یک آشام از آب و شیر و شیره. (منتهی الارب) (آنندراج). یک آشام از آب و شیر و شراب. (ناظم الاطباء). جرعه ای از آب و شیر و شراب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، فضله ای که در پیاله باقی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه در پیمانه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). الفضله تبقی فی الاناء. (معجم متن اللغه). آن مقدار از شراب که در پیمانه باقی ماند. (المرصع). ته گیلاس. ته پیاله، خمر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). خمر. می. (ناظم الاطباء) ، پیالۀ شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). پیمانۀ شراب. (ناظم الاطباء). پیمانه، یا پیمانۀ مخصوص شراب. (معجم متن اللغه). کوزه ای که شراب بدان پیمایند. کوز تکال به الخمر. (اقرب الموارد). پیمانۀ خمر. (مهذب الاسماء). پیمانه. (زمخشری) ، شی ٔ قلیل. (معجم متن اللغه) : ماظفرت بناطل، چیزی دست یاب نشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ما فی الدار ناطل، شی ٔ یسیر. (اقرب الموارد)
یک آشام از آب و شیر و شیره. (منتهی الارب) (آنندراج). یک آشام از آب و شیر و شراب. (ناظم الاطباء). جرعه ای از آب و شیر و شراب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، فضله ای که در پیاله باقی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه در پیمانه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). الفضله تبقی فی الاناء. (معجم متن اللغه). آن مقدار از شراب که در پیمانه باقی ماند. (المرصع). ته گیلاس. ته پیاله، خمر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). خمر. می. (ناظم الاطباء) ، پیالۀ شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). پیمانۀ شراب. (ناظم الاطباء). پیمانه، یا پیمانۀ مخصوص شراب. (معجم متن اللغه). کوزه ای که شراب بدان پیمایند. کوز تکال به الخمر. (اقرب الموارد). پیمانۀ خمر. (مهذب الاسماء). پیمانه. (زمخشری) ، شی ٔ قلیل. (معجم متن اللغه) : ماظفرت بناطل، چیزی دست یاب نشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ما فی الدار ناطل، شی ٔ یسیر. (اقرب الموارد)
دهی است از دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت، در 3 هزارگزی شمال کوچصفهان واقع است و 600 تن سکنه دارد. آبش از نهر خمام رود، محصول عمده اش ابریشم و برنج و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت، در 3 هزارگزی شمال کوچصفهان واقع است و 600 تن سکنه دارد. آبش از نهر خمام رود، محصول عمده اش ابریشم و برنج و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
جمع واژۀ نافله. عبادات مستحب. رجوع به نافله شود: و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 279) ، جمع واژۀ نافله، به معنی نبیره و فرزندزاده: در میهنه در منزل خواجه مؤید که از نوافل شیخ ابواسعید ابوالخیر است نزول فرموده بودند. (انیس الطالبین ص 105)
جَمعِ واژۀ نافله. عبادات مستحب. رجوع به نافله شود: و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 279) ، جَمعِ واژۀ نافله، به معنی نبیره و فرزندزاده: در میهنه در منزل خواجه مؤید که از نوافل شیخ ابواسعید ابوالخیر است نزول فرموده بودند. (انیس الطالبین ص 105)
جمع واژۀ ناقله. رجوع به ناقله شود، باجی که از دهی به دهی نقل کنند، قبایل که از قومی به قومی روند. (منتهی الارب) ، هر چیزی که کسی یا چیزی را حمل میکند و از جائی به جائی می برد. (ناظم الاطباء). وسیله ای که کسی یا چیزی را از جائی به جائی برد. (فرهنگ فارسی معین). وسیلۀنقلیه، نواقلی. رجوع به نواقلی شود
جَمعِ واژۀ ناقله. رجوع به ناقله شود، باجی که از دهی به دهی نقل کنند، قبایل که از قومی به قومی روند. (منتهی الارب) ، هر چیزی که کسی یا چیزی را حمل میکند و از جائی به جائی می برد. (ناظم الاطباء). وسیله ای که کسی یا چیزی را از جائی به جائی برد. (فرهنگ فارسی معین). وسیلۀنقلیه، نواقلی. رجوع به نواقلی شود
جمع واژۀ ناحله. رجوع به ناحلهشود، جمع واژۀ ناحل، به معنی تیغ تنک باریک. (آنندراج). السیوف النواحل، شمشیرهائی که بر اثر کثرت استعمال دم آن ساییده شده است. (اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ ناحله. رجوع به ناحلهشود، جَمعِ واژۀ ناحل، به معنی تیغ تنک باریک. (آنندراج). السیوف النواحل، شمشیرهائی که بر اثر کثرت استعمال دم آن ساییده شده است. (اقرب الموارد)
جمع واژۀ عاطل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به عاطل شود، جمع واژۀ عاطله. (اقرب الموارد). رجوع به عاطله شود. - حروف عواطل، حروف بی نقطه، مانند ’س’ و ’ص’. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ عاطل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به عاطل شود، جَمعِ واژۀ عاطِله. (اقرب الموارد). رجوع به عاطله شود. - حروف عواطل، حروف بی نقطه، مانند ’س’ و ’ص’. (ناظم الاطباء)