.
خسروانی (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 5 هزارگزی مشرق جادۀ مشهد به زاهدان در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 133 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات و خشکبار، شغل مردمش زراعت و گله داری و کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
جواد (حاجی میرزا نوری) بن حاجی ملا محمدعلی نوری، از فقهای امامیه و از مراجعتقلید شیعیان است، وی گذشته از رسالۀ علمیه و رسالۀ استدلالی نماز شب، رسالاتی در طهارت و صلوه و نکاح و تجارت تصنیف کرده است و به سال 1323 هجری قمری در اصفهان وفات یافته است، (از ریحانه الادب ج 4 ص 249)
از شاعران قرن یازدهم هجری و از معاصران شاه عباس اول صفوی است، او راست:
بر دور رخت خط بود آن هاله کشیده
یا دود دل ماست به خورشید رسیده،
(از صبح گلشن ص 560) (از دانشمندان آذربایجان ص 389) (از فرهنگ سخنوران)
نوری بیگ خان لاهوری، از پارسی گویان قرن دهم هجری هندوستان و از معاصران تقی اوحدی است، او راست:
اظهار مهر بی حد من کرد سرکشش
خود بر میان قاتل خود تیغ بسته ام،
(از صبح گلشن ص 560) (از فرهنگ سخنوران)
احمد بن محمد نوری، مکنی به ابوالحسن یا ابوالحسین، از کبار مشایخ صوفیان است، رجوع به ابوالحسن نوری و نیز رجوع به تذکره الاولیاء چ استعلامی ص 862 و 464 شود
لغت نامه دهخدا
(نَکا)
جمع واژۀ انوک. رجوع به انوک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
تازه کار بودن. مبتدی بودن. (فرهنگ فارسی معین). نوکار بودن. رجوع به نوکار شود، (اصطلاح مقنیان) با کاری تازه بر طول قنات افزودن. رجوع به نوکار شود، نوکری. (فرهنگ فارسی معین) : او را یرلیغ و پایزۀ سرشیرداد و نایمتای و ترمتای را به نوکاری او معین گردانید. (جهانگشای جوینی) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ رَ)
که تازه بخشندگی را آغاز کرده است. مجازاً که تازه بمنصب رسیده است
لغت نامه دهخدا
نوعی از زردآلوی، (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات)، قسمی زردآلوی درشت و بسیار شیرین و آبدار و هسته شیرین، مقابل زردآلو انک، (یادداشت مؤلف) :
از نوری آن به وجه احسن
شد ذائقه را چراغ روشن،
تأثیر (از آنندراج)،
، مأخوذ از هندی، قسمی از طوطی سرخ، (ناظم الاطباء)، طوطی سفید، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)، جانوری است قرمزرنگ براق که تمام تنش چون منقار طوطی سرخ باشدلیکن ورای طوطی است، (از غیاث اللغات از مصطلحات شعرا) (آنندراج)، غایتش می گویند که مثل طوطی حرف قالبی می زند و آن در هندوستان می باشد، (آنندراج) :
از نوری شه گویم و از گفتارش
در حیرتم از زبان شکّربارش،
ظهوری (از آنندراج)،
ناکرده فلک بادۀ وحدت به ایاغم
چون شعله به یک بال پرد نوری باغم،
تأثیر (از آنندراج)،
،
منسوب به نور: سال های نوری، (یادداشت مؤلف)، منسوب به شهر نور، از ولایت مازندران، رجوع به نور
شود، قسمی برنج که محصول نور مازندران است، (یادداشت مؤلف)، منسوب است به نور که شهری است بین بخارا و سمرقند، (از انساب سمعانی)، منسوب به نور که دهی است در بخارا، از آن است حافظ ابوموسی عمران نوری و حسین بن علی نوری، و اما ابوالحسن نوری واعظ منسوب است به نوری که در وعظ وی ظاهر می شد نه به سوی آن ده، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ)
کندن مقداری دیگر از نو در قناتی کهنه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ وَی ی)
احمد بن عبدالوهاب بن محمد بن عبدالدائم بن منجی بکری قرشی کندی، ملقب به شهاب الدین و معروف به نویری کندی، از علما و مورخان و خطاطان برجستۀ مصر است. به سال 677 هجری قمری در قریۀ نویره از قراء صعید ادنی در مصر تولد یافت و به سال 732 یا 733 درگذشت. از تألیفات اوست: کتاب نهایهالارب فی فنون الادب در 30 جلد. (از ریحانه الادب ج 4 ص 253). و رجوع به الدررالکامنهج 1 ص 197 و کشف الظنون و قاموس الاعلام ج 6 ص 6424 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
نوبر بودن. رجوع به نوبر شود.
- به نوبری،نوبرانه. تحفه:
نوبر صبح یک دم است اینت شگرف اگر دهی
داد دمی که می دهد صبحدمت به نوبری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو ذَ)
منسوب به نوذر. از نسل نوذر. رجوع به نوذر شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
منسوب است به لوکر که دهی است بین پنجدیه و برکدیز و فعلاً خراب است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ)
چاکر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خدمتکار خوب. (انجمن آرا). خدمتکار. فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ملازم. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گماشته. خدمتکار مرد. مقابل کلفت. (از فرهنگ فارسی معین). خادم. خدمتگزار. فرمانبر. زیردست. که آمادۀ خدمت و مطیع فرمان است: چندنوبت شاه معظم رکن الدین محمود با نوکران خود در نواحی سجستان می آمد و در اطراف سیستان خرابی می کرد تا یک نوبت با صد سوار از نوکران خود به پشت شهر آمد. (تاریخ سیستان). چون به یکدیگر رسیدند او با صد سوار از نوکران خود بر این یکهزار سوار حمله کرد. (تاریخ سیستان). پادشاه با ایشان عتاب فرمود نوکران ایشان نیز نرفتند. (جهانگشای جوینی). هولاکوخان به وقت انصراف از شام ایلچی مغول را باچهل نوکر به رسالت مصر فرستاد. (جهانگشای جوینی).
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچیک
بر سرش دستار و در تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفتگوی نوکران در خانه ام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست.
سلمان ساوجی.
آنگاه نوکران خود را مکمل و مسلح گردانیده همه تراکمه را بگرفت. (حبیب السیر). بوسیلۀ اسبی که از آن جانب نوکرانش در آب افکندند به ساحل نجات خرامید. (حبیب السیر).
- نوکر چریک، نوکرانی که در فوج هنگام ضرورت بسخره ملازم گیرند و بعد اختتام جنگ آنها را معزول سازند. (آنندراج) (از سفرنامۀ شاه ایران).
، رفیق. دوست. رجوع به معنی قبلی شود، مشاور، عضو ادارۀ دولتی. (فرهنگ فارسی معین). بدین معنی معمولاً ’نوکر دولت’ متداول است. رجوع به نوکر باب و نوکری کردن شود، نام پادشاهی بوده است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- امثال:
نوکر بی جیره و مواجب تاج سر آقا است.
نوکر حاکم است هرچه خواهد میتواند بکند.
نوکر خودمم (: خودم هستم) و آقای خودم.
نوکر ما نوکری داشت نوکر او چاکری داشت.
نوکر نو، تیزرو
لغت نامه دهخدا
(نُ را)
شیطنت. گربزی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوکری دولت
تصویر نوکری دولت
نوکری دیوان کارمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکر
تصویر نوکر
خدمتکار، فرمانبردار، گماشته، چاکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکنی
تصویر نوکنی
تازه کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوکری
تصویر لوکری
منسوب به لوکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوری
تصویر نوری
شیدی یک کولی یک دوره گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکر
تصویر نوکر
((نُ کَ))
خدمتکار مرد، چاکر
فرهنگ فارسی معین
پادو، پیشخدمت، چاکر، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، عبد، غلام، گماشته، مستخدم، هندو
متضاد: ارباب، کنیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوید شبت
فرهنگ گویش مازندرانی
خادم، خدمت گزار
فرهنگ گویش مازندرانی
کیسه زدن، اخراج کردن
دیکشنری اردو به فارسی
تکنوکراسی
دیکشنری اردو به فارسی