نام طایفه ای است از صحرانشینان و ترکان. (برهان قاطع). در شرفنامۀ منیری آمده است ولایتی است ازترکستان زمین و نیز اصلی است ترکان را: خلچ شوشتری کرد فرمکی صفتست ترکمان تتری غول بلوچی کبر است. مشفقی بلخی. رجوع به خلج در این لغت نامه شود
نام طایفه ای است از صحرانشینان و ترکان. (برهان قاطع). در شرفنامۀ منیری آمده است ولایتی است ازترکستان زمین و نیز اصلی است ترکان را: خلچ شوشتری کرد فرمکی صفتست ترکمان تتری غول بلوچی کبر است. مشفقی بلخی. رجوع به خلج در این لغت نامه شود
گرهی را گویند در نهایت استحکام که آن را به آسانی بلکه به هیچ وجه نتوان گشودن، و بعضی گویند غلچ دو گره است که بر بالای هم زنند، با جیم ابجد نیز درست است. (برهان قاطع). گرهی که به آسانی نتوان گشود. (فرهنگ رشیدی) : شاها توئی که دامن عمر ترا نجوم با دامن ابد به بقاغلچ کرده اند. شمس فخری (از فرهنگ رشیدی). به فتح لام نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع) : ای آنکه عاشقی به غم اندر غمین شده دامن بیا به دامن من درفگن غلچ. معروفی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به غلچ شود
گرهی را گویند در نهایت استحکام که آن را به آسانی بلکه به هیچ وجه نتوان گشودن، و بعضی گویند غلچ دو گره است که بر بالای هم زنند، با جیم ابجد نیز درست است. (برهان قاطع). گرهی که به آسانی نتوان گشود. (فرهنگ رشیدی) : شاها توئی که دامن عمر ترا نجوم با دامن ابد به بقاغلچ کرده اند. شمس فخری (از فرهنگ رشیدی). به فتح لام نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع) : ای آنکه عاشقی به غم اندر غمین شده دامن بیا به دامن من درفگن غلچ. معروفی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به غلچ شود
شکن زلف و کاکل. (جهانگیری). چین. شکن. ماز. نورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلج (ک ) شود. - کلچ درکلچ، چین درچین. و رجوع به کلج در کلج ذیل ترکیبات کلج شود. ، نوعی از پوشش هم هست، آن را از پشم بافند و از جانب کشمیر آورند. (برهان). پوششی باشد پشمینه که از تبت آورند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). نوعی از پوشاک پشمین که از کشمیر آورند. (ناظم الاطباء). پوشش پشمینه که سابقاً از کشمیر و تبت می آوردند. (فرهنگ فارسی معین) : پیش تو چگونه آرم اندر ره کلچ از تبت و لباده از دنبر. مختاری (از فرهنگ رشیدی). ، نان ریزه را گویند. (فرهنگ جهانگیری). نان ریزه. (ناظم الاطباء). نان ریز شده. (از برهان) (فرهنگ فارسی معین)
شکن زلف و کاکل. (جهانگیری). چین. شکن. ماز. نورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلج (ک ُ) شود. - کلچ درکلچ، چین درچین. و رجوع به کلج در کلج ذیل ترکیبات کلج شود. ، نوعی از پوشش هم هست، آن را از پشم بافند و از جانب کشمیر آورند. (برهان). پوششی باشد پشمینه که از تبت آورند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). نوعی از پوشاک پشمین که از کشمیر آورند. (ناظم الاطباء). پوشش پشمینه که سابقاً از کشمیر و تبت می آوردند. (فرهنگ فارسی معین) : پیش تو چگونه آرم اندر ره کلچ از تبت و لباده از دنبر. مختاری (از فرهنگ رشیدی). ، نان ریزه را گویند. (فرهنگ جهانگیری). نان ریزه. (ناظم الاطباء). نان ریز شده. (از برهان) (فرهنگ فارسی معین)
سبد کناس باشد که پلیدیها را بدان بکشند. (جهانگیری). سبد حمامی و کناس که بدان سرگین و پلیدیها کشند. (ناظم الاطباء). کلج (ک / ک ) . (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلج شود
سبد کناس باشد که پلیدیها را بدان بکشند. (جهانگیری). سبد حمامی و کناس که بدان سرگین و پلیدیها کشند. (ناظم الاطباء). کلج (ک َ / ک ِ) . (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلج شود
چرک. (جهانگیری). چرک و وسخ. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلیج وکلخچ شود، عجب و خودستایی. (جهانگیری). عجب و خودستایی و تکبر و تجبر. (از برهان) (ناظم الاطباء). عجب. خودستایی. تکبر. (فرهنگ فارسی معین)
چرک. (جهانگیری). چرک و وسخ. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلیج وکلخچ شود، عجب و خودستایی. (جهانگیری). عجب و خودستایی و تکبر و تجبر. (از برهان) (ناظم الاطباء). عجب. خودستایی. تکبر. (فرهنگ فارسی معین)
گونه ای از نارون که در جنگلهای متوسط از گرگان تا آستارا دیده می شود. در آستارا و طوالش، وزم نامند. غرغار جبلی. پشه خوار. گریز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این درخت را در نور، کجور، کلارستاق و مازندران ملچ یا ملج، در کتول و رامیان ملیج، در مینودشت شلدار، در لاهیجان و دیلمان و رودسر لروت و در رامسر و شهسوار لونگا خوانند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 210)
گونه ای از نارون که در جنگلهای متوسط از گرگان تا آستارا دیده می شود. در آستارا و طوالش، وِزِم نامند. غرغار جبلی. پشه خوار. گریز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این درخت را در نور، کجور، کلارستاق و مازندران ملچ یا مَلَج، در کتول و رامیان مَلیج، در مینودشت شَلدار، در لاهیجان و دیلمان و رودسر لُروت و در رامسر و شهسوار لونگا خوانند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 210)
درخت کاج، (ناظم الاطباء)، ناژ، ناژو، ناز، نوژ، نوز، رجوع به ناژ شود: زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوچ، مجد همگر، ، در تداول، آلوده به چیزی چسبنده چون عسل و شیره، وزک ناک، چسبناک، چسبنده از مادۀ شیرین، چون آب قند یا شیرۀ انگور و مانند آن، (یادداشتهای مؤلف)
درخت کاج، (ناظم الاطباء)، ناژ، ناژو، ناز، نوژ، نوز، رجوع به ناژ شود: زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوچ، مجد همگر، ، در تداول، آلوده به چیزی چسبنده چون عسل و شیره، وزک ناک، چسبناک، چسبنده از مادۀ شیرین، چون آب قند یا شیرۀ انگور و مانند آن، (یادداشتهای مؤلف)
گیاهی مانند جاروب که زمین را بدان بروبند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گیاهی است که زمین را بدان روبند و جاروب کنند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نخج: تا کند بارگاه او جاروب مژۀ خویش مهر نخچ کند. شمس فخری
گیاهی مانند جاروب که زمین را بدان بروبند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گیاهی است که زمین را بدان روبند و جاروب کنند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نخج: تا کند بارگاه او جاروب مژۀ خویش مهر نخچ کند. شمس فخری
خوب. زیبا. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اعلا. (ناظم الاطباء) : مجلس آن خوشتر و بهتر که تو در وی نبوی مجلس نلم و خوش آن است که آئی و روی. سوزنی (از جهانگیری)
خوب. زیبا. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اعلا. (ناظم الاطباء) : مجلس آن خوشتر و بهتر که تو در وی نبوی مجلس نلم و خوش آن است که آئی و روی. سوزنی (از جهانگیری)
آلوی کوهی بود سرخ و خرد و ترش. (لغت فرس اسدی ص 286). آلوی ترش و کوهی بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). میوه ای است گرد سرخ یا زرد و ترش. آلوی کوهی. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ اسدی). آلوی کوهی. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آلوی کوهی. آلوچۀ کوهی. ادرک. آلوی زرد و تلخ. (یادداشت مؤلف) (از زمخشری). به فتح اول و سکون ثانی و کاف، آلوچۀ کوهی را گویند و آن را به عربی زعرور خوانند، و بعضی گویند نام درخت زعرور است و به کسر اول هم به این معنی و هم به معنی آلوی خشک شده باشد. (از برهان قاطع). کشته آلو باشد و آلوی ترش کوهی را نیز گویند. (اوبهی). آلوی خشک شده. (معیار جمالی). اسم درخت زعرور است. (از عقار). نمتک. زعرور. مثلث العجم. علف شیران. آلوچۀ کوهی. علف خرس. تفاح البرّی. شجرهالدب. در خراسان به معنی آلوچه سگک است و در گناباد الغ. (یادداشت مؤلف) : صفرای مرا سود ندارد نلکا دردسر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید (از لغت فرس). و روز دوم غذا سبک تر و اندک تر به کار بردن چون جوژۀ مرغ به آب غوره و نلک و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به کوهستان نمتک و نلک و ابهل به اندر باغ ناکس از به و گل. لطیفی. حاسدان تو نلک و تو رطبی از قیاس رطب نباشد نلک. سوزنی. زآنسان که لاّلی دهد آن شاه به سائل دهقان به در باغ به مردم ندهد نلک. شمس فخری. ، ازگیل. (یادداشت مؤلف) ، دانۀ شنبلیت. (برهان قاطع) (جهانگیری). دانۀ شنبلید. (آنندراج) (انجمن آرا) ، فهم و ادراک. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا)
آلوی کوهی بود سرخ و خرد و ترش. (لغت فرس اسدی ص 286). آلوی ترش و کوهی بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). میوه ای است گرد سرخ یا زرد و ترش. آلوی کوهی. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ اسدی). آلوی کوهی. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آلوی کوهی. آلوچۀ کوهی. ادرک. آلوی زرد و تلخ. (یادداشت مؤلف) (از زمخشری). به فتح اول و سکون ثانی و کاف، آلوچۀ کوهی را گویند و آن را به عربی زعرور خوانند، و بعضی گویند نام درخت زعرور است و به کسر اول هم به این معنی و هم به معنی آلوی خشک شده باشد. (از برهان قاطع). کشته آلو باشد و آلوی ترش کوهی را نیز گویند. (اوبهی). آلوی خشک شده. (معیار جمالی). اسم درخت زعرور است. (از عقار). نمتک. زعرور. مثلث العجم. علف شیران. آلوچۀ کوهی. علف خرس. تفاح البرّی. شجرهالدب. در خراسان به معنی آلوچه سگک است و در گناباد اِلغ. (یادداشت مؤلف) : صفرای مرا سود ندارد نلکا دردسر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید (از لغت فرس). و روز دوم غذا سبک تر و اندک تر به کار بردن چون جوژۀ مرغ به آب غوره و نلک و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به کوهستان نمتک و نلک و ابهل به اندر باغ ناکس از به و گل. لطیفی. حاسدان تو نلک و تو رطبی از قیاس رطب نباشد نلک. سوزنی. زآنسان که لاَّلی دهد آن شاه به سائل دهقان به در باغ به مردم ندهد نلک. شمس فخری. ، ازگیل. (یادداشت مؤلف) ، دانۀ شنبلیت. (برهان قاطع) (جهانگیری). دانۀ شنبلید. (آنندراج) (انجمن آرا) ، فهم و ادراک. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا)
درخت چنار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، میوه ای است که به فارسی آن را الج گویند، نلکه یکی. (منتهی الارب). زعرور. (اقرب الموارد). رجوع به نلک شود
درخت چنار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، میوه ای است که به فارسی آن را الج گویند، نلکه یکی. (منتهی الارب). زعرور. (اقرب الموارد). رجوع به نِلْک شود