جدول جو
جدول جو

معنی نمودگار - جستجوی لغت در جدول جو

نمودگار
(نُ / نِ)
نمونه. نشان. (فرهنگ فارسی معین) : تن آدمی با مختصری وی مثالی است از همه عالم که از هرچه در عالم آفریده است اندر آدمی نمودگار آن در است. استخوان چون کوه... (کیمیای سعادت). و اینجا برسبیل مثال هر یکی بگوئیم تا آن نمودگاری باشد. (کیمیای سعادت). و این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد، خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست نمودگار دیگری. (کیمیای سعادت)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نم دار
تصویر نم دار
دارای نم، نمناک، مرطوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
ظاهر، نمایان، آشکار، مانند، نظیر، نشان، علامت، در ریاضیات خطی که میزان بالا وپایین رفتن تعداد یا مقدار محصولات یا درآمدها و چیزهای دیگر را نشان می دهد. برای ترسیم این خط جدول شطرنج مانندی بر صفحۀ کاغذ رسم و میزان تغییر مقدار را با پایین بردن یا بالا بردن آن خط نشان می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمدگر
تصویر نمدگر
نمدمال، آنکه شغلش درست کردن نمد است، نمدساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموزگار
تصویر آموزگار
آموزنده، کسی که به دیگری درس بدهد، استاد، معلم، معلم مدرسۀ ابتدایی، ناصح، اندرزگو، راهنما، برای مثال هم او آفرینندۀ روزگار / به نیکی هم او باشد آموزگار (فردوسی - ۶/۳۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(زْ / زِ)
آنکه آموزد. آنکه یاد دهد. معلم. آموزنده. استاد. مربی، توسعاً، ناصح. اندرزگوی. هادی. راهنما. مجرب:
هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
هم او آفرینندۀ روزگار
بنیکی هم او باشد آموزگار.
فردوسی.
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار.
فردوسی.
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
چنین است خود گردش روزگار
نگیرد همی پند آموزگار.
فردوسی.
کنون گر شدی آگه از روزگار
روان و خرد بودت آموزگار.
فردوسی.
چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور.
فردوسی.
بزودی بفرهنگ جائی رسید
کزآموزگاران سر اندرکشید.
فردوسی.
هر آنکس که گوید که دانا شدم
بهر دانشی بر توانا شدم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندش پیش آموزگار.
فردوسی.
چنان (چون منوچهر) نامور بی هنر چون بود
که آموزگارش فریدون بود؟
فردوسی.
کسی کو بود سودۀ روزگار
نباید بهر کارش آموزگار.
فردوسی.
بدو گفت فرزانه کای شهریار
نباید ترا پند آموزگار.
فردوسی.
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.
فردوسی.
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.
فردوسی.
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.
فردوسی.
جهاندار آموزگار تو باد
خرد روشن و بخت یار تو باد.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و به روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
وزآن پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و یارش تو باش.
فردوسی.
سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود.
فردوسی.
اگر نبودی پند آموزگار
برآوردمی من ز جانت دمار.
فردوسی.
پروردگاردینی آموزگار فضلی
هم پیشۀ وفائی هم شیرۀ سخائی.
فرخی.
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار
این نکردش اختیار الا بعدل و راستی
وآن نبودش جز بخیر و جز بعدل آموزگار.
منوچهری.
مرا این روزگار آموزگاریست
کز این به نیستمان آموزگاری.
ناصرخسرو.
ای مبتدی تو تجربه آموزگار گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست.
مسعودسعد.
دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار.
سعدی.
نگه دار (فرزند را) از آموزگار بدش
که بدبخت گمره کند چون خودش.
سعدی.
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار.
سعدی.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.
سعدی.
، بدآموز.موسوس:
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چارۀ دیو آموزگار...
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه.
فردوسی.
، متعلم. شاگرد..پذیرنده. پندپذیر. (برهان).
، در شواهد زیرین مانند لقبی است سلاطین بزرگ را و شاید آن دسته از شاهان را که سنت و شریعتی نیک نهاده یا بکار بردن چیزی سودمند را بمردم آموخته اند چنانکه آتش افروختن و بکار داشتن گاوآهن و مانند آن:
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار...
کجا نام آن نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود.
فردوسی.
بخواب اندر آمد سر روزگار
ز خوبی ّ و از داد آموزگار.
فردوسی.
و در بیت زیرین چنین می نماید که آموزگاری چون فرّۀ ایزدی از غیب میرسیده است پادشاهان و شاید بزرگان دیگر را:
کنون گشت کیخسرو آموزگار
کز او دور بادا بد روزگار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ گَ)
لبّاد. (دهار). نمدساز. کسی که نمد می سازد. (ناظم الاطباء). نمدمال:
ای خواجه بگذر از زنخ و گرد ریش گرد
ایام موی تاب و نمدگر هبا مکن.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مودارنده، که دارای موی باشد، که موی دارد، (یادداشت مؤلف)، چیزی که موی زاید داشته باشد و بدان سبب معیوب گردد، دیدۀ مودار، (آنندراج) :
به رنگ دیدۀ مودار احوالش بود درهم
رقیب امروزمعلوم است ما را در نظر دارد،
شفیع اثر (از آنندراج)،
، ترک دارو شکافدار، در چینی و بلور و امثال آن، چینی و بلورو شیشۀ ترکیده، (یادداشت مؤلف)، آنچه دارای خط و ترک باشد (از شیشه و ظروف و امثال آنها) (یادداشت مؤلف)،
- درّ مودار، درّ ترک دار، قسمی سنگ سپید است که در درون آن چیزی چون موی دیده شود و خدام حرمهای مقدسه آن را چون چیزی مبارک و مقدس به مؤمنین ساده دل دهند و گویند که این مویهای پیامبر یا امام است، (یادداشت مؤلف)،
،
استبرق، رجوع به استبرق شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ملاح، ناوبان، ناوخدا، کشتیبان، رجوع به ناو به معنی کشتی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ پَ)
نکودارنده. رعایت کننده. ارج نهنده:
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 5 هزارگزی جنوب باختری فومن با 149 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. عده ای در تابستان به ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَدْ)
مددکار. رجوع به مددکار و نیز رجوع به ناظم الاطباء شود
لغت نامه دهخدا
(نُ خُدْ)
مزرعۀ نخود. آنجا که نخود کاشته باشد
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ)
نمایان. مرئی. (برهان قاطع). مشهود. (فرهنگ فارسی معین). پیدا. ظاهر. آشکار. (انجمن آرا) پدیدار. هویدا. تابان. (ناظم الاطباء). چیزی که در نظر نماید. (از رشیدی) :
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است.
نظامی.
در هرچه بنگرم تو نمودار بوده ای
ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای.
اوحدی (انجمن آرا).
و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن شود، شاخص. برجسته. مشخص. نمایان: و این دولت تا قیامت، سردار و نمودار دولت ها باد. (راحه الصدور)، معروف. مشهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نماینده. نشان دهنده. معلن. مظهر. (یادداشت مؤلف) :
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
فرخی.
شجاعت را دل پاکش مثال است
سخاوت را کف رادش نمودار.
عنصری.
نمودار اکسیر پنهانیم
ببینید در صبح پیشانیم.
نظامی.
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی.
نزاری.
،
{{اسم}} راهنما. سرمشق. (فرهنگ فارسی معین). رهبر. (از انجمن آرا) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). آن را نمودار سیاست خواص و عوام ساخت. (کلیله و دمنه). و شاوروهن ّ و خالفوهن ّ دستور اعتبار ونمودار اختبار باید ساخت. (سندبادنامه ص 112).
مددکارفکر شبانروز من
نمودار طبع نوآموز من.
نزاری.
، نمایش. (ناظم الاطباء)، نقش و صورتی که پدید آرند. (یادداشت مؤلف) :
جام جهان نمای دم توست و شاه را
اندر جهان نظر به نمودار جام توست.
سوزنی.
، دلیل. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). برهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شاهد. حجت. (فرهنگ فارسی معین). بیّنه. گواه. (یادداشت مؤلف) :
نمودار گفتار من، من بسم
بر این داستان عبرت هر کسم.
فردوسی.
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار.
نظامی.
و دلیلی از این روشن تر و نموداری از این معین تر تواند بود؟ (جهانگشای جوینی)، نشان. علامت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نشانه. (فرهنگ فارسی معین) : مرایاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم وگفتم این نموداری است از آن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی).
درایشان ز رحمت نمودار نه
کشندم همی تشنه و گرسنه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای خواجۀ فرزانه علی بن محمد
وی نائب عیسی به دو صدگونه نمودار.
سنائی.
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است.
خاقانی.
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر.
نظامی.
تعبیه ای را که در او کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست.
نظامی.
و مثال آن (ذراع) بر ستون مسجد اعظم منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29)، نمونه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقداری کم و جزئی از چیزی که دال بر بسیار و کلی باشد. (فرهنگ فارسی معین). انموذج. (بحر الجواهر). نموده. نموذج. (یادداشت مؤلف). مثال. شاهد:
صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت
کآن نمودار جنان است این نمودار سقر.
معزی.
هست از دل و طبع او نموداری
خورشید به روشنی و تابانی.
مختاری.
این جهان زآن جهان نمودار است
لیکن آن زنده اینت مردار است.
نظامی.
نمودند هر یک به گفتار خویش
نموداری از نقش پرکار خویش.
نظامی (از آنندراج).
سفر کعبه نمودار ره آخرت است
گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند.
خاقانی.
اگر به ذکر جزئیات وقایع... اشتغال رود این سواد ده مجلد شود، و این صورت بر وجه نمودار ایراد افتاد. (بدایعالازمان). و این قدر که یاد کردیم نمودار بسنده باشد. (بیان الادیان). و گفتی آب آتش فشان او نموداری از حمیم است. (تاج المآثر). و بغداد را جهت نمودار گفتیم، چه در ولایت خوارزم و ترکستان نیز بر آب جیحون بسیار بکارند. (فلاحت نامه).
هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار آورد
تا شه کدامین خوش کند پیشش نمودار آورد.
امیرخسرو (آنندراج).
حبذا بزم عشرت آهنگش
که نموداری از جنان باشد.
سنجر کاشی (آنندراج).
، شبیه. (برهان قاطع). چیزی که شبیه باشد به چیزی. (از آنندراج). مانند. (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شبه. (ناظم الاطباء). مثال. (فرهنگ فارسی معین) : پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید... و مملکتی داد به تو نمودار مملکت خویش. (کیمیای سعادت).
ای نمودار سپهر لاجورد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد.
انوری.
ملک تعالی از نسل اسراییل (جد سلجوقیان) سلیمانی را بفرستاد که ملک موروث او نمودار عهد نوشیروان است. (راحهالصدور). به هر حال اصفهان نمودار بهشت است. (راحهالصدور).
بر آهنگ آن ناله کآنجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید.
نظامی.
تا از فاخرات ثیاب نسیج به کردار قبۀ خضرا و نمودار گنبد اعلی. (جهانگشای جوینی).
- برنمودار، شبیه. به سان:
برنمودار چرخ صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام.
نظامی.
، نقشه، کارنامه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، در نجوم، طریق امتحان و تحقیق درجۀ طالع، مانند نمودار بطلمیوس و نمودار والیس. (فرهنگ فارسی معین). طریقۀ به دست آوردن طالع تحقیقی مولود است با قواعدی چند بعد از تولد، و این قواعد را نمودارات گویند، و نمودارات بر چند گونه است: نمودارات هرمس، نمودارات زرادشت، نمودارات والیس و نمودارات بطلمیوس. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح منجمین آن است که چون از مولودی، طالع وقت ولادت پنجمین معلوم شود و خواهند که آن را به نوعی معلوم کنند که اقرب به تحقیق بود برای آن حیلتی سازند و آن را نمودار نام باشد، و در این فرقه پنج نمودار مشهور است: نمودار برمس، نمودار بطلمیوس، نمودار هندیان، نموداروالیس، نمودار حکیم ماشأاﷲ مصری. (آنندراج) :
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
اگر نارد نمودار خدائی
در اصطرلاب فکرت روشنائی.
نظامی.
نمودار والیس داناکجاست
بداند مگر کاین گزند از چه خاست.
نظامی.
در نمودار زیج و اصطرلاب
درکشیدی ز روی غیب نقاب.
نظامی.
نمودار گیتی گشائی تو راست
خلل خصم را مومیائی تو راست.
امیرخسرو (آنندراج).
، نمودار به جای گرافیک پذیرفته شده، و آن خطی است که بالا و پائین رفتن مقدار متغیری را نمایش دهد و برای رسم آن دو محور عمود بر یکدیگر با صفحه ای شطرنجی اختیار می شود و تغییر مقدار را در خانه های آن کاغذ معین مینماید. (لغات فرهنگستان). جدولی که صعود و نزول تعداد محصول و مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با ترسیم خطوط نشان دهد. گرافیک. (فرهنگ فارسی معین)، شکل یاخطی که از پیوستن مجموع نقاطی بر صفحۀ گرافیک پدیدآید. (لغات فرهنگستان). منحنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
مشهود، نمایان، پدیدار، تابان، ظاهر، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمود گار
تصویر نمود گار
نمونه و نشان: نمودگاری از شرف گوهر آدمی که آنرا دل گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناودار
تصویر ناودار
ناخدا، کشتیبان، ملاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزگار
تصویر آموزگار
آنکه آموزد، معلم، استاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمدار
تصویر نمدار
مرطوب، دارای تری اندک
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پشم و کرک را بمالد و نمد سازد. چون یار جفا پیشه نمد مال بود ما پیر نمد پوش و قلندر باشیم. (مجمع الاصناف. نسخه نفیسی متعلق بکتابخانه مرکزی دانشگاه شماره 620)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزگار
تصویر آموزگار
((زْ یا زِ))
معلم، معلم مدرسه ابتدایی، اندرزگوی، پرورنده، مربی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مودار
تصویر مودار
دارنده مو، آنچه دارای خط باشد، دارای ترک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
((نُ یا نَ))
پدیدار، هویدا، جدولی که مقدار صعود و نزول چیزی را نشان دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمودگاه
تصویر نمودگاه
مظهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
دیاگرام، چارت، شاخص، طرح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آموزگار
تصویر آموزگار
معلم، مدرس
فرهنگ واژه فارسی سره
پرنمک، شور، نمک زده، نمک سود، نمکی، نمکین
متضاد: بی نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدول، دیاگرام، طرح، منحنی، نقشه، نمونه، آشکار، پدیدار، پیدا، ظاهر، مشهود، نمایان، هویدا، سند، شاهد، علامت، نماد، نماینده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اتابک، استاد، لله، مدرس، مربی، معلم، هیربد
متضاد: تلمیذ، دانش آموز، محصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رطوبت دار، مرطوب، نمسار، نمناک، نمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از گونه های درختان جنگلی، درخت نم دار
فرهنگ گویش مازندرانی
نامی مردانه، همنام و یادگار پدر یا اجداد
فرهنگ گویش مازندرانی
یاری کننده، کمک کننده، مفید
دیکشنری اردو به فارسی