نوازش نمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). شفقت نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم الاطباء). تفقدکردن. (فرهنگ فارسی معین) : مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را بنواخت و خلعت داد. (ترجمه طبری بلعمی). از او شادمان گشت و بنواختش به نوّی یکی پایگه ساختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه ساختشان. فردوسی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیز از دردسر وز گرانی. منوچهری. از آن پس نریمان یل رانواخت زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت. اسدی. امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. (تاریخ بیهقی ص 125). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 544). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 348). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 177). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت. (قصص الانبیاء ص 193). بعد از آن ملک مصر ایشان را (ابراهیم و همراهانش را) بنواخت. (مجمل التواریخ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت. (نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 321). بلی از فعل من فضل تو بیش است اگر بنوازیم بر جای خویش است. نظامی. چه فرزندی تو با این ترکتازی که هندوی پدرکش را نوازی. نظامی. جز در تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟ نظامی. مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش. سعدی. ، انعام دادن. (ناظم الاطباء)، عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مؤلف) : گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش. فردوسی. چنانچون نوازند فرزند را نوازد جوان خردمند را. فردوسی. برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. فردوسی. مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان ؟ فرخی. نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی این سخن دارد جانا به دگر سوی دری. فرخی. به هنگام رفتن چو ره را شناخت نشاندش پدر پیش و چندی نواخت. اسدی. تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان باشی، چرا یتیم را ننواختی ؟ (قصص الانبیاء)، کشیدن دست بر روی چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و همواری و ناهمواری آن. رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف)، مانند دوست و یا برادر معامله کردن. (ناظم الاطباء)، تسلی دادن. خاطرنوازی کردن. رجوع به شواهدذیل معنی اول شود: بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه به چربی سخن گوی و بنوازشان به مردانگی سر برافرازشان. فردوسی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان. فرخی. بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها کرد. (نوروزنامه). مهتر ارچه بزند بنوازد که یکی لا و هزارش نعم است. خاقانی. وآنکه را دوست به انصاف بزد منوازش که سزای ستم است. خاقانی. ، به مراد رسانیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگری را به جای آوردن. (ناظم الاطباء). خواهش کسی را برآوردن. (فرهنگ فارسی معین)، خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، گرامی داشتن. پاس داشتن. حرمت نهادن: به رسم خسروی بنواختندش ز خسرو هیچ وانشناختندش. نظامی. ملک فرمود تا بنواختندش به هر گامی نثاری ساختندش. نظامی. ، ستودن. تعریف کردن. (ناظم الاطباء) : و امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی)، تملق کردن. خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء)، نگهداری کردن. پروردن: بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم. فردوسی. چو گربه نوازی کبوتر برد چو فربه کنی گرگ یوسف درد. سعدی. ، برکشیدن: به شادی بساز و ازاین در مرو که یزدانت شاید نوازد ز نو. فردوسی. چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی ؟ (از تاریخ بیهقی ص 384). تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد. خاقانی. خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی به دولت تو نگه می کند به انبازی. سعدی. ، از ساز و نقاره آواز برآوردن. (غیاث اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. به آوا درآوردن آلتی از آلات موسیقی. (یادداشت مؤلف) : رودکی چنگ برگرفت و نواخت باده انداز کو سرود انداخت. رودکی. قمری همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یک جای بم ّ و زیر. منوچهری. نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز. منوچهری. خود نداند نواخت چون چنگم همه همچون رباب داند زد. جمال الدین. زآن نوازش ها کز اودارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان. خاقانی. به هر پرده که او بنواخت آن روز ملک گنجی دگر پرداخت آن روز. نظامی. هر رود که با غنا نسازد برّد چو غناگرش نوازد. نظامی. همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم. سعدی. ، به آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، بانگ زدن. (از انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)، سراییدن. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن. (ناظم الاطباء). سرودن.آواز خواندن. (فرهنگ فارسی معین)، کوک کردن ساز را: ور نوای مدیح خواهی زد رودکردار طبع را بنواز. مسعودسعد. مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد. سعدی. اگر چو چنگ به بر درکشد زمانه تو را بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران، برزمین زدن حریف را. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی)، زدن. زدن با تمام کف دست به سختی. گویند: یک سیلی بر او نواخت. (یادداشت مؤلف). ضربه وارد آوردن
نوازش نمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). شفقت نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم الاطباء). تفقدکردن. (فرهنگ فارسی معین) : مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را بنواخت و خلعت داد. (ترجمه طبری بلعمی). از او شادمان گشت و بنواختش به نوّی یکی پایگه ساختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش برِ خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه ساختشان. فردوسی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیز از دردسر وز گرانی. منوچهری. از آن پس نریمان ِ یل رانواخت زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت. اسدی. امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. (تاریخ بیهقی ص 125). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 544). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 348). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 177). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت. (قصص الانبیاء ص 193). بعد از آن ملک مصر ایشان را (ابراهیم و همراهانش را) بنواخت. (مجمل التواریخ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت. (نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 321). بلی از فعل من فضل تو بیش است اگر بنوازیَم بر جای خویش است. نظامی. چه فرزندی تو با این ترکتازی که هندوی پدرکش را نوازی. نظامی. جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟ نظامی. مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش. سعدی. ، انعام دادن. (ناظم الاطباء)، عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن ِ مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مؤلف) : گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی برِ خویش بنشاختش. فردوسی. چنانچون نوازند فرزند را نوازد جوان خردمند را. فردوسی. برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. فردوسی. مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان ؟ فرخی. نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی این سخن دارد جانا به دگر سوی دری. فرخی. به هنگام رفتن چو ره را شناخت نشاندش پدر پیش و چندی نواخت. اسدی. تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان باشی، چرا یتیم را ننواختی ؟ (قصص الانبیاء)، کشیدن دست بر روی چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و همواری و ناهمواری آن. رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف)، مانند دوست و یا برادر معامله کردن. (ناظم الاطباء)، تسلی دادن. خاطرنوازی کردن. رجوع به شواهدذیل معنی اول شود: بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه به چربی سخن گوی و بنوازشان به مردانگی سر برافرازشان. فردوسی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان. فرخی. بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها کرد. (نوروزنامه). مهتر ارچه بزند بنوازد که یکی لا و هزارش نعم است. خاقانی. وآنکه را دوست به انصاف بزد منوازش که سزای ستم است. خاقانی. ، به مراد رسانیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگری را به جای آوردن. (ناظم الاطباء). خواهش کسی را برآوردن. (فرهنگ فارسی معین)، خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، گرامی داشتن. پاس داشتن. حرمت نهادن: به رسم خسروی بنواختندش ز خسرو هیچ وانشناختندش. نظامی. ملک فرمود تا بنواختندش به هر گامی نثاری ساختندش. نظامی. ، ستودن. تعریف کردن. (ناظم الاطباء) : و امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی)، تملق کردن. خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء)، نگهداری کردن. پروردن: بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم. فردوسی. چو گربه نوازی کبوتر برد چو فربه کنی گرگ یوسف درد. سعدی. ، برکشیدن: به شادی بساز و ازاین در مرو که یزدانْت شاید نوازد ز نو. فردوسی. چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی ؟ (از تاریخ بیهقی ص 384). تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد. خاقانی. خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی به دولت تو نگه می کند به انبازی. سعدی. ، از ساز و نقاره آواز برآوردن. (غیاث اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. به آوا درآوردن آلتی از آلات موسیقی. (یادداشت مؤلف) : رودکی چنگ برگرفت و نواخت باده انداز کو سرود انداخت. رودکی. قمری همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یک جای بم ّ و زیر. منوچهری. نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز. منوچهری. خود نداند نواخت چون چنگم همه همچون رباب داند زد. جمال الدین. زآن نوازش ها کز اودارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان. خاقانی. به هر پرده که او بنواخت آن روز ملک گنجی دگر پرداخت آن روز. نظامی. هر رود که با غنا نسازد برّد چو غناگرش نوازد. نظامی. همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم. سعدی. ، به آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، بانگ زدن. (از انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)، سراییدن. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن. (ناظم الاطباء). سرودن.آواز خواندن. (فرهنگ فارسی معین)، کوک کردن ساز را: ور نوای مدیح خواهی زد رودکردار طبع را بنواز. مسعودسعد. مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد. سعدی. اگر چو چنگ به بر درکشد زمانه تو را بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران، برزمین زدن حریف را. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی)، زدن. زدن با تمام کف دست به سختی. گویند: یک سیلی بر او نواخت. (یادداشت مؤلف). ضربه وارد آوردن
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
نوازش. مهربانی. خاطرنوازی. شفقت. تسلی. (از ناظم الاطباء). دلجوئی. نیکی. برّ. بخشش. انعام. (فرهنگ فارسی معین). تفقد. مکرمت. (یادداشت مؤلف). افضال. اکرام. اعطاء: از بزرگی و از نواخت چه ماند که نکرد این ملک دراین ایام. فرخی. از حسودان حسد و ازملک شرق نواخت از ملک یاری و از خواجۀ دهر است امان. فرخی. زایر ز بس نواخت کز او یابد و صلت گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار؟ فرخی. پندارد این نواخت هم او یافته ست و بس. فرخی. هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند. (تاریخ بیهقی ص 347). اگر رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش را از ما دور کند حال ما بر چه جمله گردد؟ (تاریخ بیهقی ص 125). هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. (تاریخ بیهقی ص 34). و ایشان را از جهت من تهنیت کنی به خلعتهای نیکو و نواختها و عملهای بزرگوار. (تاریخ سیستان). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریص تر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). و انواع نواخت و تشریف و تمکین زیاده از حد در حق ملک معظم. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). به تشریف و نواخت و انواع اکرام مخصوص شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). و لشکرخلف را با تشریف و نواخت به خدمت او بازفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). ماکان بدو پیوست، حرمتی تمام داشت و به تشریف و نواخت بازگردانید که به ساری رود. (تاریخ طبرستان). سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد حقیرهمت بود. (تذکره الاولیاء). و امرا را با نواخت و نوازش بازگردانید. (رشیدی). و آن کودک را به قرب و نواخت مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). مستوجب نواخت را به بذل اسباب فراغ و مؤونت جمعیت مهیا دارد. (مجالس سعدی)، نواختن. نوازندگی کردن. نواگری کردن. تغنی. نوازندگی. ترنم: به جائی رساند آن نواگر نواخت که دانا بدو عیب و علت شناخت. نظامی. ، {{اسم}} آهنگ. سرود. آهنگ آواز و یا ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، موافق. مطابق. برابر. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به یکنواخت شود، لایق (؟). (غیاث اللغات) (آنندراج)، کوشش. جهد (؟). (ناظم الاطباء)، قسمی موسیقی: و هر قومی را نوعی هست از موسیقی... چون ترنم کودکان را و نوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را و نواخت و حدی جمالان را. (مجمل الحکمه). - نواخت دیدن، نواخته شدن.مورد نوازش و تفقد قرار گرفتن: نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم. (تاریخ بیهقی ص 611). نزدیک عمرو آمد و خلعت یافت و نواخت و نیکوئی دید. (تاریخ سیستان). - نواخت فرمودن، نواخت کردن. نواختن. نوازش کردن. تفقد کردن. دلجوئی نمودن: و ایشان را درم داد و نواخت فرمود. (اسکندرنامه). و تشریفهای نیکو داد و نواختها فرمود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 43). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام فرمودندی. (نوروزنامه). - ، عطا کردن. بخشیدن. انعام کردن: دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد. سوزنی. - نواخت کردن، نواختن. نوازش کردن. تفقد و ملاطفت و مهربانی کردن. دلجوئی نمودن: و رسم ایشان (مردم حضرموت) چنان است که هر غریبی که به شهر ایشان اندرشود و به مزکت ایشان نماز کند هر روزی سه بار طعام برند و او را نواخت بسیار کنند. (حدود العالم). چون به پارس خروج کرد اصطخر به دست گرفت و لشکرها را نواخت کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و گودرز را نواختها کرد و او را وزارت داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). ایشان را نواختی نکرد چنانکه بایست و گفت وقت بیرون آمدن نیست و ایشان را به شهر فرستاد. (مجمل التواریخ). چون به حضرت فخرالدوله رسیدند ایشان را نواختی تمام کردی. (ترجمه تاریخ یمینی). دعای خیر تو گویم اگر نواخت کنی وگر خلاف کنی برخلاف خواهم گفت. سعدی. آنکو به غیر سابقه چندین نواخت کرد ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم. سعدی. گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی زجر نواخت هرچه کنی رای رای توست. سعدی. - نواخت یافتن، مورد نوازش واقع شدن. عطا یافتن. نواخت دیدن: خداوند را بگوی که بنده به شکر این نعمت ها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی یابد به خاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی ص 126). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافت. (تاریخ بیهقی ص 381). چون امیردر ضمان سلامت به هرات رسید به خدمت آمد و خلعت یافت. (تاریخ بیهقی). هژده روز بر در ری بود در خدمت عم و نواخت و تشریف یافت. (راحه الصدور)
نوازش. مهربانی. خاطرنوازی. شفقت. تسلی. (از ناظم الاطباء). دلجوئی. نیکی. برّ. بخشش. انعام. (فرهنگ فارسی معین). تفقد. مکرمت. (یادداشت مؤلف). افضال. اکرام. اعطاء: از بزرگی و از نواخت چه ماند که نکرد این ملک دراین ایام. فرخی. از حسودان حسد و ازملک شرق نواخت از ملک یاری و از خواجۀ دهر است امان. فرخی. زایر ز بس نواخت کز او یابد و صلت گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار؟ فرخی. پندارد این نواخت هم او یافته ست و بس. فرخی. هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند. (تاریخ بیهقی ص 347). اگر رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش را از ما دور کند حال ما بر چه جمله گردد؟ (تاریخ بیهقی ص 125). هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. (تاریخ بیهقی ص 34). و ایشان را از جهت من تهنیت کنی به خلعتهای نیکو و نواختها و عملهای بزرگوار. (تاریخ سیستان). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریص تر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). و انواع نواخت و تشریف و تمکین زیاده از حد در حق ملک معظم. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). به تشریف و نواخت و انواع اکرام مخصوص شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). و لشکرخلف را با تشریف و نواخت به خدمت او بازفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). ماکان بدو پیوست، حرمتی تمام داشت و به تشریف و نواخت بازگردانید که به ساری رود. (تاریخ طبرستان). سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد حقیرهمت بود. (تذکره الاولیاء). و امرا را با نواخت و نوازش بازگردانید. (رشیدی). و آن کودک را به قرب و نواخت مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). مستوجب نواخت را به بذل اسباب فراغ و مؤونت جمعیت مهیا دارد. (مجالس سعدی)، نواختن. نوازندگی کردن. نواگری کردن. تغنی. نوازندگی. ترنم: به جائی رساند آن نواگر نواخت که دانا بدو عیب و علت شناخت. نظامی. ، {{اِسم}} آهنگ. سرود. آهنگ آواز و یا ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، موافق. مطابق. برابر. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به یکنواخت شود، لایق (؟). (غیاث اللغات) (آنندراج)، کوشش. جهد (؟). (ناظم الاطباء)، قسمی موسیقی: و هر قومی را نوعی هست از موسیقی... چون ترنم کودکان را و نوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را و نواخت و حدی جمالان را. (مجمل الحکمه). - نواخت دیدن، نواخته شدن.مورد نوازش و تفقد قرار گرفتن: نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم. (تاریخ بیهقی ص 611). نزدیک عمرو آمد و خلعت یافت و نواخت و نیکوئی دید. (تاریخ سیستان). - نواخت فرمودن، نواخت کردن. نواختن. نوازش کردن. تفقد کردن. دلجوئی نمودن: و ایشان را درم داد و نواخت فرمود. (اسکندرنامه). و تشریفهای نیکو داد و نواختها فرمود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 43). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام فرمودندی. (نوروزنامه). - ، عطا کردن. بخشیدن. انعام کردن: دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد. سوزنی. - نواخت کردن، نواختن. نوازش کردن. تفقد و ملاطفت و مهربانی کردن. دلجوئی نمودن: و رسم ایشان (مردم حضرموت) چنان است که هر غریبی که به شهر ایشان اندرشود و به مزکت ایشان نماز کند هر روزی سه بار طعام برند و او را نواخت بسیار کنند. (حدود العالم). چون به پارس خروج کرد اصطخر به دست گرفت و لشکرها را نواخت کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و گودرز را نواختها کرد و او را وزارت داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). ایشان را نواختی نکرد چنانکه بایست و گفت وقت بیرون آمدن نیست و ایشان را به شهر فرستاد. (مجمل التواریخ). چون به حضرت فخرالدوله رسیدند ایشان را نواختی تمام کردی. (ترجمه تاریخ یمینی). دعای خیر تو گویم اگر نواخت کنی وگر خلاف کنی برخلاف خواهم گفت. سعدی. آنکو به غیر سابقه چندین نواخت کرد ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم. سعدی. گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی زجر نواخت هرچه کنی رای رای توست. سعدی. - نواخت یافتن، مورد نوازش واقع شدن. عطا یافتن. نواخت دیدن: خداوند را بگوی که بنده به شکر این نعمت ها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی یابد به خاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی ص 126). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافت. (تاریخ بیهقی ص 381). چون امیردر ضمان سلامت به هرات رسید به خدمت آمد و خلعت یافت. (تاریخ بیهقی). هژده روز بر در ری بود در خدمت عم و نواخت و تشریف یافت. (راحه الصدور)
تسلی داده شده. دستگیری شده. مهربانی کرده شده. (ناظم الاطباء). نوازش کرده شده. مورد نوازش و اکرام و تفقد قرارگرفته. نعت مفعولی از نواختن است. رجوع به نواختن شود. - نواخته داشتن، نواختن. نوازش کردن: وزارت مرا (حسنک را) دادند و نه جای من بود و به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی ص 182). ، {{اسم}} خیرات. (جهانگیری). خیر و خیرات. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکلفات و انعامات (؟). (برهان قاطع) (آنندراج)
تسلی داده شده. دستگیری شده. مهربانی کرده شده. (ناظم الاطباء). نوازش کرده شده. مورد نوازش و اکرام و تفقد قرارگرفته. نعت مفعولی از نواختن است. رجوع به نواختن شود. - نواخته داشتن، نواختن. نوازش کردن: وزارت مرا (حسنک را) دادند و نه جای من بود و به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی ص 182). ، {{اِسم}} خیرات. (جهانگیری). خیر و خیرات. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکلفات و انعامات (؟). (برهان قاطع) (آنندراج)
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش. فردوسی. پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانش بر اسب بنشاختند. اسدی. برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی. چو رفت او بتی همچنان ساختند بر این سانش بر تخت بنشاختند. اسدی. با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار. قطران (از انجمن آرا). ، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. - اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن: به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت. فردوسی. دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت. فردوسی. یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت. اسدی. - ، نشاندن. فروبردن. جای دادن: نیزه ای سازد او ز ده ره تیر از یک اندرنشاختن به دگر. فرخی. - ، غرس کردن. کاشتن: بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت درختان بسیارش اندرنشاخت. فردوسی. - برنشاختن، نشاندن. نشانیدن. - ، اندرنشاختن. نصب کردن: یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گردبرگرد او برنشاخت. فردوسی. - درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن: برانگیخت از خواب و زورق بساخت به زورق سپینود را درنشاخت. فردوسی. - ، جای دادن. مکان دادن: ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن. سوزنی. - ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: یکی نغز گردون چوبین بساخت به گردش درون تیغها درنشاخت. فردوسی. چو از شهر پردخت و باره بساخت بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. آب این خم که درنشاخته اند از پی دام صید ساخته اند. نظامی
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش. فردوسی. پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانْش بر اسب بنشاختند. اسدی. برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی. چو رفت او بتی همچنان ساختند بر این سانْش بر تخت بنشاختند. اسدی. با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار. قطران (از انجمن آرا). ، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. - اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن: به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت. فردوسی. دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت. فردوسی. یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت. اسدی. - ، نشاندن. فروبردن. جای دادن: نیزه ای سازد او ز ده ره تیر از یک اندرنشاختن به دگر. فرخی. - ، غرس کردن. کاشتن: بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت درختان بسیارش اندرنشاخت. فردوسی. - برنشاختن، نشاندن. نشانیدن. - ، اندرنشاختن. نصب کردن: یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گردبرگرد او برنشاخت. فردوسی. - درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن: برانگیخت از خواب و زورق بساخت به زورق سپینود را درنشاخت. فردوسی. - ، جای دادن. مکان دادن: ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن. سوزنی. - ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: یکی نغز گردون چوبین بساخت به گردش درون تیغها درنشاخت. فردوسی. چو از شهر پردخت و باره بساخت بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. آب این خم که درنشاخته اند از پی دام صید ساخته اند. نظامی
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن