جدول جو
جدول جو

معنی نهمار - جستجوی لغت در جدول جو

نهمار
بی شمار، فراوان، بسیار، بی نهایت، بی کران، برای مثال چو ابلیس دانست کاو دل بداد / برافسانه اش گشت نهمار شاد (فردوسی۲ - ۱/۳۶)، قوی، دشوار، مشکل، بزرگ، برای مثال گنبدی نهمار بر برده بلند / نه ستونش از برون نه زیر بند (رودکی - ۵۳۵)
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
فرهنگ فارسی عمید
نهمار
(نَ)
چون عظیم باشد اگر کار بود اگر چیزی وشگفت بسیار است و غایت. (لغت فرس اسدی) (اقبال). عظیم و بی کرانه و بسیار را گویند از هرچه باشد. (اوبهی). بسیار... و به معنی عجب نیز آمده، عمید لوبکی گوید: شادیت باد همیشه... و خسرو گوید: زین سان که بینم...، لیکن در این دو بیت به معنی بسیار به طریق انکار نیز راست می آید. (رشیدی). بسیار باشد... و نیز به معنی کاری یا چیزی عظیم آمده و در نسخۀ میرزا به معنی عجب نیز آمده و این بیت امیرخسرو مؤید اوست: در بند پرواز...، ظاهراً مؤلف این بیت را بد فهمیده و همان معنی بسیار بسیار خوب است به طریق کنایه و طرز استفهام. (فرهنگ خطی). عظیم و بزرگ و بسیار. (از جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). بی نهایت. وافر. بیکران. کار بزرگ و عظیم و هرچیزی بسیار عجیب و بی اندازه. (برهان قاطع). عظیم و بی حد بود اگر کاری باشد و گر چیزی. (صحاح الفرس). و به همین معانی با زای نقطه دار (نهماز) هم هست که بر وزن شهناز باشد. (برهان قاطع). نهماز، تصحیف است. (از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). نهمار مرکب است از دو جزء: ’نه’ که علامت نفی است و ’مار’ به معنی عدد... پس نهمار یعنی بی عدد و بی شمار، از این لحاظ به معنی ناممکن و دشوار هم استعمال شده، نهمار درست به معنی بی مر است. (فرهنگ لغات شاهنامه) :
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسرش بند.
رودکی.
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمارشاد.
فردوسی.
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت یزدان نهمار.
فرخی.
گر تو به هر مدیحی چندین طپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری.
منوچهری.
گوئی علمی از سقلاطون سپید است
از باد جهنده متحرک شده نهمار.
منوچهری.
نهمار در اینجا نکند زیست هشیوار.
منوچهری.
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یکچند چیره شده نهمار.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 279).
مرد را نهمار خشم آمد از این
غاوسنگی را به کف کردش گزین.
طیان.
خوب حالی است از او ملک زمین را الحق
گرم کاری است بر او سعد فلک را نهمار.
مختاری.
عمید دولت از اینگونه عاشق است بر او
چه سخت کاری کاین کار عاشقان نهمار.
سوزنی.
گر عالم رومی وش زنگی شعف است او را
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش.
خاقانی.
اینت شهباز گر پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.
خاقانی.
مرا گویند او کس را ندارد
اگر بینم کسی نهمار دارم.
عطار (دیوان چ تفضلی ص 730).
مرا به کام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تحمل آن بار عاجزم نهمار.
کمال الدین اسماعیل.
از جانبین در این حملات بسیار کشته شد و بسیار مجادلت کردند و نهمار مکایدت و مکابدت. (جهانگشای جوینی). اگر چه... مقاومت بسیار نمودند و نهمار تجلدهاکرد. (جهانگشای جوینی)، مشکل. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). دشوار. (برهان قاطع). عجب. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) :
شادیت باد همیشه که ز غم خصم امروز
شد چنان زار که نهمار به فردا برسد.
عمید لوبکی.
در بند پرواز است جان بگذارسیرت بنگرم
زینسان که بینم حال خود نهمار بینم دیگرت.
امیرخسرو.
، همواره. همیشه. (فرهنگ فارسی معین)، یکبارگی. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). همه. (برهان قاطع). کلاً. (فرهنگ فارسی معین)، بدرستی. کاملاً. واقعاً (فرهنگ فارسی معین) :
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد ملک و تخت بنهمار.
سوزنی (یادداشت بخط مؤلف).
-نهمار شدن:
خلق گفتند این گدای کشتنی است
کشتن این مدعی نهمار شد.
عطار
لغت نامه دهخدا
نهمار
بی شمار، فراوان، بی نهایت
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
فرهنگ لغت هوشیار
نهمار
((نِ یا نَ))
بزرگ، عظیم، بسیار، فراوان، کاملاً، واقعاً، پیوسته، همیشه
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
فرهنگ فارسی معین
نهمار
بسیار، بی حد، بی شمار، بی مر، بی نهایت، زیاد، فراوان، کثیر، وافر، براستی، حقیقتاً، کاملاً، واقعا، مدام، همواره، همیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انهمار
تصویر انهمار
شکسته شدن، ویران شدن، فروریختن، ریخته شدن آب یا باران، روان گردیدن اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمار
تصویر نمار
ایما، اشاره، رمز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همار
تصویر همار
آمار، شمار، عدد و حساب، همواره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهار
تصویر نهار
ناهار، گرسنه،
کنایه از کاهش، کاستی، برای مثال ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود / بدان زمان که بسیج نهار کرد «نهار» (فرخی - ۵۲)
کنایه از کاهش تن، لاغری
روز
فرهنگ فارسی عمید
(هََ مْ ما)
ابر نیک روان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ نمر. رجوع به نمر شود، جمع واژۀ نمره. رجوع به نمره شود
لغت نامه دهخدا
اسم نبطی درخت کوهی است، ساقش مربع و بقدر قامتی با زغبی مایل به زردی و شکوفۀ بعضی مایل به سفیدی و از بعضی مایل به سرخی و عمق و میان تهی و با عطریه و برگ بعضی مستدیر و از بعضی دراز و بی ثمر. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ص 341 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ریزان شدن آب. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، (اصطلاح منطقی) جمع واژۀ نوع در برابر جنس و فصل. رجوع به نوع در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سخت بر زمین زدن اسب سم را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شه مار. سهار یا شهار. استوارترین دژ دودمان قارن که از دورۀ ساسانیان در تصرف آنان بوده و فریم (قرم) نام داشت که آبادترین شهر آن شهماربوده است. رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 199 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 398 شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج، در 13هزارگزی جنوب دژشاهپور و 3هزارگزی مشرق راه مریوان به رزآب، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهمر. (منتهی الارب). کثیرالکلام. مهذار. (اقرب الموارد). سخت بیهوده گوی. (آنندراج). آنکه سخن وی فرونرود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نهمار. (برهان قاطع). عظیم و بیکران باشد. (صحاح الفرس). ظاهراً تصحیف نهمار است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نهمار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. در 22 هزارگزی اهر و 55 هزارگزی جادۀ تبریز به اهر، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع و دارای 336 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات و سر درختی، شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
روز. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 101) (منتهی الارب) (آنندراج). ضد لیل، یعنی روشنی مابین طلوع فجر تا غروب آفتاب یا از طلوع آفتاب تا غروب آن. (منتهی الارب). روشنی گستردۀ کشیده شده از مشرق به سوی مغرب را نامند و در عرف زمانی را گویند که این روشنائی در آن مدت باقی است. (از کشاف، از جامعالرموز). مترداف یوم وضد لیل است. (از متن اللغه). ج، انهر، نهر، او لایجمع کالسراب و العذاب. (از منتهی الارب) :
کی بود کردار ایشان همسر کردار او
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار.
فرخی.
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا درپس هر لیلی آینده نهاری است.
فرخی.
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار.
فرخی.
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک
پدر چه کرد همان پیشه کن به لیل و نهار.
؟ (از تاریخ بیهقی).
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر لیل و نهارش.
ناصرخسرو.
من تولاّ به علی دارم کز تیغش
بر منافق شب و بر شیعه نهار آید.
ناصرخسرو.
از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است
روشن و معروف و پیدا چون نهار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده ست
گردنده فلک نیز به کاری بوده ست.
خیام.
شب شده روز اینت نهاری شگرف
گل شده سرو اینت بهاری شگرف.
نظامی.
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفۀ لیل و نهار.
خاقانی.
بگسلد ار حد کند عقدۀ رأس و ذنب
بردرد ار رد کند پردۀ لیل و نهار.
خاقانی.
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار.
سعدی.
، انتشار روشنائی بینائی و افتراق آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، چوزۀ سنگخوار یا جغد نر یا بچۀ چوبینه و شوات نر، و مادۀ آن را لیل خوانند. (از منتهی الارب). بچۀ خرچال و سنگ خوارک. (برهان قاطع). جوجۀ قطا، یا بوم نر یا بچه کروان یا حباری نر یا بچۀ آن. (از متن اللغه). ج، انهره
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناهار. (جهانگیری) (رشیدی). ناشتا. (رشیدی). چیزی نخورده. گرسنه. (فرهنگ خطی). مخفف ناهار است که چیزی نخوردن از بامداد باشد تا مدتی از روز. (برهان قاطع). کسی که از بامداد چیزی نخورده باشد، در اصل ناآهار بود چه آهار به معنی خورش است. (غیاث اللغات). ناشتا. علی الریق. (یادداشت مؤلف) :
نخواهد آنکه ز زردآب زردروی شود
خورد سه لقمه خشکار بامداد نهار.
حکیمی (یادداشت مؤلف).
، طعام که نیمروز خورند. غذای معتادنیم روز و آن از کلمه نهاری و ناهاری آمده است یعنی ناشتائی. در اصل نهار شکستن به معنی خوردن غذا پس از ناشتا بودن بوده است و امروز نهار خوردن گویند برای غذای میان روز. (از یادداشت های مؤلف). رجوع به ناهار کردن و نهار خوردن و ناهاری و نهاری شود، بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). رجوع به نهمارشود.
- بر نهار، ناشتا: انا علی الریق، بر نهارم. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف).
- بر نهار آشامیدن، به ناشتا خوردن. شرب بر ریق. شرب علی الریق: چون دو درم از او بر نهار بیاشامند... ضیق النفس را نفع دهد. (ریاض الادویه) (یادداشت مؤلف).
- بر نهار بودن، ناشتا بودن. (یادداشت مؤلف).
- نهار چیدن، نهاری بر سفره نهادن. سفره گستردن.
- نهار خوردن، نهاری خوردن. ناهاری خوردن. غذای نیم روز خوردن.
- نهار شکستن، ناشتائی خوردن.
- نهار کردن، ناشتائی خوردن. نهار شکستن:
گر همچو صبح صاف بود اشتهای تو
با قرص آفتاب توانی نهار کرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به نهاری کردن شود.
- نهار کشیدن، غذا در ظرف کردن. غذای ظهر را آماده کردن و بر سفره یا میز چیدن
لغت نامه دهخدا
(نِ)
کاهش. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس). کاهش و گدازش تن. (اوبهی) (برهان قاطع) (از جهانگیری) (از رشیدی) (انجمن آرا) :
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار.
فرخی.
بخت شما و عمر شما هر دو برفزون
وآن مخالفان بداندیش در نهار.
فرخی.
شرع ز تو فربه است و دین ز تو برپای
ای ز تو شخص ستم نهار گرفته.
مجیر (از حاشیۀ برهان قاطع).
خدایگانا هر چند ماه دانش و فضل
چو شخص فاضل و عالم گرفته ست نهار.
شمس فخری.
، ترس. بیم. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آراء) (ناظم الاطباء). هول. وحشت. (ناظم الاطباء). نیز رجوع به نهاریدن شود:
نهنگ از او به خروش است و دیو از او به فغان
پلنگ از او به نهیب است و شیر از او به نهار.
فرخی (از جهانگیری).
، خرج بیجا و اتلاف وکاهش، نقصان و زیان و خسارت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، بت. صنم. (ناظم الاطباء). رجوع به بهار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان نمارستاق بخش نور شهرستان آمل، در 53هزارگزی جنوب غربی آمل و 18هزارگزی غرب جادۀ آمل به لاریجان واقع است و 200تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. مرتع خوش آب وهوای دریاوک جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مالیات فوق العاده. نماری. از اصطلاحات عهد ایلخانان است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انهمار
تصویر انهمار
فرو ریختن ریزان شدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
ناهار، چیزی نخورده، ناشتا، طعامی که در نیمروز خورند، ناشتائی خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمار
تصویر نمار
جمع نمر، پلنگان یوز پلنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همار
تصویر همار
شماره حساب، آمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهار
تصویر نهار
((نَ))
روز، غذای ظهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهار
تصویر نهار
کاهش، کاستی، کاهش تن، لاغری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همار
تصویر همار
((هَ))
آمار، شماره، عدد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمار
تصویر نمار
((نَ یا نُ))
اشاره و ایما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انهمار
تصویر انهمار
((اِ هِ))
ریخته شدن آب یا باران، ویران شدن، فرو ریختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمار
تصویر نمار
ایما و اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمار
تصویر نمار
اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره