بدسرشت. فرومایه. کمینه. دون. پست. خوار. ذلیل. (از ناظم الاطباء). دنی. (دهار) (منتهی الارب). خسیس. (زمخشری) (دهار). مردم فرومایه و بدجوهر. (آنندراج). رذل. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). نالایق. نااهل. (غیاث). جلف. (زمخشری). زفت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). لئیم. (مجمل اللغه) (دهار) (تاج العروس) (منتهی الارب) : ناکسان، اوباش. (مهذب الاسماء). دنیع. دنع. دانی. مدخل. سقیط. دعرور. خوثع. صمصم. صنبور. قهمد. کرّز. کتیع. مکرّز. اسلغ. خنسر. قهطم. ملطّم. الکد. حمنشر. لکیع. لقیطه. قابیاء. زمّح. زنیم. قصعل. ازیب. قرثع. صعفوق. عوذ. عواذ. غس ّ. غنثر یا غنثریا غنثر. مغربل. عکل یا عکل. عنقاش. اعقد. عزه. عزهاه. عزهاء. عنزهو. عنزهوه. عنزهانی ّ. جفیس. جفیس. ذم. رثع. نبر. نذل. نذیل. بشع. طغام. طمرس. طمل. جبس. جبوس. جبیس. شرط. جلنفع. وقب. لکوع. سفلهالناس. (از منتهی الارب). رذل. بلایه. فرومایه. سفله. وضیع. رذیل. ارذل. نانجیب: گرچه نامردم است آن ناکس بشود سیر از او دلم ؟ برگس ! رودکی (؟) اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی. رودکی. اگر نه همه کار تو باژگونه چرا آنکه ناکس تر او را نوازی. مصعبی. که رستم کک دزد ناکس گرفت شد آن پهلوان زآن دلیری شگفت. فردوسی. اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند. لبیبی. به دست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. فخرالدین اسعد. در او رنج باید کشیدن بسی جفا بردن از دست هر ناکسی. اسدی. ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش. ناصرخسرو. گر شرمت است از آنکه پی ناکسی روی پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام. ناصرخسرو. نگوید کس که ناکس جز به چاه است اگرچه برشود ناکس به کیوان. ناصرخسرو. راز از همه ناکسان نهان بایدداشت و اسرار، نهان ز ابلهان باید داشت. خیام. ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید وآن عیب که در ماست یکی صد گوید. خیام. که نکرده ست خس وفا با کس سگ به گاه وفا به از ناکس. سنائی. زآنکه ناکس ز دد بتر باشد راست خواهی ز بد بتر باشد. سنائی. در پای سفلگان نپراکنده ام گهر وز دست ناکسان نپذیرفته ام عطا. عبدالواسع جبلی. شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست در حق کسی که او ز ناکس زاده ست. سوزنی. مرا از شکستن چنان عار ناید که از ناکسان خواستن مومیائی. عمادی غزنوی. مشکن از طعن ناکسان که سگان جز شناعت به روی کس نکنند. خاقانی. همت من عیار ناکس و کس دید چون بر محک ّ معنی زد. خاقانی. نکرد با من از این ناکسان کس احسانی کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست. خاقانی. دوست بود مرهم راحت رسان گرنه، رها کن سخن ناکسان. نظامی. پائین طلب خسان چه باشی دست خوش ناکسان چه باشی. نظامی. سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی. نظامی. شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس. سعدی. توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نیاید ز مردم سگی. سعدی. کسی کو تکبر کند با کسان به خواری شود کمتر از ناکسان. سعدی. هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی آن زر چو خاک بفکن و آن گل چو خار دار. اوحدی. جهد کن تا چو ناکس اوباش نکنی سرّ مملکت را فاش. اوحدی. ناکس تر از او کس نبود در عالم کز دوست بجز دوست مرادی خواهد. جامی. این ناکسان که فخر به اجداد میکنند چون سگ به استخوان دل خود شاد میکنند. صائب. ، مرد سبک مایه. مردی که شخصیت نداشته باشد و کسی نباشد. بی قدر. حقیر. بی لیاقت. (ناظم الاطباء). که کسی نیست. که شخص مهم باارزشی نیست. که مهم و معتبر و داخل آدم نیست: عشق تو مست جاودانم کرد ناکس جملۀ جهانم کرد. عطار. رسد اگر ز تو بر ناکسی چو من ستمی بر این شکسته ستم نیست بر ستم ستم است. طالب. - ناکس شمردن کسی را، استفسال. (از زوزنی). به کس نداشتن او را. کسی نشمردن او را. اعتنا بدو نکردن. ، آنکه مردی ندارد و خصی و بی خایه است، مکار. حقه باز. گربز. محتال. ناقلا. حقه. رند، ترسو. جبان. ترسان. هراسان، طمعکار. حریص. آزمند. بخیل، ناخلف، بی غیرت. بی آبرو. (از ناظم الاطباء). نامردم. دشنام گونه ای است: سیاوش چو بشنید گفتار اوی بدو گفت کای ناکس زشتخوی. فردوسی. بدو گفت کای ناکس بی خرد ترا مردم از مردمان نشمرد. فردوسی. بدو گفت کای ناکس بی هنر چرا کردی این بوم زیر و زبر. فردوسی. ای ناکس و نفایه تن من در این جهان همسایه ای نبود کس از تو بترمرا. ناصرخسرو. منه دل بر جهان کاین سرد ناکس وفاداری نخواهد کرد با کس. نظامی. آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت بر بیگانه روم. حافظ. کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم ناکسم ناکس اگر کاری به کس باشد مرا. کلیم