جدول جو
جدول جو

معنی نهسک - جستجوی لغت در جدول جو

نهسک
(نَ سَ)
گزر دشتی. (ناظم الاطباء). رجوع به دزی ج 2 ص 729 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناسک
تصویر ناسک
عابد، زاهد، پارسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسک
تصویر نسک
هر یک از قسمت های بیست و یک گانۀ کتاب اوستا که به منزلۀ فصل و باب است و هر قسمت آن نام مخصوصی دارد، برای مثال چه مایه زاهد و پرهیزکار و صومعگی / که نسک خوان شده از عشقش و ایارده گوی (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۲)، از اطاعت با پدر زردشت پیر / خود به نسک آفرنگان گفته است (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۸)
عبادت کردن، پرستش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرسک
تصویر نرسک
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسک
تصویر نسک
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نرسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
خارخسک، برای مثال آن کاو ز سنگ خارا آهن برون کشد / نسکی ز کف او نتوان خود برون کشید (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
چهارشاخ که با آن خرمن کوبیده را به باد می دهند تا کاه از دانه جدا شود، هید، افشون، انگشته، چک
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
در اراک (سلطان آباد) : نشک (عدس). این کلمه به صورت نرسک و نرسنگ هم آمده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام غله ای است که به عربی عدس می گویند. (برهان قاطع). عدس. (لغت فرس اسدی) (آنندراج) (جهانگیری) (اوبهی) (دهار) (غیاث اللغات). مرجومک. مرجمک. دانچه. (یادداشت مؤلف) :
آنکو ز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز دست تو نتواند برون کشید.
منجیک.
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک.
مولوی (از انجمن آرا).
، خار خسک را هم گفته اند و آن خاری است سه پهلو و سه گوشه. (برهان قاطع). خار و خسک. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). که به هندی کوکره گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا) :
همی بینی که چون بر نسک مارم
چگونه صعب و آشفته است کارم.
فخرالدین اسعد.
نسک در چشم آنکه نشناسد
از مس سوخته زبرجد را.
بدر جاجرمی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
یکی از دهستانهای بخش شهداد شهرستان کرمان است. این دهستان در منطقۀ کوهستانی گرمسیری بین دهستان کشیت و گوک قرار دارد و محدود است از شمال به دهستان گوک و از مشرق به دهستان کشیت و از جنوب به دهستان قهرود و از مغرب به دهستان گوک. محصول عمده اش خرما و غلات، شغل اهالی زراعت است. این دهستان از 13 آبادی با 700 تن جمعیت تشکیل شده و مرکزش قریۀ نسک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
جای الفت گرفته. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سِ)
دهی است از دهستان بارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور، در 42هزارگزی جنوب غربی چگنۀ بالا دردامنۀ معتدل هوائی واقع است و 137 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری وابریشم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
هر دفتر را نام باشد از دفاترپازند. (غیاث اللغات). قسمی باشد از بیست ویک قسم کتاب زند منسوب به زردشت که هر قسم را نسک نام نهاده وهر نسک را به اسمی موسوم ساخته بدین تفصیل: اول ایتا، دوم اهو، سیم دیر، چهارم یوا، پنجم تار، ششم توش، هفتم ناد (که در علوم نجوم و هیأت است) ، هشتم اشتاد، نهم جید، دهم هجا، یازدهم ونکهویش، دوازدهم وزدامنکهو، سیزدهم سیتنا، چهاردهم نام، پانزدهم انکهیش، شانزدهم مزدا، هفدهم خشرمچا، هجدهم اهرا، نوزدهم آیم، بیستم درکوبیو، بیست ویکم واستارم. اکنون چهارده نسک از این جمله تمام است و در میان مجوس یافت شود و هفت نسک ناتمام بوده که در جنگها و فتنه های ایران از میان رفته. (از انجمن آرا) (از آنندراج). قسمی باشد از بیست ویک قسم کتاب زند که زردشت آن را منقسم کرده است و هر نسکی را یعنی هر قسمی را نامی نهاده. (برهان قاطع). محمد معین آرد: به این معنی لغهً به فتح اول است، در اوستا نسک به معنی کتاب و سفینه آمده و هر جا که این لغت به کار رفته از آن اجزای کتاب مقدس اراده گردیده است (از خرده اوستا ص 26) ، اما در یسنا (های 19 بند 22) نسکه به معنی خود اوستا و دورۀ کامل آن (21 نسک) استعمال شده من باب اطلاق جزء به کل. (یسنا ج 1 ص 166). در پهلوی نسک (متن، کتاب) آمده. (تاوادیا ص 163). دینکرت در فصل های هشتم و نهم نویسد: اوستا دارای 21 نسک می باشدو در آن نام هر یک از این 21 بخش جداگانه آمده و خلاصۀ مندرجات آنها تشریح شده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
چه مایه زاهد و پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی.
خسروانی
لغت نامه دهخدا
(نُ)
قربانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). قربانی کردن بهر خدای تعالی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 99) (تاج المصادر بیهقی). قربانی. (غیاث اللغات). ذبیحه. (از اقرب الموارد). نسک. (اقرب الموارد) ، خون قربانی. (ناظم الاطباء) ، عبادت. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(نُ سَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (آنندراج). پرنده ای است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ سُ)
ذبیحه. (از اقرب الموارد) (المنجد). قربانی یا خون. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خون قربانی. (ناظم الاطباء). خون، عبادت. (از اقرب الموارد) (المنجد) ، هر حقی که خداوندتعالی راست. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ نسیکه. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 99). و نسیکه قربانی بود. (از جهانگیری). ذبیحه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
غله برافشان را گویند، و آن آلتی باشد که به آن غله به باد دهند تا از کاه جدا شود. (برهان) (جهانگیری). رشیدی هسد با دال ضبط کرده. سروری نویسد: هسک به وزن نمک، همان هید که مرقوم شد یعنی چیزی که غله را بدان به باد دهند تا کاه از دانه جدا شود، و سروری هید را به معنی غله برافشان ضبط کرده و در برهان هم هید به این معنی آمده است و هیچکدام شاهد ندارد و ظاهراً یکی تصحیف دیگری است. (از حاشیۀ برهان چ معین). طبقی باشد پهن که از نی بافند و بدان غله پاک کنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
از اجزاء دوک است. معادل صناره است در عربی: این زنی بود از قریش... دوکی بکرده بود مقدار یک ارش و نهکی در سر آن کرده بوده مقدار انگشتی و بادریسۀ بزرگ درخور آن در او افکنده و پشم وموی رشتی به آن. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 291)
لغت نامه دهخدا
خوص. ابلمه. برگ خرما: الابلمه، نهلک خرما یعنی برگ خرما. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دلاور. (منتهی الارب). شجاع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ / نَ)
کرمی است شبیه کیک که نیش وی به نیش زنبور ماند و آن را حرقوص نیز نامند. (منتهی الارب) (آنندراج). حرقوص. جانورکی است شبیه کیک. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام یکی از صاحب شریعتان کفرۀ هند است و اعتقاد اتباع او آن است که آدمیان همچو گیاه می رویند و خشک می شوند و از هم می ریزند و بحشر و نشر قائل نیستند، نه روحانی و نه جسمانی. (برهان قاطع). یکی از صاحب شریعتان هند بوده و مذهب طبیعیه داشته. (آنندراج). نام بانی مذهب هندوان. (ناظم الاطباء) ، جماعتی را گویند از اهل مغرب که در دین راسخ نیستند. (برهان قاطع). نام کسانی که در دین راسخ نیستند. (ناظم الاطباء) :
به مغرب گروهی است صحراخرام
مناسک رها کرده ناسک به نام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عبادت کننده. (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات). شخص عابد زاهد. (فرهنگ نظام). عابد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (المنجد). عابد. متزهد. (اقرب الموارد). متعبد. (معجم متن اللغه). پرهیزکار. (دهار). ج، نسّاک، در راه خدا قربانی کننده. (آنندراج) (انجمن آرا) (منتخب اللغات) (کشف اللغات) (غیاث اللغات) ، عشب ناسک، شدیدالخضره. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). گیاه سخت سرسبز
لغت نامه دهخدا
(نِ لِ)
نلشک. (آنندراج) (برهان قاطع). رجوع به نلشک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
نرسنگ. نسک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از هرمزدنامه). نام غله ای است که به عربی عدس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (از جهانگیری). عدس. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام) (از محیط اعظم) (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از منتهی الارب). آن را نسک و مرجمک نیز گویند. (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهیک
تصویر نهیک
گزافکار، دلیر، نیکخوی، تیغ بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرسک
تصویر نرسک
عدس: فامااغذیه دوایی... خشک چون سرکاوکرینج وگاورس وارزن ونرسک
فرهنگ لغت هوشیار
عبادت کردن بخشی از کتاب، هر جز از کتاب مقدس اوستا، جمع نسیکه، برخیان کرپان ها کرپانیان پرستیدن، شستن پاک گرداندن، پرستش پرستش کردن عبادت کردن زهد ورزیدن، شستن پاک کردن، پرستش عبادت، تطهیر، آنچه حق خدای عزوجل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
عبادت کننده، شخص زاهد و عابد نیایشگر، کرپان کننده عبادت کننده عابدزاهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهوک
تصویر نهوک
دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسک
تصویر نسک
((نُ یا نَ یا نِ))
عبادت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسک
تصویر نسک
((نَ))
عدس، خارخسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسک
تصویر نسک
هر بخش از بیست و یک بخش اوستا که به منزله فصل و باب است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسک
تصویر ناسک
((س))
پرهیزکار، پارسا، جمع نساک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسک
تصویر نسک
کتاب
فرهنگ واژه فارسی سره
پارسا، زاهد، عابد، متقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی