به معنی نالکس است که سر دیوار باشد و این لغت با لغت بالکس با بای ابجد ظاهراً تصحیف خوانی شده باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج). کنگرۀ سر دیوار. (ناظم الاطباء)
به معنی نالکس است که سر دیوار باشد و این لغت با لغت بالکس با بای ابجد ظاهراً تصحیف خوانی شده باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج). کنگرۀ سر دیوار. (ناظم الاطباء)
بدسرشت. فرومایه. کمینه. دون. پست. خوار. ذلیل. (از ناظم الاطباء). دنی. (دهار) (منتهی الارب). خسیس. (زمخشری) (دهار). مردم فرومایه و بدجوهر. (آنندراج). رذل. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). نالایق. نااهل. (غیاث). جلف. (زمخشری). زفت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). لئیم. (مجمل اللغه) (دهار) (تاج العروس) (منتهی الارب) : ناکسان، اوباش. (مهذب الاسماء). دنیع. دنع. دانی. مدخل. سقیط. دعرور. خوثع. صمصم. صنبور. قهمد. کرّز. کتیع. مکرّز. اسلغ. خنسر. قهطم. ملطّم. الکد. حمنشر. لکیع. لقیطه. قابیاء. زمّح. زنیم. قصعل. ازیب. قرثع. صعفوق. عوذ. عواذ. غس ّ. غنثر یا غنثریا غنثر. مغربل. عکل یا عکل. عنقاش. اعقد. عزه. عزهاه. عزهاء. عنزهو. عنزهوه. عنزهانی ّ. جفیس. جفیس. ذم. رثع. نبر. نذل. نذیل. بشع. طغام. طمرس. طمل. جبس. جبوس. جبیس. شرط. جلنفع. وقب. لکوع. سفلهالناس. (از منتهی الارب). رذل. بلایه. فرومایه. سفله. وضیع. رذیل. ارذل. نانجیب: گرچه نامردم است آن ناکس بشود سیر از او دلم ؟ برگس ! رودکی (؟) اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی. رودکی. اگر نه همه کار تو باژگونه چرا آنکه ناکس تر او را نوازی. مصعبی. که رستم کک دزد ناکس گرفت شد آن پهلوان زآن دلیری شگفت. فردوسی. اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند. لبیبی. به دست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. فخرالدین اسعد. در او رنج باید کشیدن بسی جفا بردن از دست هر ناکسی. اسدی. ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش. ناصرخسرو. گر شرمت است از آنکه پی ناکسی روی پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام. ناصرخسرو. نگوید کس که ناکس جز به چاه است اگرچه برشود ناکس به کیوان. ناصرخسرو. راز از همه ناکسان نهان بایدداشت و اسرار، نهان ز ابلهان باید داشت. خیام. ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید وآن عیب که در ماست یکی صد گوید. خیام. که نکرده ست خس وفا با کس سگ به گاه وفا به از ناکس. سنائی. زآنکه ناکس ز دد بتر باشد راست خواهی ز بد بتر باشد. سنائی. در پای سفلگان نپراکنده ام گهر وز دست ناکسان نپذیرفته ام عطا. عبدالواسع جبلی. شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست در حق کسی که او ز ناکس زاده ست. سوزنی. مرا از شکستن چنان عار ناید که از ناکسان خواستن مومیائی. عمادی غزنوی. مشکن از طعن ناکسان که سگان جز شناعت به روی کس نکنند. خاقانی. همت من عیار ناکس و کس دید چون بر محک ّ معنی زد. خاقانی. نکرد با من از این ناکسان کس احسانی کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست. خاقانی. دوست بود مرهم راحت رسان گرنه، رها کن سخن ناکسان. نظامی. پائین طلب خسان چه باشی دست خوش ناکسان چه باشی. نظامی. سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی. نظامی. شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس. سعدی. توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نیاید ز مردم سگی. سعدی. کسی کو تکبر کند با کسان به خواری شود کمتر از ناکسان. سعدی. هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی آن زر چو خاک بفکن و آن گل چو خار دار. اوحدی. جهد کن تا چو ناکس اوباش نکنی سرّ مملکت را فاش. اوحدی. ناکس تر از او کس نبود در عالم کز دوست بجز دوست مرادی خواهد. جامی. این ناکسان که فخر به اجداد میکنند چون سگ به استخوان دل خود شاد میکنند. صائب. ، مرد سبک مایه. مردی که شخصیت نداشته باشد و کسی نباشد. بی قدر. حقیر. بی لیاقت. (ناظم الاطباء). که کسی نیست. که شخص مهم باارزشی نیست. که مهم و معتبر و داخل آدم نیست: عشق تو مست جاودانم کرد ناکس جملۀ جهانم کرد. عطار. رسد اگر ز تو بر ناکسی چو من ستمی بر این شکسته ستم نیست بر ستم ستم است. طالب. - ناکس شمردن کسی را، استفسال. (از زوزنی). به کس نداشتن او را. کسی نشمردن او را. اعتنا بدو نکردن. ، آنکه مردی ندارد و خصی و بی خایه است، مکار. حقه باز. گربز. محتال. ناقلا. حقه. رند، ترسو. جبان. ترسان. هراسان، طمعکار. حریص. آزمند. بخیل، ناخلف، بی غیرت. بی آبرو. (از ناظم الاطباء). نامردم. دشنام گونه ای است: سیاوش چو بشنید گفتار اوی بدو گفت کای ناکس زشتخوی. فردوسی. بدو گفت کای ناکس بی خرد ترا مردم از مردمان نشمرد. فردوسی. بدو گفت کای ناکس بی هنر چرا کردی این بوم زیر و زبر. فردوسی. ای ناکس و نفایه تن من در این جهان همسایه ای نبود کس از تو بترمرا. ناصرخسرو. منه دل بر جهان کاین سرد ناکس وفاداری نخواهد کرد با کس. نظامی. آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت بر بیگانه روم. حافظ. کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم ناکسم ناکس اگر کاری به کس باشد مرا. کلیم
بدسرشت. فرومایه. کمینه. دون. پست. خوار. ذلیل. (از ناظم الاطباء). دنی. (دهار) (منتهی الارب). خسیس. (زمخشری) (دهار). مردم فرومایه و بدجوهر. (آنندراج). رذل. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). نالایق. نااهل. (غیاث). جلف. (زمخشری). زفت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). لئیم. (مجمل اللغه) (دهار) (تاج العروس) (منتهی الارب) : ناکسان، اوباش. (مهذب الاسماء). دنیع. دَنِع. دانی. مُدخَل. سقیط. دعرور. خوثع. صمصم. صنبور. قَهمَد. کُرَّز. کتیع. مُکَرَّز. اسلغ. خِنسِر. قِهطِم. مَلَطَّم. اَلکَد. حمنشر. لکیع. لَقیطَه. قابیاء. زُمَّح. زَنیم. قُصعُل. اَزیَب. قَرثَع. صعفوق. عَوَذ. عواذ. غُس ّ. غَنثَر یا غُنثَریا غُنثُر. مُغَربَل. عِکل یا عُکل. عِنقاش. اعقد. عَزِه. عِزهاه. عزهاء. عِنزِهو. عنزهوه. عُنزُهانی ّ. جفیس. جفیس. ذِم. رَثِع. نَبِر. نذل. نذیل. بَشِع. طغام. طمرس. طمل. جبس. جبوس. جبیس. شَرَط. جلنفع. وقب. لکوع. سفلهالناس. (از منتهی الارب). رذل. بلایه. فرومایه. سفله. وضیع. رذیل. ارذل. نانجیب: گرچه نامردم است آن ناکس بشود سیر از او دلم ؟ برگس ! رودکی (؟) اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی. رودکی. اگر نه همه کار تو باژگونه چرا آنکه ناکس تر او را نوازی. مصعبی. که رستم کک دزد ناکس گرفت شد آن پهلوان زآن دلیری شگفت. فردوسی. اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند. لبیبی. به دست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. فخرالدین اسعد. در او رنج باید کشیدن بسی جفا بردن از دست هر ناکسی. اسدی. ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش. ناصرخسرو. گر شرمت است از آنکه پی ناکسی روی پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام. ناصرخسرو. نگوید کس که ناکس جز به چاه است اگرچه برشود ناکس به کیوان. ناصرخسرو. راز از همه ناکسان نهان بایدداشت و اسرار، نهان ز ابلهان باید داشت. خیام. ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید وآن عیب که در ماست یکی صد گوید. خیام. که نکرده ست خس وفا با کس سگ به گاه وفا به از ناکس. سنائی. زآنکه ناکس ز دد بتر باشد راست خواهی ز بد بتر باشد. سنائی. در پای سفلگان نپراکنده ام گهر وز دست ناکسان نپذیرفته ام عطا. عبدالواسع جبلی. شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست در حق کسی که او ز ناکس زاده ست. سوزنی. مرا از شکستن چنان عار ناید که از ناکسان خواستن مومیائی. عمادی غزنوی. مشکن از طعن ناکسان که سگان جز شناعت به روی کس نکنند. خاقانی. همت من عیار ناکس و کس دید چون بر محک ّ معنی زد. خاقانی. نکرد با من از این ناکسان کس احسانی کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست. خاقانی. دوست بود مرهم راحت رسان گرنه، رها کن سخن ناکسان. نظامی. پائین طلب خسان چه باشی دست خوش ناکسان چه باشی. نظامی. سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی. نظامی. شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس. سعدی. توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نیاید ز مردم سگی. سعدی. کسی کو تکبر کند با کسان به خواری شود کمتر از ناکسان. سعدی. هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی آن زر چو خاک بفکن و آن گل چو خار دار. اوحدی. جهد کن تا چو ناکس اوباش نکنی سرّ مملکت را فاش. اوحدی. ناکس تر از او کس نبود در عالم کز دوست بجز دوست مرادی خواهد. جامی. این ناکسان که فخر به اجداد میکنند چون سگ به استخوان دل خود شاد میکنند. صائب. ، مرد سبک مایه. مردی که شخصیت نداشته باشد و کسی نباشد. بی قدر. حقیر. بی لیاقت. (ناظم الاطباء). که کسی نیست. که شخص مهم باارزشی نیست. که مهم و معتبر و داخل آدم نیست: عشق تو مست جاودانم کرد ناکس جملۀ جهانم کرد. عطار. رسد اگر ز تو بر ناکسی چو من ستمی بر این شکسته ستم نیست بر ستم ستم است. طالب. - ناکس شمردن کسی را، استفسال. (از زوزنی). به کس نداشتن او را. کسی نشمردن او را. اعتنا بدو نکردن. ، آنکه مردی ندارد و خصی و بی خایه است، مکار. حقه باز. گربز. محتال. ناقلا. حقه. رند، ترسو. جبان. ترسان. هراسان، طمعکار. حریص. آزمند. بخیل، ناخلف، بی غیرت. بی آبرو. (از ناظم الاطباء). نامردم. دشنام گونه ای است: سیاوش چو بشنید گفتار اوی بدو گفت کای ناکس زشتخوی. فردوسی. بدو گفت کای ناکس بی خرد ترا مردم از مردمان نشمرد. فردوسی. بدو گفت کای ناکس بی هنر چرا کردی این بوم زیر و زبر. فردوسی. ای ناکس و نفایه تن من در این جهان همسایه ای نبود کس از تو بترمرا. ناصرخسرو. منه دل بر جهان کاین سرد ناکس وفاداری نخواهد کرد با کس. نظامی. آشنایان ره عشق گَرَم خون بخورند ناکسم گر به شکایت برِ بیگانه روم. حافظ. کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم ناکسم ناکس اگر کاری به کس باشد مرا. کلیم
جان، کشیش و مصلح دینی و مورخ بزرگ اسکاتلندی است، وی طرفدار تجدد مذهبی بود و او را با کالون مباحثاتی بوده است، تولد وی در حدود 1505 میلادی و وفاتش به سال 1572 بوده است
جان، کشیش و مصلح دینی و مورخ بزرگ اسکاتلندی است، وی طرفدار تجدد مذهبی بود و او را با کالون مباحثاتی بوده است، تولد وی در حدود 1505 میلادی و وفاتش به سال 1572 بوده است
سر دیوار. (برهان). کنگرۀ دیوار. (ناظم الاطباء). بلکن. نلکس. و رجوع به بلکن شود، مبتلی شدن به چیزی و درآویختن به آن. (منتهی الارب). برخورد کردن و تمایل یافتن به چیزی. (از اقرب الموارد از لسان) ، فاجر گردیدن. (منتهی الارب) ، ظفر یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). جمع آن را برخی بلاّن دانسته اند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
سر دیوار. (برهان). کنگرۀ دیوار. (ناظم الاطباء). بلکن. نلکس. و رجوع به بلکن شود، مبتلی شدن به چیزی و درآویختن به آن. (منتهی الارب). برخورد کردن و تمایل یافتن به چیزی. (از اقرب الموارد از لسان) ، فاجر گردیدن. (منتهی الارب) ، ظفر یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). جمع آن را برخی بُلاّن دانسته اند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
آلوی کوهی بود سرخ و خرد و ترش. (لغت فرس اسدی ص 286). آلوی ترش و کوهی بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). میوه ای است گرد سرخ یا زرد و ترش. آلوی کوهی. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ اسدی). آلوی کوهی. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آلوی کوهی. آلوچۀ کوهی. ادرک. آلوی زرد و تلخ. (یادداشت مؤلف) (از زمخشری). به فتح اول و سکون ثانی و کاف، آلوچۀ کوهی را گویند و آن را به عربی زعرور خوانند، و بعضی گویند نام درخت زعرور است و به کسر اول هم به این معنی و هم به معنی آلوی خشک شده باشد. (از برهان قاطع). کشته آلو باشد و آلوی ترش کوهی را نیز گویند. (اوبهی). آلوی خشک شده. (معیار جمالی). اسم درخت زعرور است. (از عقار). نمتک. زعرور. مثلث العجم. علف شیران. آلوچۀ کوهی. علف خرس. تفاح البرّی. شجرهالدب. در خراسان به معنی آلوچه سگک است و در گناباد الغ. (یادداشت مؤلف) : صفرای مرا سود ندارد نلکا دردسر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید (از لغت فرس). و روز دوم غذا سبک تر و اندک تر به کار بردن چون جوژۀ مرغ به آب غوره و نلک و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به کوهستان نمتک و نلک و ابهل به اندر باغ ناکس از به و گل. لطیفی. حاسدان تو نلک و تو رطبی از قیاس رطب نباشد نلک. سوزنی. زآنسان که لاّلی دهد آن شاه به سائل دهقان به در باغ به مردم ندهد نلک. شمس فخری. ، ازگیل. (یادداشت مؤلف) ، دانۀ شنبلیت. (برهان قاطع) (جهانگیری). دانۀ شنبلید. (آنندراج) (انجمن آرا) ، فهم و ادراک. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا)
آلوی کوهی بود سرخ و خرد و ترش. (لغت فرس اسدی ص 286). آلوی ترش و کوهی بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). میوه ای است گرد سرخ یا زرد و ترش. آلوی کوهی. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ اسدی). آلوی کوهی. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آلوی کوهی. آلوچۀ کوهی. ادرک. آلوی زرد و تلخ. (یادداشت مؤلف) (از زمخشری). به فتح اول و سکون ثانی و کاف، آلوچۀ کوهی را گویند و آن را به عربی زعرور خوانند، و بعضی گویند نام درخت زعرور است و به کسر اول هم به این معنی و هم به معنی آلوی خشک شده باشد. (از برهان قاطع). کشته آلو باشد و آلوی ترش کوهی را نیز گویند. (اوبهی). آلوی خشک شده. (معیار جمالی). اسم درخت زعرور است. (از عقار). نمتک. زعرور. مثلث العجم. علف شیران. آلوچۀ کوهی. علف خرس. تفاح البرّی. شجرهالدب. در خراسان به معنی آلوچه سگک است و در گناباد اِلغ. (یادداشت مؤلف) : صفرای مرا سود ندارد نلکا دردسر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید (از لغت فرس). و روز دوم غذا سبک تر و اندک تر به کار بردن چون جوژۀ مرغ به آب غوره و نلک و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به کوهستان نمتک و نلک و ابهل به اندر باغ ناکس از به و گل. لطیفی. حاسدان تو نلک و تو رطبی از قیاس رطب نباشد نلک. سوزنی. زآنسان که لاَّلی دهد آن شاه به سائل دهقان به در باغ به مردم ندهد نلک. شمس فخری. ، ازگیل. (یادداشت مؤلف) ، دانۀ شنبلیت. (برهان قاطع) (جهانگیری). دانۀ شنبلید. (آنندراج) (انجمن آرا) ، فهم و ادراک. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا)