جدول جو
جدول جو

معنی نوشنده - جستجوی لغت در جدول جو

نوشنده
کسی که آب یا نوشابه می خورد، آشامنده
تصویری از نوشنده
تصویر نوشنده
فرهنگ فارسی عمید
نوشنده(شَ دَ / دِ)
آشامنده. شارب. درکشنده. که مایعی را می نوشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوشنجه
تصویر نوشنجه
نوشین، گوارا، گوارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوشنده
تصویر پوشنده
کسی که جامه بر تن کند، آنکه چیزی را بپوشاند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوشنده
تصویر جوشنده
آنچه بجوشد و جوشش داشته باشد، جوشان، کنایه از متلاطم، برای مثال ملک در جنبش آمد بر سر پیل / سوی بهرام شد جوشنده چون نیل (نظامی۲ - ۱۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیوشنده
تصویر نیوشنده
شنونده، گوش دهنده، برای مثال نیوشنده ای نیک باید نخست / گهر بی خریدار نآید درست (نظامی۶ - ۱۱۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشنده
تصویر دوشنده
کسی که شیر می دوشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوشنده
تصویر کوشنده
کوشش کننده
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ)
نوشخند. رجوع به نوشخند شود:
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
ازنوش خنده بین که چه زهر غمان کشد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آشامیده شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ / جِ)
نوشین. (رشیدی). نوشین. گوارا. (جهانگیری) (انجمن آرا). گوارنده. (برهان قاطع) (رشیدی). ظاهراً نوشنجه مصحف بوشنجه یا پوشنجه است و از تصحیف خوانی شعر منوچهری:
نوشم قدح نبید بوشنجه
هنگام صبوح ساقیا رنجه
پدید آمده است و بوشنجه منسوب به بوشنج، فوشنج (شهرکی به ده فرسنگی هرات) است، و هاء آخر آن هاء نسبت است. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو زَ دَ / دِ)
مؤثر. اثرکننده. (انجمن آرا). تصحیفی است از نوژنده که آن هم از برساخته های دساتیر است. رجوع به نوژنده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
به نوشیدن واداشته. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوشانیده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو ژَ دَ / دِ)
بر وزن ارزنده، مؤثر. اثرکننده. (برهان قاطع) (آنندراج). کسی یا چیزی که سبب می شود مر حصول امری را. (ناظم الاطباء). از مجعولات دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
گوش کننده. شنونده. (برهان قاطع) (آنندراج). سامع. مستمع:
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچه گوئی نیوشنده ام.
فردوسی.
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زآن برخورد.
فردوسی.
بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن.
فردوسی.
تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی
نیوشنده از من کند جمله باور.
فرخی.
تا آفتاب و نجم بوند از برای من
خوانندۀ حدیث و نیوشندۀ کلام.
سوزنی.
نیوشنده ای خواهم از روزگار
که گویم بدو راز آموزگار.
نظامی.
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست.
نظامی.
ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
تیزفهم و ذهین و هوشمند و شتاب و جلد. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
رجوع به فرهنگ آنندراج و نوکنده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دِ)
دهی است از دهستان انزان بخش بندر گز شهرستان گرگان. در 6 هزارگزی جنوب غربی بندر گز، در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوبی است و4180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش برنج و غلات و پنبه و کنجد، شغل مردمش زراعت و پارچه بافی و چادرشب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گل تازه که از گلبن کنده اند و هنوز پژمرده نشده و بی طراوت نگشته. (از انجمن آرا). تازه کنده. (فرهنگ فارسی معین). تازه چیده. نوچیده. شاداب. ناپلاسیده، که به تازگی حفر شده است. رجوع به کندن به معنی حفر کردن شود، کنایه از امرد نوخاسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
تیزفهم و عاقل و دانا و ذهین و چالاک و زیرک. (ناظم الاطباء) ؟ نیز رجوع به نوننده شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نُ دَ / دِ)
خوشنود. خرسند
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
کسی که می دوشد. (ناظم الاطباء). کسی که شیر بدوشد. (آنندراج) : هاشم، دوشندۀ شیر. استهذاف، کمی کردن دوشنده. (منتهی الارب) :
بز و اشتر و میش را این چنین
به دوشندگان داده بد پاکدین.
فردوسی.
رجوع به دوشیدن شود، چوپان و گله بان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ دِهْ)
دهی از بخش رضوانده شهرستان طوالش. سکنۀ آن 673 تن. آب آن از رود خانه شفارود. محصول عمده آنجا برنج و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مجدّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه سال کوشنده است.
فردوسی.
چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.
فردوسی.
هم از کودکی بوده خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.
فرخی.
هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کوشنده نه از پی بهشتیم
جوشنده نه از غم جحیمیم.
خاقانی.
هیچ کوشنده ای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای.
نظامی.
، جنگجو. مبارزه کننده. مبارز: مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را.
نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.
نظامی.
و رجوع به کوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
آنکه چیزی بر تن یا بر چیز دیگر پوشد. آنکه پوشد، آنکه مستور دارد. آنکه مخفی کند. آنکه کتمان کند. ساتر. ساتره. کاتم. کاتمه:
بر فضل تست تکیۀ امیدوار از آنک
پاشندۀ عطائی و پوشندۀ خطا.
خاقانی.
، بسیارپوشنده. ستار
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوشیده
تصویر نوشیده
آشامیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیوشنده
تصویر نیوشنده
گوش کننده شنونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشانده
تصویر نوشانده
به نوشیدن وا داشته
فرهنگ لغت هوشیار
این کلمه را بمعنی گوارا و گوارنده آورده اند (برهان ناظم - الاطباء. فرنظا) و بدین بیت منوچهری استشهاد کرده اند: (خوشا قدح نبیذ نوشنجه هنگام صبوح ساقیا رنجه (ساقی لنجه)) آمده و مرحوم دهخدا آنرا به (بوشنجه) منسوب به بوشنج (پوشنگ) تصحیح کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشنده
تصویر کوشنده
مجد، کوشا، ساعی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چیزی بر تن خود یا دیگری کندظنکه پوشد، آنکه مستور دارد پنهان کننده کتمان کننده. یا بسیار پوشنده ستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوشنده
تصویر جوشنده
آنچه میجوشد غلیان کننده، فوران کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشنجه
تصویر نوشنجه
((شَ جِ))
گوارا، نوشین
فرهنگ فارسی معین
سامع، شنونده، مستمع، نیوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مکنده، کسی که شیر می دوشد
فرهنگ گویش مازندرانی