جدول جو
جدول جو

معنی نوخاستگی - جستجوی لغت در جدول جو

نوخاستگی
نوباوگی، نوجوانی، نوخیزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برخاستگی
تصویر برخاستگی
برخاسته بودن، بلندشدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوراستنی
تصویر نوراستنی
وضع غیر عادی اعصاب که سبب خستگی و فرسودگی و بی حالی و تحریک پذیری می شود، بیماری عصبی، ضعف اعصاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوخاسته
تصویر نوخاسته
تازه برخاسته، نوجوان، در علم زیست شناسی نهال تازه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ خوا / خا تَ)
نامطلوب. نامطبوع. که خواستنی نیست. مقابل خواستنی. رجوع به خواستنی شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا تَ / تِ)
حالت خواستن. علاقه مندی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ کُ)
تازه برخاسته و بلندشده. (ناظم الاطباء)، نودمیده. نوشکفته. نورس. نورسته:
زلیخای پژمردۀ کاسته
بشد همچو شمشاد نوخاسته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غورۀ نوخاسته چون حلوا شد.
سعدی.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
، جوان. (ناظم الاطباء). نوجوان. تازه سال. اندک سال:
دگر هرچه بردی تو از خاسته
هم از خوبرویان نوخاسته.
فردوسی.
زن خوب خوشخوی آراسته
چه ماند به نادان نوخاسته ؟
سعدی.
به طاعات پیران آراسته
به صدق جوانان نوخاسته.
سعدی.
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته.
سعدی.
چنین نامه ای کردم آراسته
زبهر جوانان نوخاسته.
نزاری.
عاشق روی جوانی خوش و نوخاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام.
حافظ.
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بوکه در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام.
حافظ.
، نورسیده. تازه رسیده:
ای دیر نشسته وقت آن است که جای
یکچند به نوخاستگان پردازی.
سعدی.
شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب
غایب مشواز دیده که در دل بنشستی.
سعدی.
هر ساعتی آن ف تنه نوخاسته از غیب
برخیزد و خلقی به تحیر بنشاند.
سعدی.
، جوان و نوچه ای که مقدمات را دیده و برای عرض هنر خود در کشتی گیری به زورخانه های دیگر هم می رود. (فرهنگ فارسی معین). تازه کار. نوچه. که تازه قدم در دایرۀ پهلوانی نهاده است:
از این پرهنر ترک نوخاسته
به خفتان بر و بازو آراسته.
فردوسی.
اندر عهد لهراسب بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو، و اسفندیار پسر گشتاسب نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). رستم پسر زال (اندر عهد کیقباد) نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). و برادر نوخاسته بود او را (کیکاووس را) کی بهمن نام. (مجمل التواریخ)، نودولت. ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). تازه به عرصه رسیده: بر امیر رنج بسیار آمد از این نوخاستگان ناخویشتن شناس پسران علی تکین. (تاریخ بیهقی ص 504). بفرمود تا رسول نوخاستگان را پیش آوردند... حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت و بدیشان رسید. (تاریخ بیهقی ص 598). هرچند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند. (تاریخ بیهقی ص 57). و در این وقت سبکتکین و پسرش محمود نوخاسته ای بودند اندر اطراف خراسان. (مجمل التواریخ). و به سبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف کردند. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
عمل برخاستن. عمل بلند شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از برخاستگی
تصویر برخاستگی
بلند شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پی سستی (ضعف اعصاب) ضعف مفرط قوای عصبی معمولا نور استینی در دنبال بی خوابیهای مداوم و طولانی و اختلال دستگاه گوارش ضعف قوای دماغی یا کارهای خسته کننده طولانی و بدون استراحت عارض میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوخاسته
تصویر نوخاسته
نورسته، نودمیده، تازه برخاسته و بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوخاسته
تصویر نوخاسته
((نُ تِ))
نوجوان
فرهنگ فارسی معین
طفل، نوباوه، نوجوان، نوخیز، نوشکفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد