دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 26هزارگزی جنوب میناب واقع است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 26هزارگزی جنوب میناب واقع است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
پستی. حقارت. (ناظم الاطباء). فرومایگی. دنائت، بی حمیتی. بی غیرتی. بی مروتی. بی رگی. بی تعصبی. ناجوانمردی: ز نامردی و خواب ایرانیان برآشفت رستم چو شیر ژیان. فردوسی. نشاندند حرم ها را (حرم سلطان محمد محمودغزنوی را هنگام بردن به قلعۀ مندیش) در عماری ها... و بسیاری نامردی رفت در معنی تفتیش و زشت گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 67). ای بدل کرده دین به نامردی چند از این نان و چند از این خوردی. سنائی. گفت هیهات خون خود خوردی این چه نااهلی است و نامردی. سعدی. از آن بی حمیت بباید گریخت که نامردیش آب مردم بریخت. سعدی. ، جبن. ترس. (ناظم الاطباء). دلیری و مردانگی نداشتن: در حلقۀ کارزار جان دادن بهتر که گریختن به نامردی. سعدی. ، عنن. نزدیکی با زن نتوانستن. (ناظم الاطباء). عنانه. عنینه. تعنینه. (از منتهی الارب). مردی نداشتن. از انجام دادن وظایف شوهری و زناشوئی عاجز بودن
پستی. حقارت. (ناظم الاطباء). فرومایگی. دنائت، بی حمیتی. بی غیرتی. بی مروتی. بی رگی. بی تعصبی. ناجوانمردی: ز نامردی و خواب ایرانیان برآشفت رستم چو شیر ژیان. فردوسی. نشاندند حرم ها را (حرم سلطان محمد محمودغزنوی را هنگام بردن به قلعۀ مندیش) در عماری ها... و بسیاری نامردی رفت در معنی تفتیش و زشت گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 67). ای بدل کرده دین به نامردی چند از این نان و چند از این خوردی. سنائی. گفت هیهات خون خود خوردی این چه نااهلی است و نامردی. سعدی. از آن بی حمیت بباید گریخت که نامردیش آب مردم بریخت. سعدی. ، جبن. ترس. (ناظم الاطباء). دلیری و مردانگی نداشتن: در حلقۀ کارزار جان دادن بهتر که گریختن به نامردی. سعدی. ، عنن. نزدیکی با زن نتوانستن. (ناظم الاطباء). عَنانه. عنینه. تعنینه. (از منتهی الارب). مردی نداشتن. از انجام دادن وظایف شوهری و زناشوئی عاجز بودن
منسوب به نرد. رجوع به نرد شود. - عظم نردی، استخوانی که کنار استخوان پاشنه به آن پیوسته است و آن شش پهلو دارد مانند کعبتین نرد. رجوع به تشریح میرزاعلی ص 154 شود
منسوب به نرد. رجوع به نرد شود. - عظم نردی، استخوانی که کنار استخوان پاشنه به آن پیوسته است و آن شش پهلو دارد مانند کعبتین نرد. رجوع به تشریح میرزاعلی ص 154 شود
منصور بن سلمه بن عبدالعزیز یا زبرقان بن سلمه بن شریک، نمری القبیله جزری الاصل بغدادی الاقامه، مکنی به ابوالقاسم یا ابوسلمه. از مشاهیر شاعران اوایل عهد بنی عباس و از مدیحه گویان هارون الرشید و اشراف دولت اوست. در سال 210هجری قمری وفات یافته است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 233). و رجوع به هدیهالاحباب ص 259 و مجالس المؤمنین ص 229 وکنی و القاب قمی ص 220 و تاریخ بغداد ج 13 ص 65 شود حسین بن علی نمری بصری، مکنی به ابوعبدالله. از شاعران و نحویون قرن چهارم هجری است. او راست: اسماء الفضه و الذهب. الخیل الملمع. مشکلات الحماسه یا معانی الحماسه. به سال 385 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 4 ص 233). و رجوع به روضات الجنات ص 238 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4600 شود
منصور بن سلمه بن عبدالعزیز یا زبرقان بن سلمه بن شریک، نمری القبیله جزری الاصل بغدادی الاقامه، مکنی به ابوالقاسم یا ابوسلمه. از مشاهیر شاعران اوایل عهد بنی عباس و از مدیحه گویان هارون الرشید و اشراف دولت اوست. در سال 210هجری قمری وفات یافته است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 233). و رجوع به هدیهالاحباب ص 259 و مجالس المؤمنین ص 229 وکنی و القاب قمی ص 220 و تاریخ بغداد ج 13 ص 65 شود حسین بن علی نمری بصری، مکنی به ابوعبدالله. از شاعران و نحویون قرن چهارم هجری است. او راست: اسماء الفضه و الذهب. الخیل الملمع. مشکلات الحماسه یا معانی الحماسه. به سال 385 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 4 ص 233). و رجوع به روضات الجنات ص 238 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4600 شود
درخور نبرد. مخصوص نبرد. مخصوص میدان جنگ: به گرز نبردی بر افراسیاب کنم تیره گون تابش آفتاب. فردوسی. به تیغ نبردی تو را جستمی وز این گفت بیهوده وارستمی. فردوسی. ز نای نبردی برآمد خروش غو کوس در لشکر افکند جوش. اسدی. ، نبرده. مرد نبرد. جنگی. جنگاور. اهل جنگ: شاه ابوالقاسم بن ناصر دین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی
درخور نبرد. مخصوص نبرد. مخصوص میدان جنگ: به گرز نبردی بر افراسیاب کنم تیره گون تابش آفتاب. فردوسی. به تیغ نبردی تو را جستمی وز این گفت ِ بیهوده وارستمی. فردوسی. ز نای نبردی برآمد خروش غو کوس در لشکر افکند جوش. اسدی. ، نبرده. مرد نبرد. جنگی. جنگاور. اهل جنگ: شاه ابوالقاسم بن ناصر دین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی
مخفف نومیدی و ناامیدی است. (برهان قاطع) (آنندراج). ناامیدی. حرمان. یأس. قنوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به نومیدی شود: ز تنشان ببرّد نمیدی روان بگیرد بدانم خدای جهان. فردوسی. روی امیدت به زیر گرد نمیدی است گرت گمان است کاین سرای قرار است. ناصرخسرو. تا فرودآئی به آخر گرچه دیر بر در شهر نمیدی لامحال. ناصرخسرو. اندر آن آذین آئین وفا راست امید ای نمیدی اگر آذین کند آیین نکند. سوزنی
مخفف نومیدی و ناامیدی است. (برهان قاطع) (آنندراج). ناامیدی. حرمان. یأس. قنوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به نومیدی شود: ز تنْشان ببرّد نمیدی روان بگیرد بدانم خدای جهان. فردوسی. روی امیدت به زیر گرد نمیدی است گَرْت گمان است کاین سرای قرار است. ناصرخسرو. تا فرودآئی به آخر گرچه دیر بر در شهر نمیدی لامحال. ناصرخسرو. اندر آن آذین آئین وفا راست امید ای نمیدی اگر آذین کند آیین نکند. سوزنی
عمل ناجوانمرد. حالت و چگونگی ناجوانمرد. نامردی. دون همتی. سفلگی. فرومایگی. پستی. بی حمیتی: اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند امیرمحمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است. (تاریخ بیهقی). بیوفائی ز ناجوانمردی کرد با من دمی بدین سردی. نظامی. و از ایشان جز فضول و ناجوانمردی کس ندید. (تاریخ طبرستان). ناجوانمردی است چون جانوسیار و ماهیار یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن. قاآنی. در مورد زنان نیز بکار برده شده است: به رامین گر تو صد چندین شتابی ز من (دایه) این ناجوانمردی نیابی. (ویس و رامین). جوابش داد دایه گفت زین پس نبیند ناجوانمردی ز من کس. (ویس و رامین). ، بخل. امساک. تنگ چشمی. لئامت. خست. آزمندی. زفتی. مقابل جوانمردی به معنی رادی و سخاوت و کرم و بخشندگی: ناجوانمردی بسیار بود چون نبود خاک رااز قدح مرد جوانمرد نصیب. منوچهری. ، ظلم. بیرحمی. جفاکاری. شقاوت. سخت دلی. سنگین دلی. تبهکاری: و این چه ناجوانمردی و بیرحمی بود که از شره نفس من بر این حیوان رفت. (سندبادنامه ص 153). خیال از ناجوانمردی همه روز بعشوه میفزاید بر دلم سوز. نظامی. ، ناپاکی. کار زشت. بی عفتی. بی ناموسی. دست درازی به ناموس و عصمت دیگران. کردن آنچه مغایر جوانمردی است: گفت سرهنگی ازآن ملک هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرود آید از بام بی خواست من و از دختر و ناجوانمردی همی کند و مرابا او طاقت نیست. (تاریخ سیستان)
عمل ناجوانمرد. حالت و چگونگی ناجوانمرد. نامردی. دون همتی. سفلگی. فرومایگی. پستی. بی حمیتی: اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند امیرمحمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است. (تاریخ بیهقی). بیوفائی ز ناجوانمردی کرد با من دمی بدین سردی. نظامی. و از ایشان جز فضول و ناجوانمردی کس ندید. (تاریخ طبرستان). ناجوانمردی است چون جانوسیار و ماهیار یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن. قاآنی. در مورد زنان نیز بکار برده شده است: به رامین گر تو صد چندین شتابی ز من (دایه) این ناجوانمردی نیابی. (ویس و رامین). جوابش داد دایه گفت زین پس نبیند ناجوانمردی ز من کس. (ویس و رامین). ، بخل. امساک. تنگ چشمی. لئامت. خست. آزمندی. زفتی. مقابل جوانمردی به معنی رادی و سخاوت و کرم و بخشندگی: ناجوانمردی بسیار بود چون نبود خاک رااز قدح مرد جوانمرد نصیب. منوچهری. ، ظلم. بیرحمی. جفاکاری. شقاوت. سخت دلی. سنگین دلی. تبهکاری: و این چه ناجوانمردی و بیرحمی بود که از شره نفس من بر این حیوان رفت. (سندبادنامه ص 153). خیال از ناجوانمردی همه روز بعشوه میفزاید بر دلم سوز. نظامی. ، ناپاکی. کار زشت. بی عفتی. بی ناموسی. دست درازی به ناموس و عصمت دیگران. کردن آنچه مغایر جوانمردی است: گفت سرهنگی ازآن ملک هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرود آید از بام بی خواست من و از دختر و ناجوانمردی همی کند و مرابا او طاقت نیست. (تاریخ سیستان)
مردبودن رجولیت، آراسته بصفات نیک انسانی بودن جوانمردی: دانم که در مردی و جوانمردی روا نباشد این بی حرمتی کردن، شجاعت دلیری: چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی کجا برزم نهد روی پشت لشکر باد، (معزی)، قوه باه
مردبودن رجولیت، آراسته بصفات نیک انسانی بودن جوانمردی: دانم که در مردی و جوانمردی روا نباشد این بی حرمتی کردن، شجاعت دلیری: چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی کجا برزم نهد روی پشت لشکر باد، (معزی)، قوه باه
منسوب به نبرد: مخصوص نبردجنگی: بگرزنبردی برافراسیاب کنم تیره گون تابش آفتاب. (شا. لغ) مردنبردجنگاور: شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. (عسجدی لغ)
منسوب به نبرد: مخصوص نبردجنگی: بگرزنبردی برافراسیاب کنم تیره گون تابش آفتاب. (شا. لغ) مردنبردجنگاور: شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. (عسجدی لغ)