چیدن، چیدن گل، بالای هم چیدن، روی هم گذاشتن، انباشتن، فراهم آوردن، کنایه از آفریدن، آفرینش، برای مثال بودنت در خاک باشد یافتی / همچنان کز خاک بود انبودنت (رودکی - ۵۲۱)
چیدن، چیدن گل، بالای هم چیدن، روی هم گذاشتن، انباشتن، فراهم آوردن، کنایه از آفریدن، آفرینش، برای مِثال بودنت در خاک باشد یافتی / همچنان کز خاک بود انبودنت (رودکی - ۵۲۱)
پوشاندن چیزی با مالیدن چیز دیگر به روی آن، مثل کاهگل مالیدن به بام یا دیوار، آب زر یا آب نقره دادن به فلزات و شیره یا روغن مالیدن به چیزی، اندود کردن، برای مثال چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸)
پوشاندن چیزی با مالیدن چیز دیگر به روی آن، مثل کاهگل مالیدن به بام یا دیوار، آب زر یا آب نقره دادن به فلزات و شیره یا روغن مالیدن به چیزی، اندود کردن، برای مِثال چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸)
آفریدن. (فرهنگ فارسی معین). انبوشتن است که آفریدن باشد. (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1052 حاشیۀ 2). انبوشش. (نسخه ای از لغت اسدی از یادداشت مؤلف). آفرینش. (حاشیۀ فرهنگ نخجوانی). نشأت. خلق. بعث. (یادداشت مؤلف). انبوشش باشد. رودکی گفت: بودنت درخاک باشد بافدم همچنان کز خاک بود انبودنت. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 158). در چ اقبال (ص 392) چنین است: آفرینش بود که از چه پدید آمد رودکی گفت..، در قنیه منقول از حاشیۀ زفان گویاست که انبوییدن ستایش و بانگ کردن (است) چنانکه انبویدن (کذا). (مؤید الفضلاء). و رجوع به انبوییدن شود
آفریدن. (فرهنگ فارسی معین). انبوشتن است که آفریدن باشد. (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1052 حاشیۀ 2). انبوشش. (نسخه ای از لغت اسدی از یادداشت مؤلف). آفرینش. (حاشیۀ فرهنگ نخجوانی). نشأت. خلق. بعث. (یادداشت مؤلف). انبوشش باشد. رودکی گفت: بودنت درخاک باشد بافدم همچنان کز خاک بود انبودنت. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 158). در چ اقبال (ص 392) چنین است: آفرینش بود که از چه پدید آمد رودکی گفت..، در قنیه منقول از حاشیۀ زفان گویاست که انبوییدن ستایش و بانگ کردن (است) چنانکه انبویدن (کذا). (مؤید الفضلاء). و رجوع به انبوییدن شود
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود: مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدۀ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور. کمال اسماعیل
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود: مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدۀ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور. کمال اسماعیل
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است