چیزی باشد که بر آن نشینند. (صحاح الفرس). آن است که به عربی مطرح خوانند و بر صدر صفها افکنند و دست نیز خوانندش. (اوبهی). حشیه. تشک. توشک. دشک. شادگونه. (یادداشت مؤلف). قسمی از بساط کوتاه قد و توشک و بستری که به روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). نهالین. مسند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تشکچه ای که بر آن نشینند. بالش: نهالی بیفکند و مسند نهاد ز دیداراو میزبان گشت شاد. فردوسی. نهالی همه خاک دارند و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت. فردوسی. نهالیش در زیر دیبای زرد پس پشت او مسندی لاژورد. فردوسی. چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو بر نهالی. (تاریخ بیهقی ص 16). نهالی به زیرش غلیژن بدی ز بر چادرش آب روشن بدی. اسدی. زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی. ناصرخسرو. با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست. (چهارمقاله). ایا به حرمت و تعظیم بارگاه ترا زمانه بوسه زده گوشۀ نهالی و نخ. سوزنی. باریش همچو حشو نهالی و مرفقه. سوزنی. فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده بود پس دست به زیر نهالی درکرد و مشتی دینار برداشت... جهود گفت... من خاک در زیر نهالی کرده بودم آزمایش ترا. (تذکرهالاولیاء). تا نهالی و لحافت نبود چندین دست در وثاقت شب سرما منشان مهمان را. نظام قاری. حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو خیزدش هر سحری تازه و خرم ز کنار. نظام قاری. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری. - نهالی افکندن، تشک گستردن. نهالی بیفکند و بالش نهاد ز دیدار او میزبان گشت شاد. فردوسی. - نهالی به جائی فرستادن، عزم آنجا کردن: نهالی به دوزخ فرستاده ای تو گوئی نه از مردمان زاده ای. فردوسی
چیزی باشد که بر آن نشینند. (صحاح الفرس). آن است که به عربی مطرح خوانند و بر صدر صفها افکنند و دست نیز خوانندش. (اوبهی). حشیه. تشک. توشک. دشک. شادگونه. (یادداشت مؤلف). قسمی از بساط کوتاه قد و توشک و بستری که به روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). نهالین. مسند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تشکچه ای که بر آن نشینند. بالش: نهالی بیفکند و مسند نهاد ز دیداراو میزبان گشت شاد. فردوسی. نهالی همه خاک دارند و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت. فردوسی. نهالیش در زیر دیبای زرد پس پشت او مسندی لاژورد. فردوسی. چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو بر نهالی. (تاریخ بیهقی ص 16). نهالی به زیرش غلیژن بدی ز بر چادرش آب روشن بدی. اسدی. زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی. ناصرخسرو. با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست. (چهارمقاله). ایا به حرمت و تعظیم بارگاه ترا زمانه بوسه زده گوشۀ نهالی و نخ. سوزنی. باریش همچو حشو نهالی و مرفقه. سوزنی. فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده بود پس دست به زیر نهالی درکرد و مشتی دینار برداشت... جهود گفت... من خاک در زیر نهالی کرده بودم آزمایش ترا. (تذکرهالاولیاء). تا نهالی و لحافت نبود چندین دست در وثاقت شب سرما منشان مهمان را. نظام قاری. حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو خیزدش هر سحری تازه و خرم ز کنار. نظام قاری. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری. - نهالی افکندن، تشک گستردن. نهالی بیفکند و بالش نهاد ز دیدار او میزبان گشت شاد. فردوسی. - نهالی به جائی فرستادن، عزم آنجا کردن: نهالی به دوزخ فرستاده ای تو گوئی نه از مردمان زاده ای. فردوسی
مخفی، مخفیانه، کنایه از خزینه، اندوخته، گنج، کنایه از حقیقت، معنی، راز، سر، کنایه از ضمیر، دل، باطن، کنایه از قبر، گور، مدفن، درونی، نامشهود، کنایه از در نهان، در دل، دزدانه
مخفی، مخفیانه، کنایه از خزینه، اندوخته، گنج، کنایه از حقیقت، معنی، راز، سِر، کنایه از ضمیر، دل، باطن، کنایه از قبر، گور، مدفن، درونی، نامشهود، کنایه از در نهان، در دل، دزدانه
توشک. لحاف. (غیاث اللغات) (آنندراج). نهالی. تشک. دوشک. مسند. بستر. بالش: اگر شاه باشیم و گر زردهشت نهالین ز خاک است و بالین ز خشت. فردوسی. نصر بن احمد از اسب فرود آمد و نهالین بیفکند و بنشست و امیر اسماعیل برسید و خویشتن از اسب بینداخت و پیش آمد و نهالین را بوسه داد. (تاریخ بخارا ص 100). پوستین پاره ای بدش بر دوش شب نهالین و روز بالاپوش. شیخ بهائی
توشک. لحاف. (غیاث اللغات) (آنندراج). نهالی. تشک. دوشک. مسند. بستر. بالش: اگر شاه باشیم و گر زردهشت نهالین ز خاک است و بالین ز خشت. فردوسی. نصر بن احمد از اسب فرود آمد و نهالین بیفکند و بنشست و امیر اسماعیل برسید و خویشتن از اسب بینداخت و پیش آمد و نهالین را بوسه داد. (تاریخ بخارا ص 100). پوستین پاره ای بدش بر دوش شب نهالین و روز بالاپوش. شیخ بهائی
منسوب به نهان: پنهانی سری: (قسمی نهانیهاء عقلی و قسمی نهانیهاء شریعی) یا زندگی نهانی (زندگی)، در نهان پنهانی: (سید... با سه پسر براهی مجهول بیک هفته باصفهان آمد نهانی)
منسوب به نهان: پنهانی سری: (قسمی نهانیهاء عقلی و قسمی نهانیهاء شریعی) یا زندگی نهانی (زندگی)، در نهان پنهانی: (سید... با سه پسر براهی مجهول بیک هفته باصفهان آمد نهانی)
پارسی تازی گشته نهاری ناشتایی روزانه روز به روز چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده
پارسی تازی گشته نهاری ناشتایی روزانه روز به روز چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده