جدول جو
جدول جو

معنی نهوض - جستجوی لغت در جدول جو

نهوض
حرکت کردن، کوچ کردن، جنبش
تصویری از نهوض
تصویر نهوض
فرهنگ فارسی عمید
نهوض
(فَ رَ)
برخاستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (غیاث اللغات). بلند شدن از جای خویش. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نهض، قیام کردن به کاری. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نهض، راست و تمام بالا گردیدن گیاه. (از منتهی الارب). مستوی گشتن نبات. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). برابر شدن نبات. (تاج المصادر بیهقی). نهض، دروا شدن و بال گستردن طایر جهت پریدن. (از منتهی الارب). بال باز کردن مرغ از بهر پریدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شتافتن به سوی دشمن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نهض، کوچ کردن و روان شدن و حرکت کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نهوض
حرکت کردن
تصویری از نهوض
تصویر نهوض
فرهنگ لغت هوشیار
نهوض
((نُ))
برخاستن، حرکت کردن، کوچ کردن
تصویری از نهوض
تصویر نهوض
فرهنگ فارسی معین
نهوض
رحلت، عزیمت، کوچ، جنبش، حرکت، نهضت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نهور
تصویر نهور
چشم، نگاه، رویت، برای مثال کوردل همچو کور می باشد / سبک و بدنهور می باشد (سنائی - لغت نامه - نهور)
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
نغض. رجوع به نغض شود، سطبر گردیدن پالان شتر و دندان کودک که خواهد افتاد، حرکت کردن ابر بر هم نشسته. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ هَُ وو)
بازدارنده. بسیار بازدارنده. (از منتهی الارب). نهی کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان برزاوند شهرستان اردستان، در 21500 گزی جنوب شرقی اردستان و 8 هزارگزی شمال شرقی راه اردستان به نائین در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع است. سکنۀ آن 1037 تن و آبش از قنات و محصولات عمده اش غلات و کتیرا و خشکبار و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ کَ)
نهد. (منتهی الارب). رجوع به نهد شود، پستان بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برخاستن و برآمدن پستان. (از منتهی الارب). شکل گرفتن و برجسته شدن و برآمدن پستان دختر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نهد. (متن اللغه) ، برآمده پستان گردیدن زن. (منتهی الارب). نارپستان شدن. (دهار). ناهد و ناهده شدن زن. (از اقرب الموارد) ، برخاستن. (از منتهی الارب). برخاستن سوی دشمن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به نهد شود، گذشتن بر هر حال که باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برخاستن بهر حال. بخلاف نهوض برخاستن سپس قعود و نشستن است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
چشم. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) :
تو آن سری که شمارند خاک پای ترا
سران محتشمان توتیای نور نهور.
سوزنی (از جهانگیری).
، نگاه. (جهانگیری) (رشیدی). نگاه به چشم. (انجمن آرا).
- بدنهور، ظاهراً به معنی بدمنظر است. (از حاشیۀ برهان چ معین). شاید معنی بدچشم و آلوده نظر هم مناسب باشد:
از آن با بزرگان نیارم نشستن
که ایشان چو حورند و من بدنهورم.
سنائی (از رشیدی).
کوردل همچو کور می باشد
سبک و بدنهور می باشد.
سنائی (از انجمن آرا).
، نگاه کردن از روی قهر و غضب و خشم. (برهان قاطع). اینکه در برهان به معنی نگاه کردن از روی خشم نوشته، تصحیف خوانی کرده. در فرهنگهای معتبر به معنی نگاه و چشم هر دو آمده و او نگاه بخشم فهمیده. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نهر. رجوع به نهر و نهر شود
لغت نامه دهخدا
(نُ یِ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. در 8 هزارگزی جنوب شرقی بنجار در جلگۀ گرم معتدل هوایی واقع و دارای 414 تن سکنه است. آبش از رود خانه هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). نهاس. (متن اللغه) (آنندراج). اسد. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، گرگ. ذئب. نهاس. (از متن اللغه). و رجوع به نهّاس شود
لغت نامه دهخدا
(فَ ثَ دَ)
به ستم قی کردن و چیزی برنیامدن از گلو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دلاور. (منتهی الارب). شجاع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ ناهل. رجوع به ناهل شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نیم جوش شدن گوشت. (صراح اللغه). نهوئه. (منتهی الارب). نهاء. نهائه. نهاوه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به نهاء شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نهب. رجوع به نهب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناقۀ بزرگ کوهان بدان جهت که چون کوهان بزرگ گردد بجنبد در رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
به شدن از بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نفض. رجوع به نفض شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
پیدا شدن مرضی و جوششی به پوست، پس آن درب را به هیجان درآوردن و کفانیدن طرائق را. (از منتهی الارب) (آنندراج). مبتلا گشتن پوست به خشک ریشه و گری خشک و مانند آن. (از ناظم الاطباء) : نتض الجلد، تقشر من داءکالقوباء. (معجم متن اللغه) (المنجد). خرج به داء فاثار القوباء ثم تقشر طرائق بعضها من بعض، و عباره: ابن القطاع ’تقشر من داء کالقوبا’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نبض. فرورفتن آب در زمین یا روان شدن بر آن. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه) ، برکندن موی. (از معجم متن اللغه) : نبض الشعر نبضاً و نبوضاً، نتفه. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
لغتی است در نهی. (متن اللغه) (المنجد) (اقرب الموارد). نهی کردن و بازداشتن. رجوع به نهی شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نقض. رجوع به نقض شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بئر نضوض، چاهی که آبش اندک اندک برآید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بسیاربچه از زن و ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). کثیرهالولد. گویند: امراءه نفوض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهور
تصویر نهور
نگاه بچشم، منظر: (بدنهور)، چشم: (تو آن سری که شمارند خاک پای ترا سران محتشمان توتیای نور نهور) (سوزنی. انجمن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهوک
تصویر نهوک
دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقوض
تصویر نقوض
جمع نقض، شکستن ها ویرانی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهو
تصویر نهو
باز دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهوس
تصویر نهوس
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهور
تصویر نهور
((نُ))
چشم، نگاه، منظر
فرهنگ فارسی معین
نهان
فرهنگ گویش مازندرانی
گرما
فرهنگ گویش مازندرانی