جدول جو
جدول جو

معنی نود - جستجوی لغت در جدول جو

نود
نه ده تا، عدد «۹۰»
تصویری از نود
تصویر نود
فرهنگ فارسی عمید
نود
(فُ)
به هر سو خمیدن از خواب. (منتهی الارب) (آنندراج). به هر طرف مایل شدن و خمیدن از خواب آلودگی. (از ناظم الاطباء). متمایل شدن بر اثر نعاس. (از اقرب الموارد). نواد. نودان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیز رجوع به نودان شود
لغت نامه دهخدا
نود
هم آوای صبور سختی رنج عددیست معادل هشتاد بعلاوه ده تسعین، دبرکون. توضیح این اطلاق بطریق تعمیه است زیرا که عدد نود در عقد انامل بهمین شکل است
فرهنگ لغت هوشیار
نود
((نَ وَ))
عددی است معادل 9 بار 10، (90)
تصویری از نود
تصویر نود
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جنود
تصویر جنود
لشکرها، سپاه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنود
تصویر عنود
ستیزه کار، ستیزنده، برگردنده از راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنود
تصویر رنود
رندها، زیرک ها، زرنگ ها، حیله گر ها، بی باک ها، بی قیدها، لاابالی ها، پست و فرومایگان، جمع واژۀ رند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنود
تصویر بنود
بندها، مقررات، قیود، تدارکات، جمع واژۀ بند
فرهنگ فارسی عمید
(رَنْ وَ)
غیبت است که درمقابل حضور باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
صاحب غیاث اللغات آرد: جمع رند است بتصرف فارسیان عربی دان، چه این مردم الفاظ فارسی را هم گاهی بطور عربی جمع آرند - انتهی. جمع واژۀ برساختۀ رند. جمع واژۀ رند است بر خلاف قیاس و مطابق جمعهای مکسر عربی. رجوع به رند شود: به خراسان فتنه ها بسیار برخاست و رنود و عیاران فرا کار ایستادند. (تاریخ طبرستان). حدیث فسق عشق... رنود را شاید نه مجالس ملوک... را. (تاریخ طبرستان). و اتسز از رنود خوارزم بر منوال طریقۀ ملاحده دو شخصی رافریفته بود. (جهانگشای جوینی). و هر کس از رنود بدومی پیوستند تا قوت گرفت. (جهانگشای جوینی). و رنود واوباش به خانه های متمولان رفتند. (جهانگشای جوینی). چون به حدود قهستان رسیدند رنود اندک مقاومتی نمودند. (جامع التواریخ رشیدی). و رنود و اوباش دست تطاول و استیلا دراز کردند. (جامع التواریخ رشیدی). و به مکابره رنود و اوباش بسیار بر خود جمع کرد. (جامع التواریخ رشیدی). به اتفاق امراء دیگر و رنود بغداد به خدمت خلیفه پیغام فرستادند. (جامع التواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پشت باز نهادن بسوی چیزی و پشت دادن بچیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). پشت بچیزی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، برآمدن بر کوه. (منتهی الارب) (آنندراج). به کوه برشدن. (المصادر زوزنی) ، به پنجاه رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
فکر است در اموری که به هیچکار نیاید. (برهان) (آنندراج). تفکر در مطالب مشکله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان بیرجند که دارای 729 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، انگور، زعفران و کار دستی مردم قالیچه بافی است. مزرعۀ علیجان احمد علیا جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 9)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بار اندکی که بر پشت ستور بارکش نهند تا قابل نشستن سوار بر آن باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ اُ دَ)
خفتن. (فرهنگ اوبهی). آرمیدن و آسودن. استراحت و آسایش. وسن. رجوع به فرهنگ اسدی و غنودن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
برگردیدن از راه و میل کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عدول کردن و برگشتن از راه. (از اقرب الموارد) ، روان گردیدن خون چندانکه خشک نگردد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). جاری شدن خون از رگ و التیام نیافتن رگ. (از اقرب الموارد) ، تنها چریدن ناقه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). در گوشه ای تنها چریدن ماده شتر. (از ناظم الاطباء) ، دیده و دانسته بازگردیدن از حق، و برخلاف حق کاری کردن، و رد کردن حق را و به باطل ستهیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مخالفت با حق و آن را دانسته رد کردن. (از اقرب الموارد) : والی آن بقعه در کفر و کنود غالی است و به نخوت طغیان و عنود متعالی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
برگردنده از راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برگشته از قصد و هدف، و آن فعول بمعنای فاعل است. (از اقرب الموارد). ستیهنده. (دهار). ستیزنده و گمراه. (غیاث اللغات) : روزگار عنود و دهر کنود به مساوفت و محاسدت به رگ گردن بایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 449).
چون تو چشم دل نداری ای عنود
که نمی دانی تو هیزم را ز عود.
مولوی.
گفت امّید من از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانه عنود.
مولوی.
فرصت آن پشّه راندن هم نبود
از نهیب حملۀ گرگ عنود.
مولوی.
، ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابربسیارباران که بازنمی ایستد. (از اقرب الموارد) ، تیر که فایز برآید بر جهت سایر تیرها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تیری که در جهتی غیر از جهت سایر تیرها، فایز خارج شود. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ بگوشه چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ماده شتر بگوشه ای چرنده و تنهاچرنده. (ناظم الاطباء). ج، عند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کسی را گویند که در کار و گفتار غره شود و دلیر گردد. (برهان). مصحف فنود. و در جهانگیری فقط فنود ذکر شده. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قند. (اقرب الموارد). رجوع به قند شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحرک شاخه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : انتقام خشم از چشم زخم گذشته بر اجابت باعث آمد به احتشاد جنود و عقد بنود. (جهانگشای جوینی). رجوع به بند شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
چاه و جمع آن حند است. (اقرب الموارد). رجوع به حند شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قنود
تصویر قنود
قنوده برابر با کسی که در کار و گفتار دلیرگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنود
تصویر عنود
ستیزنده و گمراه، برگردانده از راه، برگشته از قصد و هدف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنود
تصویر شنود
شنودن شنیدن: گفت و شنود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنود
تصویر سنود
پشت باز نهادن، برآمدن برکوه، نزدیک پنجاه رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنود
تصویر جنود
جمع جند، پارسی تازی گشته گندها سپاهان جمع جند لشکرها سپاهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنود
تصویر رنود
رندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنود
تصویر عنود
((عُ))
ستیزه کار، سرکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنود
تصویر شنود
((شُ))
عمل شنیدن، دستگاه رسانه ای مخفی برای جاسوسی و کنترل مخالفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جنود
تصویر جنود
((جُ))
جمع جند، لشکرها، سپاه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنود
تصویر شنود
استراق سمع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نودادنویس
تصویر نودادنویس
خبرنگار
فرهنگ واژه فارسی سره
سمع، شنیدن
متضاد: گفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستیزه کار، عنادورز، عنید، کینه توز، کینه جو، گردنکش، متمرد، نافرمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد