جدول جو
جدول جو

معنی نهضه - جستجوی لغت در جدول جو

نهضه
(نُ ضَ)
اسم است انتهاض را. (از متن اللغه). رجوع به انتهاض به معنی قیام شود، حرکت. (متن اللغه). ج، نهضات. نیز رجوع به نهضه و نهضت شود
لغت نامه دهخدا
نهضه
(نَ ضَ)
واحد نهض است. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نهض به معنی عتب شود، حرکت. جنبش. (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). کان منه نهضه الی کذا، ای حرکه. (اقرب الموارد). رجوع به نهضت شود، طاقت. قوت. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نهضه
نهضت در فارسی خیزش بر خاست، جنبش
تصویری از نهضه
تصویر نهضه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نهضت
تصویر نهضت
(دخترانه)
حرکت، عزیمت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهبه
تصویر نهبه
غارت، غارتگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهضت
تصویر نهضت
جنبش، قیام مثلاً نهضت جنگل، حرکت، عزیمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهره
تصویر نهره
ابزاری که با آن دوغ را بزنند تا مسکه از دوغ جدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناهضه
تصویر ناهضه
برادران و نزدیکان و نوکران مرد که برای او قیام کنند، ناهضه الرجل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
منع، بازداشت، پایان چیزی، عقل، خرد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ قَ / نَ هََ قَ)
واحد نهق است. (از اقرب الموارد). رجوع به نهق و نهق شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
کلانسال از مردم و کرکس و باز. (آنندراج) (منتهی الارب). مرد سالخورده. کرکس و باز پیر. (از متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ لَ)
جمع واژۀ ناهل. رجوع به ناهل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
پارۀکلان از گوشت یا گوشت آکنده و پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعۀ کلانی از نحض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ نَهْ)
جامۀ تنگ بافته. (آنندراج) (منتهی الارب). ثوب رقیق النسج. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نهاء. رجوع به نهاء شود، جمع واژۀ ناهی. رجوع به ناهی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ ضَ)
گروهی که به تجسس دشمن و خوف فرستند هر جانبی. (منتهی الارب) (آنندراج). جماعتی که ایشان را به تجسس به اطراف فرستند تا ببینند در آنجا دشمنی یا خوفی هست یا نه. (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). گروهی که راه از جاسوس و جز او پاک دارند. (از مهذب الاسماء). نفیضه. (مهذب الاسماء) (متن اللغه). ج، نفائض
لغت نامه دهخدا
(نُ ضَ)
لرزۀ تب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نفضه. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد). نفضاء. (متن اللغه) ، باران که بجائی رسد و بجائی نرسد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ ضَ)
نفضه. لرزۀ تب. (از منتهی الارب). رجوع به نفضه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ ضَ)
شترمادۀ لاغرشده از بسیاری سفر. (آنندراج). تأنیث نقض است. (منتهی الارب) (متن اللغه). رجوع به نقض شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ ضَ)
تأنیث ناهض. رجوع به ناهض شود، ناهضهالرجل، برادران پدری مرد که با وی قیام نمایند و کسانی که بجهت وی غضب کنند بر کسی و قیام نمایند به کار وی. (منتهی الارب) (آنندراج). اقوام شخص و برادران ابی او که با او نهضت کنند و به حمایت وی خشمگین شوند یا به خدمت او برخیزند. (از معجم متن اللغه) : ما لفلان ناهضه، یعنی فلان خدمتکارانی که به کارهای وی رسیدگی کنند ندارد. (ناظم الاطباء). ج، نواهض
لغت نامه دهخدا
(نُ ضَ)
واحد نعض است. رجوع به نعض شود
لغت نامه دهخدا
(نَ هَِ جِ)
جائی است میان کرمان و سیستان. (حدود العالم) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ / نُ ضَ)
برخاستن و قصد کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به نهضه شود، کوچ. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قیام. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). رحلت. هجرت. حرکت. روانگی. (ناظم الاطباء). عزیمت. آهنگ. بسیج: به وقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420). معلوم گردانید که عزیمت غزنین ضرورت آمده است و نهضت برآن جانب لازم شده است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 157).
- نهضت افتادن، اتفاق حرکت افتادن. (فرهنگ فارسی معین) : سلطان را در آن هنگام از اصفهان به جانب بغداد نهضت افتاد. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین).
- نهضت فرمودن،: چون ربیعالاّخر از این سال بگذشت نهضت فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 302).
- نهضت کردن، بسیج کردن. حرکت کردن. آهنگ کردن: ملک نوح نهضت کرد به ناحیت کش به انتظار وصول او و آن جایگاه به یکدیگر رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 103). بر حدود مولتان نهضت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
یک جنبش رگ. (ناظم الاطباء). یقال: ’رأیت ومضه برق کنبضه عرق’. رجوع به نبض شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ضَ)
زمین هموار پست، یا زمین گرد پست هموار. (منتهی الارب) (آنندراج) : وهضه من عرفط، زمین پست مغاک عرفطناک، و این لغتی است در وهطه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهره
تصویر نهره
آلتی است که بوسیله آن دوغ را هم زنند تا مسکه از آن جدا شود: (شده است شومله پنگان و ممحضه نهره چنانکه هیطله پاتیله (فرنظا: باتله) مرجل است لوید) (نصاب سلک الجواهر فنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهزه
تصویر نهزه
نهزه و نهزت در فارسی پروا، نخجیر فرصت، صید:جمع نهز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهضت
تصویر نهضت
برخاستن و قصد کردن، کوچ، هجرت، حرکت، عزیمت، آهنگ، بسیج، روانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهمه
تصویر نهمه
حاجت، نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
پایان چیزی، منع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهضه
تصویر ناهضه
مونث ناهض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهره
تصویر نهره
((نَ رِ))
ابزاری که با آن دوغ را بزنند تا کره را از دوغ جدا کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهضت
تصویر نهضت
((نِ ضَ))
جنبش، قیام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
((نُ یَ یا یِ))
عقل، خرد، جمع نهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهضت
تصویر نهضت
جنبش
فرهنگ واژه فارسی سره