جدول جو
جدول جو

معنی نومنشی - جستجوی لغت در جدول جو

نومنشی
تجدد
تصویری از نومنشی
تصویر نومنشی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمنشی
تصویر برمنشی
خودپسندی، خودستایی، تکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمونش
تصویر نمونش
نمودار، راهنمایی
فرهنگ فارسی عمید
دوره ای پس از عصر حجر قدیم که انسان ابزارهای سنگی تراشیده و صیقلی به کار می برد، عصر حجر جدید، در علم زمین شناسی قسمت اول دورۀ دوم دوران چهارم زمین شناسی، نئولی تیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنومندی
تصویر تنومندی
تنومند بودن، تناوری
فرهنگ فارسی عمید
(نَ نَشی ی)
رجل نشنشی الذراع، مرد سبک دست درکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشناش. نشنش. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نوشمند بودن. شیرینی. رجوع به نوشمند شود:
دهان چندان نماید نوشخندی
که یابد در طبیعت نوشمندی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ وا)
نوان بودن. رجوع به نوان شود، ناتوانی:
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش.
ناصرخسرو.
- نوانی گرفتن، خمیدن. خم شدن. دوتا گشتن:
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زادسروش نوانی گرفت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از بخش شهربابک شهرستان یزد. سکنۀ آن 350 تن. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات. صنایع دستی زنان اهالی کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شرابی است که آن را از آرد جو و آرد ارزن و غیره سازند و آن را بوزه گویند، خوردنش مستی آرد. (آنندراج) (برهان). مرزه. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تومانی. پول از طلا یا از نقره معادل ده قران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مخفف تومانی. رجوع به تومن و تومان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
نکونهادی
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش سرولایت شهرستان نیشابور، در 12 هزارگزی جنوب غربی چکنه بالا در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 359 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو سَ)
اولین قسمت دورۀ دوم دوران چهارم زمین شناسی، به عبارت دیگر دورۀ هولوسن - که دورۀ دوم از دوران چهارم است - با عصر نوسنگی آغاز می شود. عصر نوسنگی پس از دورۀ حجر قدیم است. در دورۀ نوسنگی بشر توانسته است مصنوعات سنگی خود را تراش و صیقل بدهد و ابزارهای ظریف سنگی بسازد. این عصر به عصر پیدایش فلزات منتهی میشود. (فرهنگ فارسی معین). عصر حجر جدید. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
ناامیدی. یأس. حرمان. ناکامی. محرومی. خیبت. قنوط. نمیدی. مقابل امید و امیدواری. رجوع به ناامیدی شود:
اگر امید رنجوری نماید
ز نومیدی بسی نومیدی آید.
فخرالدین اسعد.
چودر چیز کسان امیدواری
ز نومیدی به رو آیدت خواری.
فخرالدین اسعد.
شتربه گفت موجب نومیدی چیست. (کلیله و دمنه).
بر دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی
خرد مست است و بالین دارد از زانوی نادانی.
خاقانی.
به هر کاری که رو آورده او را گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی ص 169).
دولت اگر دولت جمشیدی است
موی سپید آیت نومیدی است.
نظامی.
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است.
نظامی.
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت دو صد خورشیدهاست.
مولوی.
مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار کردن و باز بنومیدی خسته کردن. (گلستان). پنداشتم گندم بریان است باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است. (گلستان).
- به نومیدی، نومیدانه. با یأس و ناکامی. به ناامیدی:
به نومیدی از رزم گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز.
فردوسی.
بیفکند شمشیر هندی ز مشت
به نومیدی از جنگ بنمود پشت.
فردوسی.
گرفتند خاقان چین را پناه
به نومیدی از نامبردار شاه.
فردوسی.
به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر بازگشتند.
نظامی.
به نومیدی دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت.
نظامی.
- نومیدی آمدن، مأیوس شدن:
چو نومیدی آمد ز بهرام شاه
گر او رفت با خوارمایه سپاه.
فردوسی.
- نومیدی داشتن، ناامید بودن. مأیوس بودن:
نسیمی گر نمی یابم ز زلف یوسف قدسم
ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم.
عطار.
- نومیدی کردن، اظهار یأس کردن. نومیدی نمودن: دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیر بکشید و بسیار نومیدی کرد. (تاریخ بیهقی ص 220).
- نومیدی نمودن، مأیوسی نمودن. یأس و ناامیدی ابراز کردن: مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر. (تاریخ بیهقی ص 220). نومیدی نمود و پیغامی دراز داد. (تاریخ بیهقی ص 396)
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ نِ)
نیکومنش. رجوع به نیکومنش شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
جسیمی. تناوری. (ناظم الاطباء). دارندگی تن. تن داری: بدان که مردم مرکب است از دو گوهر، یکی گوهر جسمانی که تنومندی از اوست و دیگری روحانی و آن روان وی است. (هدایه المتعلمین ربیع بن احمد اخوانی از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). و همچنین تنومندی ایشان که گرد است چون گوی معلوم است به اندازۀ گوی زمین. (التفهیم).
زنده چون برق میر، تا خندی
جان خدایی به از تنومندی.
نظامی.
، توانایی و زورآوری. (ناظم الاطباء). پرزوری و قوت. (فرهنگ فارسی معین) :
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت.
نظامی.
به گفتن تو دادی تنومندیم
تو ده زآنچه کشتم برومندیم.
نظامی.
، فربهی و چاقی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تن و مند و تنومند شود
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ مَ نِ)
بزرگی. انصاف دادگی. بزرگ منشی:
خودمنشی کار خلق کردنست
خصمی خود یاری حق کردنست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ نِ)
کبر. تکبر. عجب. نخوت. (یادداشت دهخدا). خودپسندی. و رجوع به برمنش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برمنشی
تصویر برمنشی
تکبر، عجب، کبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنومندی
تصویر تنومندی
تناوری جسامت، فربهی چاقی، پر زوری قوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نومیدی
تصویر نومیدی
یاس، درماندگی بیچارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکنی
تصویر نوکنی
تازه کندن
فرهنگ لغت هوشیار
راهنمایی، نمودار: گفت تا باشد ازنمونش رای گفتن از ما و ساختن زخدای. (نظامی. گنجینه گنجوی. 158)
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده باور داری گرویدگی مومن بودن ایمان داشتن: ... هر چند که به جهت مومنی فاضلتر است
فرهنگ لغت هوشیار
قومینی یونانی تازی گشته بوزه می از جو یا ارزن شرابی که از آرد جو و آرد ارزن و غیره سازند بوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قومنی
تصویر قومنی
((مَ))
شرابی که از آرد جو و آرد ارزن و غیره سازند، بوزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوانی
تصویر نوانی
((نَ))
لاغری، ضعیفی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمونش
تصویر نمونش
((نُ نِ))
راهنمایی، نمودار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوسنگی
تصویر نوسنگی
((نُ. سَ))
دوران پیش از تاریخ که انسان ابزارهای سنگی می ساخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برمنشی
تصویر برمنشی
خودپسندی، تکبر، والامنشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددمنشی
تصویر ددمنشی
توحش
فرهنگ واژه فارسی سره
حرمان، دلسردی، ناامیدی، ناکامی، یاس
متضاد: امیدواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرزوری، توانایی، زورمندی، قدرتمندی
متضاد: ناتوانی، کم زوری، جسامت، چاقی، فربهی، قوت، نیرومندی
متضاد: لاغری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودخواهی، خودپسندی، غرور، تکبر، افاده، تفرعن
فرهنگ واژه مترادف متضاد