جمع واژۀ ناحله. رجوع به ناحلهشود، جمع واژۀ ناحل، به معنی تیغ تنک باریک. (آنندراج). السیوف النواحل، شمشیرهائی که بر اثر کثرت استعمال دم آن ساییده شده است. (اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ ناحله. رجوع به ناحلهشود، جَمعِ واژۀ ناحل، به معنی تیغ تنک باریک. (آنندراج). السیوف النواحل، شمشیرهائی که بر اثر کثرت استعمال دم آن ساییده شده است. (اقرب الموارد)
حاصل مصدر از نواختن. (از آنندراج). دست بر سر و روی کسی کشیدن به علامت مهربانی و شفقت. (یادداشت مؤلف) : جهان مار بدخوست منوازش ازبن ازیرا نسازدش هرگز نوازش. ناصرخسرو. ، مهربانی. مرحمت. شفقت. (ناظم الاطباء). مکرمت. عنایت. توجه و التفات. نواخت. لطف. ملاطفت: شود در نوازش بدینگونه مست که بیهوده یازد به جان تو دست. فردوسی. از آن کرده ام نزد منذر پناه که هرگز ندیدم نوازش ز شاه. فردوسی. تو چندان نوازش بیابی ز شاه که یابی فزونی به گنج و کلاه. فردوسی. از نوازش های سلطان دل پر از لهو و لعب وز کرامت های سلطان تن پر از رنگ و نگار. فرخی. خان را به خانه بازفرستاد سرخروی با خلعت و نوازش و باایمنی به جان. فرخی. به شه نواخته شد فخر دین و جای بود بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز. سوزنی. ز تو باآنکه استحقاق دارم سر از طوق نوازش طاق دارم. نظامی. رسم ضعیفان به تو نازش بود رسم تو باید که نوازش بود. نظامی. از راه نوازش تمامش رسمی ابدی کنی به نامش. نظامی. ، خوش روئی. مردمی. انسانیت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، تسلی. دلجوئی. (ناظم الاطباء). پرستاری. تیمارداری: چو هیچ زخم تو ای دوست بی نوازش نیست مرا به غمزه بزن تا به بوسه بنوازی. سوزنی. آن را که بشکنند نوازش کنند باز یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست. خاقانی. زآن نوازشها کز او دارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان. خاقانی. خستۀ زخم توست خاقانی خسته را بی نوازشی مپسند. خاقانی. ، بخشش. هدیه. (فرهنگ فارسی معین). بذل و بخشش. انعام. اکرام: ز ترکان هر آنکس که بد سرفراز شدند از نوازش همه بی نیاز. فردوسی. گفتم چه چیز یابد از او ناصح و عدو گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن. فرخی. ، نواختن آلت موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) : اهل روم آن را (نوع سوم از طرب رود را) بسیار در عمل آورند و طریقۀ نوازش آن چنان باشد که به مضراب بر او تار مطلقه مس کنند. (مقاصد الالحان از فرهنگ فارسی معین)، ترنم. تغنی: جرعه ای باده بر نوازش رود بهتر از هرچه زیر چرخ کبود. نظامی. نوازش لب جانان به شعر خاقانی گزارش دم قمری به پردۀ عنقا. خاقانی. ، سرود. نغمه. آواز. نواختگی ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. - به نوازش درآمدن، به صدا درآمدن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواخته شدن: در اردو نقاره های شادمانی به نوازش درآمد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین). - به نوازش درآوردن، به صدا درآوردن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواختن. - نوازش دادن، نواختن. نوازش کردن. - ، در تداول، گوشمال دادن. مشت ومال دادن. زدن و مضروب کردن کسی را. - نوازش قلم، نامۀ مبنی بر نوازش. (فرهنگ فارسی معین). عنایت قلمی. مقابل نوازش زبانی: ز دلبرم که رساند نوازش قلمی کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی. حافظ. - نوازش کردن. رجوع به همین کلمه شود. - نوازش نمودن، مهربانی و نرمی و ملایمت ظاهر ساختن: سخن را از در دیگر بنی کرد نوازش می نمود و صبر می کرد. نظامی
حاصل مصدر از نواختن. (از آنندراج). دست بر سر و روی کسی کشیدن به علامت مهربانی و شفقت. (یادداشت مؤلف) : جهان مار بدخوست منوازش ازبن ازیرا نسازَدْش هرگز نوازش. ناصرخسرو. ، مهربانی. مرحمت. شفقت. (ناظم الاطباء). مکرمت. عنایت. توجه و التفات. نواخت. لطف. ملاطفت: شود در نوازش بدینگونه مست که بیهوده یازد به جان تو دست. فردوسی. از آن کرده ام نزد منذر پناه که هرگز ندیدم نوازش ز شاه. فردوسی. تو چندان نوازش بیابی ز شاه که یابی فزونی به گنج و کلاه. فردوسی. از نوازش های سلطان دل پر از لهو و لعب وز کرامت های سلطان تن پر از رنگ و نگار. فرخی. خان را به خانه بازفرستاد سرخروی با خلعت و نوازش و باایمنی به جان. فرخی. به شه نواخته شد فخر دین و جای بُوَد بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز. سوزنی. ز تو باآنکه استحقاق دارم سر از طوق نوازش طاق دارم. نظامی. رسم ضعیفان به تو نازش بود رسم تو باید که نوازش بود. نظامی. از راه نوازش تمامش رسمی ابدی کنی به نامش. نظامی. ، خوش روئی. مردمی. انسانیت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، تسلی. دلجوئی. (ناظم الاطباء). پرستاری. تیمارداری: چو هیچ زخم تو ای دوست بی نوازش نیست مرا به غمزه بزن تا به بوسه بنوازی. سوزنی. آن را که بشکنند نوازش کنند باز یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست. خاقانی. زآن نوازشها کز او دارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان. خاقانی. خستۀ زخم توست خاقانی خسته را بی نوازشی مپسند. خاقانی. ، بخشش. هدیه. (فرهنگ فارسی معین). بذل و بخشش. انعام. اکرام: ز ترکان هر آنکس که بُد سرفراز شدند از نوازش همه بی نیاز. فردوسی. گفتم چه چیز یابد از او ناصح و عدو گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن. فرخی. ، نواختن آلت موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) : اهل روم آن را (نوع سوم از طرب رود را) بسیار در عمل آورند و طریقۀ نوازش آن چنان باشد که به مضراب بر او تار مطلقه مس کنند. (مقاصد الالحان از فرهنگ فارسی معین)، ترنم. تغنی: جرعه ای باده بر نوازش رود بهتر از هرچه زیر چرخ کبود. نظامی. نوازش لب جانان به شعر خاقانی گزارش دم قمری به پردۀ عنقا. خاقانی. ، سرود. نغمه. آواز. نواختگی ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. - به نوازش درآمدن، به صدا درآمدن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواخته شدن: در اردو نقاره های شادمانی به نوازش درآمد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین). - به نوازش درآوردن، به صدا درآوردن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواختن. - نوازش دادن، نواختن. نوازش کردن. - ، در تداول، گوشمال دادن. مشت ومال دادن. زدن و مضروب کردن کسی را. - نوازش قلم، نامۀ مبنی بر نوازش. (فرهنگ فارسی معین). عنایت قلمی. مقابل نوازش زبانی: ز دلبرم که رساند نوازش قلمی کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی. حافظ. - نوازش کردن. رجوع به همین کلمه شود. - نوازش نمودن، مهربانی و نرمی و ملایمت ظاهر ساختن: سخن را از در دیگر بِنی کرد نوازش می نمود و صبر می کرد. نظامی
میرزا نوازش حسین خان لکهنوئی، فرزند میرزا حسین علی خان، متخلص به نوازش. از پارسی گویان هند است. او راست: به شب وصل شکوه ها چه کنم شب کوتاه و قصه بسیار است اثر نسخۀ بتم بنگر لرزه بر عضو عضو عطار است. (از صبح گلشن ص 556)
میرزا نوازش حسین خان لکهنوئی، فرزند میرزا حسین علی خان، متخلص به نوازش. از پارسی گویان هند است. او راست: به شب وصل شکوه ها چه کنم شب کوتاه و قصه بسیار است اثر نسخۀ بتم بنگر لرزه بر عضو عضو عطار است. (از صبح گلشن ص 556)
جمع واژۀ ناقله. رجوع به ناقله شود، باجی که از دهی به دهی نقل کنند، قبایل که از قومی به قومی روند. (منتهی الارب) ، هر چیزی که کسی یا چیزی را حمل میکند و از جائی به جائی می برد. (ناظم الاطباء). وسیله ای که کسی یا چیزی را از جائی به جائی برد. (فرهنگ فارسی معین). وسیلۀنقلیه، نواقلی. رجوع به نواقلی شود
جَمعِ واژۀ ناقله. رجوع به ناقله شود، باجی که از دهی به دهی نقل کنند، قبایل که از قومی به قومی روند. (منتهی الارب) ، هر چیزی که کسی یا چیزی را حمل میکند و از جائی به جائی می برد. (ناظم الاطباء). وسیله ای که کسی یا چیزی را از جائی به جائی برد. (فرهنگ فارسی معین). وسیلۀنقلیه، نواقلی. رجوع به نواقلی شود
دهی است از دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراک، در 18 هزارگزی جنوب غربی فرمهین در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 452 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و انگور و ارزن و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراک، در 18 هزارگزی جنوب غربی فرمهین در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 452 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و انگور و ارزن و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
جمع واژۀ نافله. عبادات مستحب. رجوع به نافله شود: و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 279) ، جمع واژۀ نافله، به معنی نبیره و فرزندزاده: در میهنه در منزل خواجه مؤید که از نوافل شیخ ابواسعید ابوالخیر است نزول فرموده بودند. (انیس الطالبین ص 105)
جَمعِ واژۀ نافله. عبادات مستحب. رجوع به نافله شود: و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 279) ، جَمعِ واژۀ نافله، به معنی نبیره و فرزندزاده: در میهنه در منزل خواجه مؤید که از نوافل شیخ ابواسعید ابوالخیر است نزول فرموده بودند. (انیس الطالبین ص 105)
جمع واژۀ نازغه. (معجم متن اللغه) : سبب ذعری که در صمیم دل او متمکن گشته بود و خیالی که به حواشی خاطر او متطرق شده بود و نوازغ ظنون عنان طمأنینت و سکون از دست او ستده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 156). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدایع ملل انکار بلیغ کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398)
جَمعِ واژۀ نازغه. (معجم متن اللغه) : سبب ذعری که در صمیم دل او متمکن گشته بود و خیالی که به حواشی خاطر او متطرق شده بود و نوازغ ظنون عنان طمأنینت و سکون از دست او ستده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 156). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدایع ملل انکار بلیغ کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398)
نوازننده. که آلت موسیقی نوازد. که آهنگی نوازد: گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش وآن دست بیندش که بدانسان نوازن است. یوسف عروضی. ، نغمه سرا. نغمه خوان. دستان سرا: چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم. خاقانی. ، آهنگساز. (فرهنگ فارسی معین)
نوازننده. که آلت موسیقی نوازد. که آهنگی نوازد: گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش وآن دست بیندش که بدانسان نوازن است. یوسف عروضی. ، نغمه سرا. نغمه خوان. دستان سرا: چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم. خاقانی. ، آهنگساز. (فرهنگ فارسی معین)
به معنی نواختن و نوازندگی به صورت مزید مؤخر با کلمات ترکیب شود: آشنانوازی، بنده نوازی و... تمام ترکیب های دیگری که ذیل ’نواز’ در این لغت نامه آمده است. رجوع به نواز و نیز رجوع به هر یک از آن ترکیبات در ردیف خود شود
به معنی نواختن و نوازندگی به صورت مزید مؤخر با کلمات ترکیب شود: آشنانوازی، بنده نوازی و... تمام ترکیب های دیگری که ذیل ’نواز’ در این لغت نامه آمده است. رجوع به نواز و نیز رجوع به هر یک از آن ترکیبات در ردیف خود شود
پایین رو نشیبنده، پست فرومایه انگلیسی ناوک از بالا بزیر آینده فرود آینده، پست حقیر: تو آن که بهر در سرت فرود آید نه جای همت عالی است پایه نازل. (سعدی)، کم قیمت ارزان: میشود از غفلت افزون رتبه اهل لباس قیمت مخمل بود نازل چو خوابش کمتر است. (مخلص کاشی)
پایین رو نشیبنده، پست فرومایه انگلیسی ناوک از بالا بزیر آینده فرود آینده، پست حقیر: تو آن که بهر در سرت فرود آید نه جای همت عالی است پایه نازل. (سعدی)، کم قیمت ارزان: میشود از غفلت افزون رتبه اهل لباس قیمت مخمل بود نازل چو خوابش کمتر است. (مخلص کاشی)
نوازش: از نواز شاه آن زار حنیذ در تن خود غیرجان جانی ندید (ندید)، (مثنوی. نیک. 541: 6)، در ترکیب بمعنی نوازنده آید: بنده نوازکوچک نوازگوش نوازمهمان نواز
نوازش: از نواز شاه آن زار حنیذ در تن خود غیرجان جانی ندید (ندید)، (مثنوی. نیک. 541: 6)، در ترکیب بمعنی نوازنده آید: بنده نوازکوچک نوازگوش نوازمهمان نواز