جدول جو
جدول جو

معنی نوکرد - جستجوی لغت در جدول جو

نوکرد
(دَ زَ)
بنای نو. نوکرده. نوساخته. تازه بنا کرده. عمارت نو:
شاهم بر گاه برآرید گاه بر تخت زرین
تختم در بزم برآرید بزم در نوکرد شاه.
خسروانی (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوکر
تصویر نوکر
خدمتکار مرد، مستخدم، چاکر، سپاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوکند
تصویر نوکند
نورسته، نوخاسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورد
تصویر نورد
وسیله ای چوبی یا پلاستیکی و استوانه شکل که با آن خمیر را پهن و صاف می کنند، وردنه
میل یا چوب استوانه شکل که در ماشین های مختلف دور خود می چرخد یا چیزی دور آن پیچیده می شود
بن مضارع نوردیدن و نوشتن
پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً رهنورد، صحرانورد، گیتی نورد
هر تا و لای پیچیده از چیزی، پیچ و تاب، خمیدگی، ضمیر
پارچه، اندوخته، بسته، کیسه، درج
بساط
فرش
طومار
زیبا
درهم پیچیده شدن
جنگ، نبرد
درخور
کنایه از زوال
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نُو کَ)
چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود، فروتنی. (ناظم الاطباء) ، مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، عضویت ادارۀ دولتی. استخدام دولت. (فرهنگ فارسی معین).
- نوکری پیشه، آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء).
- نوکری دولت، خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی.
- نوکری کردن، خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن.
- ، در خدمت دستگاه دولتی بودن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ)
چاکر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خدمتکار خوب. (انجمن آرا). خدمتکار. فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ملازم. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گماشته. خدمتکار مرد. مقابل کلفت. (از فرهنگ فارسی معین). خادم. خدمتگزار. فرمانبر. زیردست. که آمادۀ خدمت و مطیع فرمان است: چندنوبت شاه معظم رکن الدین محمود با نوکران خود در نواحی سجستان می آمد و در اطراف سیستان خرابی می کرد تا یک نوبت با صد سوار از نوکران خود به پشت شهر آمد. (تاریخ سیستان). چون به یکدیگر رسیدند او با صد سوار از نوکران خود بر این یکهزار سوار حمله کرد. (تاریخ سیستان). پادشاه با ایشان عتاب فرمود نوکران ایشان نیز نرفتند. (جهانگشای جوینی). هولاکوخان به وقت انصراف از شام ایلچی مغول را باچهل نوکر به رسالت مصر فرستاد. (جهانگشای جوینی).
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچیک
بر سرش دستار و در تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفتگوی نوکران در خانه ام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست.
سلمان ساوجی.
آنگاه نوکران خود را مکمل و مسلح گردانیده همه تراکمه را بگرفت. (حبیب السیر). بوسیلۀ اسبی که از آن جانب نوکرانش در آب افکندند به ساحل نجات خرامید. (حبیب السیر).
- نوکر چریک، نوکرانی که در فوج هنگام ضرورت بسخره ملازم گیرند و بعد اختتام جنگ آنها را معزول سازند. (آنندراج) (از سفرنامۀ شاه ایران).
، رفیق. دوست. رجوع به معنی قبلی شود، مشاور، عضو ادارۀ دولتی. (فرهنگ فارسی معین). بدین معنی معمولاً ’نوکر دولت’ متداول است. رجوع به نوکر باب و نوکری کردن شود، نام پادشاهی بوده است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- امثال:
نوکر بی جیره و مواجب تاج سر آقا است.
نوکر حاکم است هرچه خواهد میتواند بکند.
نوکر خودمم (: خودم هستم) و آقای خودم.
نوکر ما نوکری داشت نوکر او چاکری داشت.
نوکر نو، تیزرو
لغت نامه دهخدا
نام قدیم شهر کازرون است. (یادداشت مؤلف از المعجم). از بلادفارس است و قصبۀ کازرون است. (سمعانی). قصبه ای است از نواحی کازرون در خاک فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ رَ)
که تازه بخشندگی را آغاز کرده است. مجازاً که تازه بمنصب رسیده است
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
نوکنده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوکنده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
دهی است از دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ کرج از شهرستان تهران، در 30 هزارگزی غرب کرج و 6 هزارگزی جنوب ینگی امام، در جلگۀ معتدل هوایی واقع است و 298 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان، محصولش غلات و صیفی و بنشن و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
نام قباد بن فیروز پدر انوشیروان پادشاه ساسانی. (تاریخ گزیده ص 114)
لغت نامه دهخدا
اسفنج ابر مرده. یا نشکرد گازران اسفنجی که رخت شویان بکار برند رغوه الحجامین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکری
تصویر نوکری
فروتنی، مشاور بودن، کارمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکردن
تصویر نوکردن
تجدید کردن، از سر گرفتن، تجدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکر
تصویر نوکر
خدمتکار، فرمانبردار، گماشته، چاکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکر
تصویر نوکر
((نُ کَ))
خدمتکار مرد، چاکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورد
تصویر نورد
در ترکیب با بعضی واژه ها، معنای «طی کننده» می دهد، مانند، کوه نورد، صحرانورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورد
تصویر نورد
((نِ رِ))
وردنه، چوبی استوانه ای که خمیر نان را با آن پهن می کنند، نیواره، گردنه
فرهنگ فارسی معین
((نَ وَ))
میل یا چوب استوانه ای شکل که در ماشین چاپ به کار رود و مرکب را روی صفحه می کشد، پیچ و تاب، چین و شکن، چوبی استوانه ای که به وسیله آن خمیر را پهن می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورد
تصویر نورد
سفر
فرهنگ واژه فارسی سره
پادو، پیشخدمت، چاکر، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، عبد، غلام، گماشته، مستخدم، هندو
متضاد: ارباب، کنیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاب، چین، پیچنده، لاپیچ، اندوخته، ذخیره، جنگ، رزم، کلنجار، ناورد، نبرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرتگی
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که پارچه ی بافته شده را در کارگاه پارچه بافی قدیمی به
فرهنگ گویش مازندرانی
خادم، خدمت گزار
فرهنگ گویش مازندرانی
ستونی افقی درکارگاه بافندگی سنتی، نبرد جنگ
فرهنگ گویش مازندرانی