صاحب تیر. (منتهی الارب). تیردار. (دهار). کسی که با خود تیر داشته باشد. (اقرب الموارد) ، تیرساز. (منتهی الارب). تیرگر. (دهار). سازندۀ تیر. (المنجد) ، تیرانداز. ماهر در تیراندازی. (منتهی الارب). ماهر در تیراندازی. (المنجد) (اقرب الموارد) ، زیرک در کار. (منتهی الارب) : هو نابل و ابن نابل، او زیرک و پسر زیرک است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، ثار حابلهم علی نابلهم، یعنی آتش بلا افروختند بر خود. (منتهی الارب). - امثال: اختلط الجاهل بالنابل، برای آشفتگی و درهم آمیختن کار مثل زنند
صاحب تیر. (منتهی الارب). تیردار. (دهار). کسی که با خود تیر داشته باشد. (اقرب الموارد) ، تیرساز. (منتهی الارب). تیرگر. (دهار). سازندۀ تیر. (المنجد) ، تیرانداز. ماهر در تیراندازی. (منتهی الارب). ماهر در تیراندازی. (المنجد) (اقرب الموارد) ، زیرک در کار. (منتهی الارب) : هو نابل و ابن نابل، او زیرک و پسر زیرک است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، ثار حابلهم علی نابلهم، یعنی آتش بلا افروختند بر خود. (منتهی الارب). - امثال: اختلط الجاهل بالنابل، برای آشفتگی و درهم آمیختن کار مثل زنند
زهدان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای بچه اندر شکم. (مهذب الاسماء). بچه دان، دهان فرج زن. (غیاث اللغات) (آنندراج). دهانۀ زهدان. جایی که نره در آن داخل می گردد. (ناظم الاطباء). راه نره در فرج زن. (آنندراج). در اصطلاح پزشکی، مجرایی است عضلانی، مخاطی و استوانه ای شکل که در پایین رحم قرار دارد و عضو جماعی زن می باشد و ضمناً نوزاد که از رحم و سوراخ گردن رحم خارج می شود از مجرای مهبل و فرج خارج می گردد. مهبل بسیار قابل اتساع است و دایرۀ فوقانیش گردن رحم را احاطه می کند به طوری که قسمتی از گردن رحم و سوراخ تحتانیش از درون مهبل مشاهده می شود. در فاصله بین مهبل و فرج در دخترها پرده ای به نام پردۀ بکارت موجود است. این پرده معمولاً در وسطش سوراخی دارد که به اشکال مختلف و بیشتر هلالی شکل است. پردۀ بکارت در اولین مقاربت از بین می رود و مجرای مهبل و فرج یکی می شود و مجرای مهبل از قسمت جلو به مثانه و مجرای ادرار زن مجاور است واز عقب با رودۀ مستقیم مربوط می باشد و در وضع ایستاده مسیر مجرای مهبل از بالا به پایین و از عقب به جلو است. طولش در حدود 9 سانتیمتر است و با سطح افقی زاویه ای 70 درجه می سازد، جای فرودافتادن بچه از زمین، سرین. (ناظم الاطباء). است. (اقرب الموارد) ، فروافتادگی از سرکوه به سوی شعب. (ناظم الاطباء). فرودآینده از سر کوه به طرف شعب. (آنندراج). - مهبل الهواء، راهی که از سر کوه فرودمی آیند. (ناظم الاطباء)
زهدان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای بچه اندر شکم. (مهذب الاسماء). بچه دان، دهان فرج زن. (غیاث اللغات) (آنندراج). دهانۀ زهدان. جایی که نره در آن داخل می گردد. (ناظم الاطباء). راه نره در فرج زن. (آنندراج). در اصطلاح پزشکی، مجرایی است عضلانی، مخاطی و استوانه ای شکل که در پایین رحم قرار دارد و عضو جماعی زن می باشد و ضمناً نوزاد که از رحم و سوراخ گردن رحم خارج می شود از مجرای مهبل و فرج خارج می گردد. مهبل بسیار قابل اتساع است و دایرۀ فوقانیش گردن رحم را احاطه می کند به طوری که قسمتی از گردن رحم و سوراخ تحتانیش از درون مهبل مشاهده می شود. در فاصله بین مهبل و فرج در دخترها پرده ای به نام پردۀ بکارت موجود است. این پرده معمولاً در وسطش سوراخی دارد که به اشکال مختلف و بیشتر هلالی شکل است. پردۀ بکارت در اولین مقاربت از بین می رود و مجرای مهبل و فرج یکی می شود و مجرای مهبل از قسمت جلو به مثانه و مجرای ادرار زن مجاور است واز عقب با رودۀ مستقیم مربوط می باشد و در وضع ایستاده مسیر مجرای مهبل از بالا به پایین و از عقب به جلو است. طولش در حدود 9 سانتیمتر است و با سطح افقی زاویه ای 70 درجه می سازد، جای فرودافتادن بچه از زمین، سرین. (ناظم الاطباء). اِسْت. (اقرب الموارد) ، فروافتادگی از سرکوه به سوی شعب. (ناظم الاطباء). فرودآینده از سر کوه به طرف شعب. (آنندراج). - مهبل الهواء، راهی که از سر کوه فرودمی آیند. (ناظم الاطباء)
گران سنگ و آنکه به او گویند: هبلتک امک، یعنی گم کند تو را مادر تو، مرد گوشتناک آماسیده روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه وی را هرکس لعنت کند. (ناظم الاطباء)
گران سنگ و آنکه به او گویند: هبلتک امک، یعنی گم کند تو را مادر تو، مرد گوشتناک آماسیده روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه وی را هرکس لعنت کند. (ناظم الاطباء)
دست بر چیزی زدن و درآویختن. (برهان قاطع) (آنندراج). دست زدگی بر چیزی و درآویختگی. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نشل است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، دو چیز را بر هم دوختن و به هم چسبانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج). چیزی را به چیزی دیگر دوختن و پیوند کردن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نشل است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به نشل شود
دست بر چیزی زدن و درآویختن. (برهان قاطع) (آنندراج). دست زدگی بر چیزی و درآویختگی. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نشل است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، دو چیز را بر هم دوختن و به هم چسبانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج). چیزی را به چیزی دیگر دوختن و پیوند کردن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نشل است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به نشل شود
درخت نونشانده. (لغت فرس اسدی ص 312). درخت خرد باشد که نونشانده باشند. (صحاح الفرس). درخت نورسته. (از رشیدی). درخت موزون نورسته. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درخت نونشانده. (از برهان) (ازناظم الاطباء). شاخه تر و تازه از هر درختی که ببرند و در جای دیگر نشانند و نیز گیاهی که از جائی بکنند و در جای دیگر کشت کنند. (ناظم الاطباء). شاخ نو که ازشاخ کهن برآید از درخت. درخت جوان و خرد. (یادداشت مؤلف). نهاله. (انجمن آرا). نشاء. قلمه: در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم بر یادکرد خواجه و بر دیدن بهار. فرخی. زمانه گوئی از این نو بنفشه ای که نشاند نهال داشت ز باغ وزیر ایرانشاه. فرخی. ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال. فرخی. بهار خندان گوئی ز برگ اوست اثر درخت طوبی گوئی ز شاخ اوست نهال. عنصری. به یک ماه بالا گرفت آن نهال فزون ز آنکه گیرد درختان به سال. عنصری. هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت. مسعودسعد. بر راه حقیقت رو منگر به چپ و راست با باد مخم زین سو و ز آن سو نه نهالی. ناصرخسرو. نهالی که تلخ است بارش مکار ازیرا رهت بر سرای جزاست. ناصرخسرو. نهال شومی و تخم دروغ است نروید جز که در خاک خراسان. ناصرخسرو. سپاس خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شد نهالش. (تاریخ بیهقی ص 308). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که فلک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). چون شکوفۀ نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند... (تاریخ بیهقی ص 392). نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال. قطران. چنین گویند که نهال انگور از هرات به همه جهان پراگند. (نوروزنامه). شاه دیگر باره با داناآن به دیدار درخت شد نهال او را دید درخت شده. (نوروزنامه). شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه). تا روضۀ خلد است و در او رسته نهالی این روضه مبادا ز نهال آمده خالی. سوزنی. روزار نه تیغ خسرو مازندران شده ست چون بشکند نهال ستم یا برافکند. خاقانی. تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت که به باغ ملک سروی ز تو تازه تر نیامد. خاقانی. گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام یا به باغ جان نهالی از جنان آورده ام. خاقانی. کرم کاندر چوب زاییده ست حال کی بداند چوب را وقت نهال. مولوی. نهالی به سی سال گردد درخت ز بیخش برآردیکی باد سخت. سعدی. نهال عدل به بستان ملک چون بالد گرش حسام نه چون آب در میان باشد. اثیر اومانی. ای نهال چمن جان و دلم غنچۀ باغچۀ آب و گلم. جامی. ای تازه نهال خار جورت اول بر پای باغبان رفت. ؟ مرنج حافظ و از دلبران وفا مطلب گناه باغ چه باشد چو این نهال نرست. حافظ (از آنندراج). - نهال افکندن، درخت نونشانده یا نورسته را بریدن. رجوع به نهال افکن شود. - نهال پروردن، از درخت نونشانده مواظبت کردن. رجوع به نهال پرور شود. - نهال زدن، نهال کاشتن. - نهال ساختن، نهال کاشتن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). - نهال کاشتن، درخت نونشاندن: هرکه از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت. مسعودسعد. نهالی که تلخ است بارش مکار ازیرا رهت بر سرای جزاست. ناصرخسرو. - نهال کردن، نهال زدن. نهال کاشتن. - نهال گرفتن. رجوع به گرفتن شود: تمنا در بهشت خاطرم مسکن نمی گیرد نهال آرزومندی در این گلشن نمی گیرد. (از آنندراج). - نهال نشاندن، نهال کاشتن. درخت نو غرس کردن: بار ثنا بایدت نهال رادی نشان. مسعودسعد. کی گیرد پند جاهل از تو در شوره نهال چون نشانی. ناصرخسرو. - نهال نهادن، نهال زدن. نهال کاشتن: اگر به نام تو اندر زمین نهند نهال. کمال اسماعیل (از آنندراج). - امثال: جگرها خون شود تا یک نهالی بارور گردد. نهال تا تر است باید راستش کرد. نهال تلخ نگردد به تربیت شیرین. ، بستر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا). توشک. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). نهالی. (جهانگیری) (از رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). نهالین: تن مرده را خاک باشد نهال تو از کشتن من بدین سان منال. فردوسی. به روز جوانی بدین مایه سال چرا خاک را برگزیدی نهال. فردوسی. کسی کو ز فرمان ما سر بتافت نهالی جز از خاک تیره نیافت. فردوسی. و فاطمه و حسنین گرد بر گرد سید عالم نشسته و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند. (قصص الانبیاء ص 242) ، شکار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). چه، شکارگاه را نهالگاه نیز گویند. (برهان قاطع). رجوع به نهالگاه و نهاله شود، مجازاً، کامیاب. (از غیاث اللغات)
درخت نونشانده. (لغت فرس اسدی ص 312). درخت خرد باشد که نونشانده باشند. (صحاح الفرس). درخت نورسته. (از رشیدی). درخت موزون نورسته. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درخت نونشانده. (از برهان) (ازناظم الاطباء). شاخه تر و تازه از هر درختی که ببرند و در جای دیگر نشانند و نیز گیاهی که از جائی بکنند و در جای دیگر کشت کنند. (ناظم الاطباء). شاخ نو که ازشاخ کهن برآید از درخت. درخت جوان و خرد. (یادداشت مؤلف). نهاله. (انجمن آرا). نشاء. قلمه: در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم بر یادکرد خواجه و بر دیدن بهار. فرخی. زمانه گوئی از این نو بنفشه ای که نشاند نهال داشت ز باغ وزیر ایرانشاه. فرخی. ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال. فرخی. بهار خندان گوئی ز برگ اوست اثر درخت طوبی گوئی ز شاخ اوست نهال. عنصری. به یک ماه بالا گرفت آن نهال فزون ز آنکه گیرد درختان به سال. عنصری. هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت. مسعودسعد. بر راه حقیقت رو منگر به چپ و راست با باد مخم زین سو و ز آن سو نه نهالی. ناصرخسرو. نهالی که تلخ است بارش مکار ازیرا رهت بر سرای جزاست. ناصرخسرو. نهال شومی و تخم دروغ است نروید جز که در خاک خراسان. ناصرخسرو. سپاس خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شد نهالش. (تاریخ بیهقی ص 308). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که فلک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). چون شکوفۀ نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند... (تاریخ بیهقی ص 392). نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال. قطران. چنین گویند که نهال انگور از هرات به همه جهان پراگند. (نوروزنامه). شاه دیگر باره با داناآن به دیدار درخت شد نهال او را دید درخت شده. (نوروزنامه). شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه). تا روضۀ خلد است و در او رسته نهالی این روضه مبادا ز نهال آمده خالی. سوزنی. روزار نه تیغ خسرو مازندران شده ست چون بشکند نهال ستم یا برافکند. خاقانی. تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت که به باغ ملک سروی ز تو تازه تر نیامد. خاقانی. گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام یا به باغ جان نهالی از جنان آورده ام. خاقانی. کرم کاندر چوب زاییده ست حال کی بداند چوب را وقت نهال. مولوی. نهالی به سی سال گردد درخت ز بیخش برآردیکی باد سخت. سعدی. نهال عدل به بستان ملک چون بالد گرش حسام نه چون آب در میان باشد. اثیر اومانی. ای نهال چمن جان و دلم غنچۀ باغچۀ آب و گلم. جامی. ای تازه نهال خار جورت اول بر پای باغبان رفت. ؟ مرنج حافظ و از دلبران وفا مطلب گناه باغ چه باشد چو این نهال نرست. حافظ (از آنندراج). - نهال افکندن، درخت نونشانده یا نورسته را بریدن. رجوع به نهال افکن شود. - نهال پروردن، از درخت نونشانده مواظبت کردن. رجوع به نهال پرور شود. - نهال زدن، نهال کاشتن. - نهال ساختن، نهال کاشتن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). - نهال کاشتن، درخت نونشاندن: هرکه از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت. مسعودسعد. نهالی که تلخ است بارش مکار ازیرا رهت بر سرای جزاست. ناصرخسرو. - نهال کردن، نهال زدن. نهال کاشتن. - نهال گرفتن. رجوع به گرفتن شود: تمنا در بهشت خاطرم مسکن نمی گیرد نهال آرزومندی در این گلشن نمی گیرد. (از آنندراج). - نهال نشاندن، نهال کاشتن. درخت نو غرس کردن: بار ثنا بایدت نهال رادی نشان. مسعودسعد. کی گیرد پند جاهل از تو در شوره نهال چون نشانی. ناصرخسرو. - نهال نهادن، نهال زدن. نهال کاشتن: اگر به نام تو اندر زمین نهند نهال. کمال اسماعیل (از آنندراج). - امثال: جگرها خون شود تا یک نهالی بارور گردد. نهال تا تر است باید راستش کرد. نهال تلخ نگردد به تربیت شیرین. ، بستر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا). توشک. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). نهالی. (جهانگیری) (از رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). نهالین: تن مرده را خاک باشد نهال تو از کشتن من بدین سان منال. فردوسی. به روز جوانی بدین مایه سال چرا خاک را برگزیدی نهال. فردوسی. کسی کو ز فرمان ما سر بتافت نهالی جز از خاک تیره نیافت. فردوسی. و فاطمه و حسنین گرد بر گرد سید عالم نشسته و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند. (قصص الانبیاء ص 242) ، شکار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). چه، شکارگاه را نهالگاه نیز گویند. (برهان قاطع). رجوع به نهالگاه و نهاله شود، مجازاً، کامیاب. (از غیاث اللغات)