دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، در 7 هزارگزی مشرق مشهد بر کنارۀ کشف رود، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 135 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، در 7 هزارگزی مشرق مشهد بر کنارۀ کشف رود، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 135 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
واریز کردن، خراب شدن، خرابی، واریز کردن مثلاً ریختن مقداری پول به یک حساب مشخص، فرو ریختن چیزی مثل گچ یا کاهگل از سقف یا دیوار، خراب شدن مثلاً دیوار اتاق واریز کرده بود
واریز کردن، خراب شدن، خرابی، واریز کردن مثلاً ریختن مقداری پول به یک حساب مشخص، فرو ریختن چیزی مثل گچ یا کاهگل از سقف یا دیوار، خراب شدن مثلاً دیوار اتاق واریز کرده بود
دهی از دهستان باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در ده هزارگزی شمال خاوری طیبات، سر راه شوسۀ عمومی تربت جام به طیبات است، جلگه و معتدل و دارای 1776تن سکنه است، آب آن از قنات تأمین می شود، غلات آن زیره و پنبه و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است، راه اتومبیل رو دارد، دارای 20 باب دکان و دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در ده هزارگزی شمال خاوری طیبات، سر راه شوسۀ عمومی تربت جام به طیبات است، جلگه و معتدل و دارای 1776تن سکنه است، آب آن از قنات تأمین می شود، غلات آن زیره و پنبه و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است، راه اتومبیل رو دارد، دارای 20 باب دکان و دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آب باشد که در زیر زمین از چاه بچاه برند. (لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال) .آبی باشد که در زمین به جایی برون برند و به تازی قنات خوانند. (لغت فرس اسدی چ پل هرن). (اوبهی). آب روان باشد زیر زمین که بجایها برند. (صحاح الفرس). جوی آبی را گویند که در زیر زمین بکنند تا آب از آن روان شود. (برهان). راه آب روان بزیر زمین که به عربی قنات گویند در اصل کاه ریز بود که برای امتحان جریان آب کاه میریخته اند تا معلوم شود. (انجمن آرا) (آنندراج). قنات. (دهار) (منتهی الارب). رجوع به قنات شود. خالی. خاک. قطابه. سرب. سرب. آن نقبی است که در زیر زمین کنند و از چاهی به چاهی آب برند تا آنجا که آب به روی زمین جاری گردد: چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست. (ترجمه طبری بلعمی). سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز. کسائی. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 1210 شود. و او را (شهر خواش را) آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). و آبشان (آب مردم سیرگان) از کاریز است. (حدود العالم). و آب شهر طبسین از کاریز است. (حدود العالم). کارزاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت سر بسر کاریز خون گشت آن مصاف کارزار. فرخی. کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند... بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). کاریز مشهد که خشک شده بود باز روان کرده. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 549). امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دهی رسید در یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت. (تاریخ بیهقی). و آب آن (ابر قویه) هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). ابتداء حد کوره اصطخراست و آب آن همه از کاریزها باشد و هواء آن معتدل است. (ایضاً فارسنامه ص 122). به کارزار به کاریز خون گشادن خصم بنفشۀ سمن آمیغ لاله کار تو باد. سوزنی. بختی است مر این طائفه را کز گل ایشان گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز. سوزنی. چشمۀ صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. خاقانی. کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر. خاقانی. شهره کاریزیست پر آب حیات آب کش تا بردمد از تو نبات. مولوی. حبذا کاریزاصل چیزها فارغت آرد از آن کاریزها. مولوی. کاریز درون جان تو می باید کز عاریه ها تو را دری نگشاید. (از عناوین مثنوی). هان بیاور سیخهای تیز را امتحان کن حفره و کاریز را. (مثنوی). ، خزان. برگریزان: خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید در موسمی که باشد کاریز شاخسار از شاخسار باد نگونسار دشمنت خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار. سوزنی. و بسالی دو هزار کاریز خواجگان شیعی و سادات علوی در بسیط عالم بیشترآورند که همه منفعت مسلمانان باشد. (کتاب النقض ص 473)
آب باشد که در زیر زمین از چاه بچاه برند. (لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال) .آبی باشد که در زمین به جایی برون برند و به تازی قنات خوانند. (لغت فرس اسدی چ پل هرن). (اوبهی). آب روان باشد زیر زمین که بجایها برند. (صحاح الفرس). جوی آبی را گویند که در زیر زمین بکنند تا آب از آن روان شود. (برهان). راه آب روان بزیر زمین که به عربی قنات گویند در اصل کاه ریز بود که برای امتحان جریان آب کاه میریخته اند تا معلوم شود. (انجمن آرا) (آنندراج). قنات. (دهار) (منتهی الارب). رجوع به قنات شود. خالی. خاک. قطابه. سَرَب. سَرِب. آن نقبی است که در زیر زمین کنند و از چاهی به چاهی آب برند تا آنجا که آب به روی زمین جاری گردد: چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست. (ترجمه طبری بلعمی). سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز. کسائی. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 1210 شود. و او را (شهر خواش را) آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). و آبشان (آب مردم سیرگان) از کاریز است. (حدود العالم). و آب شهر طبسین از کاریز است. (حدود العالم). کارزاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت سر بسر کاریز خون گشت آن مصاف کارزار. فرخی. کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند... بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). کاریز مشهد که خشک شده بود باز روان کرده. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 549). امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دهی رسید در یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت. (تاریخ بیهقی). و آب آن (ابر قویه) هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). ابتداء حد کوره اصطخراست و آب آن همه از کاریزها باشد و هواء آن معتدل است. (ایضاً فارسنامه ص 122). به کارزار به کاریز خون گشادن خصم بنفشۀ سمن آمیغ لاله کار تو باد. سوزنی. بختی است مر این طائفه را کز گل ایشان گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز. سوزنی. چشمۀ صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. خاقانی. کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر. خاقانی. شهره کاریزیست پر آب حیات آب کش تا بردمد از تو نبات. مولوی. حبذا کاریزاصل چیزها فارغت آرد از آن کاریزها. مولوی. کاریز درون جان تو می باید کز عاریه ها تو را دری نگشاید. (از عناوین مثنوی). هان بیاور سیخهای تیز را امتحان کن حفره و کاریز را. (مثنوی). ، خزان. برگریزان: خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید در موسمی که باشد کاریز شاخسار از شاخسار باد نگونسار دشمنت خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار. سوزنی. و بسالی دو هزار کاریز خواجگان شیعی و سادات علوی در بسیط عالم بیشترآورند که همه منفعت مسلمانان باشد. (کتاب النقض ص 473)
مقابل زیرکاری، مقابل توکاری در کشیدن سیم برق در دیوار، در اصطلاح بنایی و راهسازی، اعمال رویین بنایی یا راهی، مانند کاهگل و سفیدکاری و رنگ کردن در بنا، و سیمان و اسفالت کاری در راه و جاده سازی، (یادداشت بخط مؤلف)
مقابل زیرکاری، مقابل توکاری در کشیدن سیم برق در دیوار، در اصطلاح بنایی و راهسازی، اعمال رویین بنایی یا راهی، مانند کاهگل و سفیدکاری و رنگ کردن در بنا، و سیمان و اسفالت کاری در راه و جاده سازی، (یادداشت بخط مؤلف)
چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود، فروتنی. (ناظم الاطباء) ، مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، عضویت ادارۀ دولتی. استخدام دولت. (فرهنگ فارسی معین). - نوکری پیشه، آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء). - نوکری دولت، خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی. - نوکری کردن، خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن. - ، در خدمت دستگاه دولتی بودن
چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود، فروتنی. (ناظم الاطباء) ، مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، عضویت ادارۀ دولتی. استخدام دولت. (فرهنگ فارسی معین). - نوکری پیشه، آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء). - نوکری دولت، خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی. - نوکری کردن، خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن. - ، در خدمت دستگاه دولتی بودن
نیکوکاری. حسن عمل. (یادداشت مؤلف). خیر. خیررسانی. کار نیک کردن. عمل نکوکار: یکی راه بی باکی و پربدی دگر ره نکوکاری و بخردی. فردوسی. دل مردم به نکو کار توان برد ز راه بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان. فرخی. زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون زهی اندر نکوکاری و هشیاری چو نوشروان. فرخی. به رنج است آن کش هنرها مه است نکوکاری و نیکنامی به است. اسدی. نکوکاری ارچه بر خوشخوئی است بسی جای زشتی به از نیکوئی است. اسدی. و خود را به نکوکاری به مردمان بنمای. (منتخب قابوسنامه ص 24). ای خنک آنکو نکوکاری کند زور را بگذارد و زاری کند. مولوی. نیاید نکوکاری از بدرگان محال است دوزندگی از سگان. سعدی. نکوکاری از مردم نیک رای یکی را به ده می نویسد خدای. سعدی. شکوه و لشکر و جاه وجلال و مالت هست ولی به کار نیاید بجز نکوکاری. سعدی. برجای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند. حافظ
نیکوکاری. حسن عمل. (یادداشت مؤلف). خیر. خیررسانی. کار نیک کردن. عمل نکوکار: یکی راه بی باکی و پربدی دگر ره نکوکاری و بخردی. فردوسی. دل مردم به نکو کار توان برد ز راه بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان. فرخی. زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون زهی اندر نکوکاری و هشیاری چو نوشروان. فرخی. به رنج است آن کش هنرها مه است نکوکاری و نیکنامی به است. اسدی. نکوکاری ارچه بر خوشخوئی است بسی جای زشتی به از نیکوئی است. اسدی. و خود را به نکوکاری به مردمان بنمای. (منتخب قابوسنامه ص 24). ای خنک آنکو نکوکاری کند زور را بگذارد و زاری کند. مولوی. نیاید نکوکاری از بدرگان محال است دوزندگی از سگان. سعدی. نکوکاری از مردم نیک رای یکی را به ده می نویسد خدای. سعدی. شکوه و لشکر و جاه وجلال و مالت هست ولی به کار نیاید بجز نکوکاری. سعدی. برجای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند. حافظ
تازه کار بودن. مبتدی بودن. (فرهنگ فارسی معین). نوکار بودن. رجوع به نوکار شود، (اصطلاح مقنیان) با کاری تازه بر طول قنات افزودن. رجوع به نوکار شود، نوکری. (فرهنگ فارسی معین) : او را یرلیغ و پایزۀ سرشیرداد و نایمتای و ترمتای را به نوکاری او معین گردانید. (جهانگشای جوینی) (فرهنگ فارسی معین)
تازه کار بودن. مبتدی بودن. (فرهنگ فارسی معین). نوکار بودن. رجوع به نوکار شود، (اصطلاح مقنیان) با کاری تازه بر طول قنات افزودن. رجوع به نوکار شود، نوکری. (فرهنگ فارسی معین) : او را یرلیغ و پایزۀ سرشیرداد و نایمتای و ترمتای را به نوکاری او معین گردانید. (جهانگشای جوینی) (فرهنگ فارسی معین)