جدول جو
جدول جو

معنی نوبتگه - جستجوی لغت در جدول جو

نوبتگه
(نَ / نُو بَ گَهْ)
نوبتگاه. رجوع به نوبت گاه شود:
به نوبتگه شه دوهندوی بام
یکی مقبل و دیگر اقبال نام.
نظامی.
همان نوبت پاس در صبح و شام
ز نوبتگه او برآورد نام.
نظامی.
به نوبتگه شاه بردندشان
به سرهنگ نوبت سپردندشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
(دخترانه)
کودک یا نوجوان، میوه ای که تازه رسیده باشد، میوه تازه و نورس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوبتی
تصویر نوبتی
از روی نوبت، کسی که در نقاره خانه کوس یا دهل می زند، نوبت زن، پاسبان، اسب یدک، خیمۀ پاسبانی، برای مثال شنیدم کز پی یاری هوسناک / به ماتم نوبتی زد بر سر خاک (نظامی۲ - ۲۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
کودک، فرزند، نورسیده، نوپدید آمده، میوۀ تازه و نورس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
کتابت شده، مکتوب، سخن و مطلب مکتوب
نامه، قبض، رسید
کنایه از سرنوشت
کنایه از حتمی، مقدّر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
پیچیده شده، برای مثال نوشته به دستار چیزی که برد / چنان هم که بستد به بیژن سپرد (فردوسی - ۳/۳۷۵)، درنوردیده شده، طی شده
فرهنگ فارسی عمید
(نِ شَ گَهْ)
نشستگاه. جای نشستن. مقام. مکان. جا. رجوع به نشستگاه شود:
پیش دل اندر بکن نشستگهم
وز عمل و علم کن نثار مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کوتاه قد. (از متن اللغه). قصیر. (اقرب الموارد). ج، نواتی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
نوبه ای. که به نوبه و تناوب از کسی به دیگری رسد:
هین به ملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته ی نوبت آزادی مکن.
مولوی.
، نقاره چی. (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی) (انجمن آرا). (جهانگیری) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نوبت زن. نوبت نواز. (آنندراج) :
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را؟
سعدی.
، خیمۀ بزرگ. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). خیمۀ بزرگی که آن را بارگاه نیز خوانند. (برهان قاطع) : نام بهرام گور بردند و آتش در نوبتی خاقان زدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 81). چون (طغرل) به شهر برسیدنخست به در حرم... آمد... و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلف ها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. (تاریخ سیستان). لشکر گرد سراپرده صف کشیده بودند، پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند و در نوبتی شدند و مجدالملک را به ریش بیرون کشیدند. (راحهالصدور). لشکر قصد خیمۀ مجدالملک کردند، او بگریخت و در نوبتی سلطان آمد، خیل خانه او بغارتیدند. (راحهالصدور). ملاحدۀ مخاذیل در نوبتی خلیفه شدند و درجۀ شهادت یافت. (راحه الصدور).
نوبتی بدعه راقهر تو برّد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین.
خاقانی.
هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است.
خاقانی.
وین پنج نماز کاصل توبه ست
در نوبتی تو پنج نوبه ست.
نظامی.
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بربست.
نظامی.
برآمد نوبتی را سر بر افلاک
نهان شد چشم بد چون گنج در خاک.
نظامی.
، خیمه ای که پاسبانان در آن به نوبت می بوده باشند. (از برهان قاطع). خیمه که پاسبانان در آن به نوبت پاس دارند. (فرهنگ خطی از مؤیداللغات). خیمه که نوبتی در آن جای دارد. (یادداشت مؤلف)، اسب جنیبت. (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اسب کوتل. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب جنیبت بود به نوبت دارند. (صحاح الفرس). یدک. پالاد. (یادداشت مؤلف) :
آورده چرخ بارگه شاه را نماز
بوسیده ماه نوبتی شاه را رکاب.
مختاری.
سبز خنگ سپهر پیوسته
نوبتی وار زیر خنگ تو باد.
انوری.
جبرئیل از پی رکوب ورا
نوبتی بر در سرای آرد.
انوری.
نوبتی ملک به زین اندر است
تا برود بر در طغرل تکین.
انوری (انجمن آرا).
، پاسبان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). پاس. (انجمن آرا) (آنندراج). کشیکچی. قراول. (فرهنگ فارسی معین). نوبتچی. (حاشیۀ برهان قاطع). نوبت. نوبت دار. پاسدار. نگهبان:
شاه ترکستان بر درگه فرخندۀ تو
گاه خود خسبد چون نوبتیان گاه پسر.
فرخی.
با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی ص 125). نوبتی بسیار ازپیادگان به درگاه سرای نامزد شدند. (تاریخ بیهقی ص 401). و سرای ها ازآن هر کسی بود که وی را مرتبه ای بود از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که به جایگاه وزیرو حاجب بزرگ رسیدندی. (تاریخ بیهقی).
پاسبان و نوبتی بر بام و در
رای هند و خان چین بادا تو را.
(ازراحه الصدور).
به تشویش دهل رنجه مشو ای نوبتی امشب
که خفتن در بر یار است بیداران شبها را.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
، کشیک. که نوبت خدمت اوست. که به نوبت بر درگاه خدمت کند: گفت نباید آید و دبیر نوبتی باید فرستد. (تاریخ بیهقی ص 162). پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه بوسهل رفت. (تاریخ بیهقی ص 330). حاجب نوبتی او را بر اشتری نشاند و با سوار و پیادۀ بسیار به قهندز بردند. (تاریخ بیهقی). دروقت که این خبر رسید دبیر نوبتی خواجه ابونصر را آگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 492). چون آنجا برسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ص 492)،
{{قید}} (از: نوبت + -ی، پسوند نکره و وحدت) باری. کره ای. کرتی. دفعه ای. یکی. مره ای. (یادداشت مؤلف). یک نوبت. نوبه ای. یک بار
لغت نامه دهخدا
(بِ گَهْ)
نابگاه. رجوع به نابگاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ تَ / تِ)
پیچیده. درنوردیده. (برهان قاطع). نوردیده:
نوشته به دستار چیزی که برد
چنان هم نوشته به بیژن سپرد.
فردوسی.
، طی شده. گذشته. ماضی: از روزگار گذشته و قرن های نوشته. (ترجمه محاسن اصفهان ص 118)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
مؤنث نابت. (اقرب الموارد) ، جوان نوخاسته از شتران و فرزندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد). نوخاسته از فرزندان خواه پسر باشد و یا دختر یعنی فرزندانی که از حد کودکی تجاوز کرده و هنوز ناآزموده در کار باشند. و نیز نوخاسته از شتران. (ناظم الاطباء). ج، نوابت
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
جای بودن و خانه. (آنندراج) :
لیک اگر یورتگه ز عز سازند
هم از او خرگهیت پردازند.
سنایی.
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید.
مولوی.
، بعضی به معنی جای و چوکی نوشته. (از آنندراج). و رجوع به یورت و یورد شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس، در جنوب آبادی فوجم، در دشت معتدل هوائی واقع است و 165 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه گرگان، محصولش غلات و حبوبات و صیفی، شغل مردمش زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ گَ / گِ)
دوبرگ. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوبرگ شود، علفی مشهور است. برادر سه برگه که در چمنزارها روید و زیاده از دو برگ نشود و بغایت زیبا و خوش آیند است، کنایه از دو لب ساده زنخان. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / نَ وَ تَ / تِ)
صدای گریه که در گلو پیچد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گریه در گلو و فریاد، و ظاهراً تصحیف نیوشه است. (از رشیدی). نیوشه هم به این معنی ظاهراً مصحف شنوشه = سنوسه = اشنوسه است، چنانکه به اقرب احتمال در این بیت بدیع بلخی:
اشک بارید و پس نیوشه گرفت
باز بفزود گفتهای دراز.
نیوشه مصحف شنوشه است. (احوال رودکی تألیف سعید نفیسی، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَ / رِ)
نوبر. نخستین بار. (ناظم الاطباء). رجوع به نوبارو نوبر و نیز رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 396 شود
لغت نامه دهخدا
(بی یَ)
تأنیث نوبی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ گَهْ)
نزهتگاه. تفرج گاه. گردش گاه. آنجا که صفای خاطر و انبساط افزاید. نزهت سرا. نزهت کده. جای نزهت افزا. نزهت ستان. رجوع به نزهتگاه شود:
دید نزهتگهی گرانمایه
سبز در سبز و سایه در سایه.
نظامی.
خرامان خسرو و شیرین شب و روز
به هرنزهتگهی شاد و دل افروز.
نظامی.
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ دَ / دِ)
غلام نوخریده. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
جائی که در آن بارگاه افراخته باشند. نوبتگه. (ناظم الاطباء) :
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان می کرد هر دم تحفه ای نو.
نظامی.
نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه.
نظامی.
، جای نوبتیان. کشیک خانه:
همه لشکر به خدمت سر نهادند
به نوبتگاه فرمان ایستادند.
نظامی.
طرفداران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند.
نظامی.
، نقاره خانه و جائی که در آن نوبت می نوازند و موزگان می زنند. نوبتگه. (ناظم الاطباء) ، زندان. بندی خانه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو وَ / وِ)
باکوره. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (اوبهی). هر چیز نوآمده عموماً و میوۀ نورسیده خصوصاً. (رشیدی). میوۀ نورسیده. (فرهنگ اسدی). هر چیز نودرآمده عموماً و میوۀ نورسیده و پیشرس خصوصاً. (برهان قاطع). بر نو یعنی میوه و هرچه رسته شود و نورسیده شود. (اوبهی). میوه ای که اول رسیده باشد. میوۀ تازه و نورسیده. به معنی مطلق تازه نیز می آید. (از غیاث اللغات). ناوباوه. (زمخشری). نوبر. (جهانگیری). نوآورده. نورس. تازه رس. پیش رس. هر چیز طرفه و بدیع و کمیاب:
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
ماهی به پیش روی و جهانی به زیر پای
نوباوه ای به دست و می لعل بر دهان.
فرخی.
(بوسهل) گفت نوباوه آورده اند از آن بخوریم، همگان گفتند خوریم، گفت بیارید آن طبق، آوردند. (تاریخ بیهقی ص 185).
میوۀ نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب.
ناصرخسرو.
وی را عادت بودی کی هرگاه اندر مدینه نوباوه ای آوردندی پیش رسول آوردی. (کیمیای سعادت).
ای مخترع ستیزه رائی
نوباوۀ باغ بی وفائی.
سنائی (از جهانگیری).
برزگری او را خیاری نوباوه آورد. (اسرار التوحید ص 62).
جانا خوش است تحفۀ باغ جهان ولیک
نوباوۀ جمال تو را آب دیگر است.
سیدحسن غزنوی.
عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد.
جمال الدین.
رعیت بدین نوباوۀ رحمت استدلال کردند که از ظلمه انتصار خواهند فرمود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29).
دو نوباوه هم تود وهم برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود.
نظامی.
نوباوۀ باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.
نظامی.
درخت قد صنوبرخرام انسان را
مدام رونق نوباوۀ جوانی نیست.
سعدی.
تبرک و پیشکش و نوباوه و تحفه که پیش سلطان برند، مروت آن است که به رغبت قبول کند. (مجالس سعدی).
تو نوباوۀ بوستان منی
غذای دل و قوت جان منی.
خواجو.
ما گلبن نوباوۀ عشقیم و نباشد
جز نالۀ بلبل گل روی سبد ما.
فیاض (از آنندراج).
، تحفه. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، آنچه که باغبانان از گل و میوه و تره ها سبدی به طرز مطبوع به هم چیده به خدمت ملوک و امرا برند. (غیاث اللغات). رجوع به معانی قبلی شود، هر چیز که دیدنش چشم را خوش آید و پسند طبیعت باشد. طرفه. (از برهان قاطع). رجوع به معانی قبلی شود، کودک. طفل. (فرهنگ فارسی معین). تازه جوان:
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش بازشست.
عطار
لغت نامه دهخدا
تصویری از نابگه
تصویر نابگه
نابگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبتی
تصویر نوبتی
پالاد (اسپ جنیبت)، بارگاه تاژ بزرگ، تبیره زن، پستا خانه، پستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
نوردیده طی شده. تحریر شده:جمع نوشتجات، نامه مراسله: (بخط او پس از آن نوشته ای بافتند که بتازی بدوستی نوشته بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
میوه نو رسیده، بمعنی کودک هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشستگه
تصویر نشستگه
مقام، مکان، جا، جای نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابته
تصویر نابته
مونث نابت و: جوان نوخاسته نابرنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
((نُ وِ))
نو پدید آمده، نو رسیده، کودک، نوزاد، جمع نوباوگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوبتی
تصویر نوبتی
نقاره چی، پاسبان، خیمه، بارگاه، از روی نوبت، به نوبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
((نِ وِ تِ))
تحریر شده، نامه، مراسله، رسید، سند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
تالیف، مطلب، مکتوب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
جدید
فرهنگ واژه فارسی سره
اندک سال، بچه، خردسال، صغیر، طفل، کم سال، کم سن، کودک، نابالغ، نارسیده، نوبر، نوجوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اثر، خط، دستخط، رقعه، رقیمه، عریضه، کاغذ، کتیبه، مراسله، مرقوم، مرقومه، مسطور، مکتوب، مندرج، منشور، نامه، نبشته
متضاد: گفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد