جدول جو
جدول جو

معنی نقل - جستجوی لغت در جدول جو

نقل
نوعی از شیرینی به اندازۀ فندق یا بادام که از شکر درست می کنند
آنچه مزۀ شراب کنند و با آن تغییر ذائقه بدهند مانند فندق، پسته و بادام، مزه
تصویری از نقل
تصویر نقل
فرهنگ فارسی عمید
نقل
جابه جا کردن چیزی، از جایی به جای دیگر بردن
سخنی را که از کسی شنیده شده برای دیگری بیان کردن
سخن، حرف، ترجمه
تصویری از نقل
تصویر نقل
فرهنگ فارسی عمید
نقل
(نَ قِ)
مکان نقل، جای سنگناک بادرخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذونقل. سنگناک. (از اقرب الموارد) ، رجل نقل، مرد حاضرجواب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). حاضر المنطق و الجواب. جدل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نقل
(نُ)
دهی است از بخش سمیرم بالای شهرستان شهرضا، در 40هزارگزی جنوب سمیرم، درجلگۀ معتدل هوائی واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و تنباکو و کشمش و بادام، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
نقل
(نُ)
آنچه بعد شراب از قسم ترش و نمکین و کباب و غیره خورند. (غیاث اللغات از بحرالجواهر و منتخب اللغات). آنچه بر شراب خورند. نقل. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه جهت تغییر ذائقه بر سر شراب خورند. (از ناظم الاطباء). ما ینقل به علی الشراب. (غیاث اللغات از صراح) (بحر الجواهر). هرچه از آن مزۀ شراب کنند.مزه. زاکوسکا. آجیل. گزک. تنقلات. دندان مز. میوه. میوۀ شراب. هر خوردنی لذیذ که بدان تنقل کنند چون شیرینی آلات و آجیل و غیره. (یادداشت مؤلف) :
روان خون چو می ناله شان بم و زیر
پیاله سر خنجر و نقل تیر.
فردوسی.
می و نقل و خوان خواست و آواز رود
رخ خوب و شادی و بزم و سرود.
فردوسی.
درم دارد ونان و نقل و نبید
سر گوسفندی تواند برید.
فردوسی.
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی بجز این باده مخور.
فرخی.
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهی است که این رسم نهاد آنکه نهاد.
فرخی.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب.
منوچهری.
و گر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
باز به شراب درآمد ولکن خوردنی بودی باتکلف و نقل هر قدحی بادی سرد. (تاریخ بیهقی). گفت مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی. (تاریخ بیهقی ص 327).
طبق های نقل از عقیق یمن
پر از مشک کرده بلورین لگن.
اسدی.
و محرور را که پیوسته شراب خورد هیچ نقلی به از انار ترش و آبی نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
می خورد باید و ز لب می گسار نقل
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست.
مسعودسعد.
دفع مضرات شرابی که نه تیره بود و نه تنک با نقل نار و آبی کنند. (نوروزنامه). و نقل [شراب تلخ و تیره] میوه های ترش کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامه). نقل [شراب آفتاب پرورده] ریباس و انار کنند. نقل [شراب تازه] میوۀ خشک کنند. (نوروزنامه).
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است.
سیدحسن غزنوی.
آنکه شبی تا به روز بادۀ وصلم دهی
وآنکه نهی نقل من پسته و بادام و قند.
سوزنی.
روز می خوردن تو بدر و هلال
خوان نقل تو باد و جام تو باد.
انوری.
نقل خاص آورده ام زآنجا و یاران بی خبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده ام.
خاقانی.
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش.
خاقانی.
لب ساقی چو نوش نوش کند
نقل از آن ناردانه بستانیم.
خاقانی.
گل چون بتان سیمبر بر کف نهاده جام زر
هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته.
عطار.
که در سینه پیکان تیر تتار
به از نقل و مأکول ناسازگار.
سعدی.
تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی.
اوحدی.
نقل کم خور که می خمار کند
نقل کم کن که سر فگار کند.
اوحدی.
گزیدم از سر مستی به زنخدانش
چو باده تلخ بود نقل سیب شیرین تر.
امیرخسرو.
بادۀ گلرنگ و تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
در طاس سیم صورت حلوا کشیده اند
القاب نقل بر طبق زر نوشته اند.
بسحاق.
، نوعی از حلوا که در میان آن بادام و پسته و نخود بوداده و مغز هیل و مانند آن گذارند. (ناظم الاطباء). قسمی حلوا و شیرینی خرد مدور یا دراز که در میان آن خلال بادام و یا دیگر چیزها نهند: نقل بادام، نقل هیل. و قسمی بسیار ریزه که به اطفال خردسال دهند و در میان هریک دانه ای خشخاش باشد و آن رانقل خشخاش نامند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نقل
(نُ قَ)
پنجم و ششم شب از ماه. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ نقله. رجوع به نقله شود
لغت نامه دهخدا
نقل
(نُ قُ)
زیرزمینی را گویند که در کوه و بیابان به جهت خوابیدن گوسفندان سازند. (از برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نغول. (ناظم الاطباء). مصحف نغل (نغول) است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، عمق و قعر و ژرف. (برهان قاطع) (آنندراج). مصحف نغل، مخفف نغول است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، غور در هر چیز. (برهان قاطع) (آنندراج). غور در چیزی. (ناظم الاطباء). مصحف نغل، مخفف نغول است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
نقل
(نِ)
کفش کهنه. نعل خلق. (از اقرب الموارد). موزه و نعل کهنۀ درپی کرده. نقل. نقل. (ناظم الاطباء) ، خف خلق. سپل کهنه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نقل
(نِ قَ)
جمع واژۀ نقله
لغت نامه دهخدا
نقل
از جائی بجائی بردن
تصویری از نقل
تصویر نقل
فرهنگ لغت هوشیار
نقل
((نَ))
جابه جا کردن، بیان کردن سخن و مطلبی، قصه گفتن، داستان، قصه
تصویری از نقل
تصویر نقل
فرهنگ فارسی معین
نقل
((نُ))
مزه شراب، آن چه به عنوان مزه همراه شراب می خورند، نوعی شیرینی کمی کوچک تر از فندق که از شکر و دانه های معطر درست کنند، و نبات تقسیم نکردن عبارتی دال بر این که مناقشه جدی است و نباید انتظار نرمی و مهربانی داشت
تصویری از نقل
تصویر نقل
فرهنگ فارسی معین
نقل
باز گفت، بازگویی، گزک
تصویری از نقل
تصویر نقل
فرهنگ واژه فارسی سره
نقل
افسانه، داستان، روایت، داستان پردازی و منظومه خوانی از
فرهنگ گویش مازندرانی
نقل
تکرار، کپی کنید، تقلید
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقل
تصویر منقل
ظرفی که در آن آتش درست می کنند، آتشدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنقل
تصویر تنقل
مزه خوردن، آجیل خوردن، هر گونه آجیل، خشکبار، شیرینی، میوه و امثال آن، از جایی به جایی رفتن، جا به جا شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خَوْءْ)
خود را در زحمت افکندن، مزاحمت فراهم کردن. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
رودۀ سوسمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
نام تاج کسری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
پیمانۀ بزرگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد گران وطی و گران پاسپر. (منتهی الارب) (آنندراج). الرجل الثقیل الوطاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ لِ)
قریه ای است دوفرسنگی بیشتر میانۀ جنوب و مشرق خورموج. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر است که 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ / قَ)
درپی کننده نعل و موزه را. (منتهی الارب) (آنندراج). درپی کننده کفش و موزه. (از ناظم الاطباء) ، رونده از چراگاهی به چراگاه دیگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
کفش نیک ساخته، گوسپندی که از علف زاری به علف زاری رود، بیان کرده شده و تقریرشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
راه در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، پای افزار. (مهذب الأسماء). موزه و نعل کهنۀ درپی کرده. (منتهی الارب). موزه و کفش کهنۀ درپی کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، راه کوتاه. (از اقرب الموارد) ، کانون آتش و این مولده است. (از محیطالمحیط). آتشدان. مجمر و کولخ و تفکده. (ناظم الاطباء). انگشت دان که آن را مجمر نیز گویند، در کشف به ضم اول و سوم. (غیاث) (آنندراج). آتشدان فلزین از قبیل آهن یا برنج و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابخانه موسم کانون و منقل است.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 103).
گلبنی بررویداکنون در میان خانه ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر.
امیر معزی (ایضاً ص 219).
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل دگر موج ساغر.
خاقانی.
زآن مربع نهند منقل را
تا مثلث در آذر اندازند.
خاقانی.
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند.
خاقانی.
مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجر
این کرده منقل را مقر آن جام را جا داشته.
خاقانی.
نبیذ خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پرآتش.
نظامی.
سینۀ پرآتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت و وقت منجل است.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 413).
اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم
زمان برکۀ آب است و صفحۀ ایوان.
سعدی.
چو آتش درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز.
سعدی.
- قبل منقل، لوازم. اثاثه. افزار و آلات. گویا اصلاً قسمتی از لوازم و اثاثه و زین وبرگ الاغ است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) : یابویی که علاوه بر من، قبل منقل و آبداری و خرت و پرت من هم در ترک بندیش بود. (ترجمه حاجی بابای اصفهانی چ تهران ص 12).
- امثال:
ای فلک ! به همه منقل دادی به ما کلک. عامه درموقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 328)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَقْ قَ)
صورت برساخته ای است از منقل. سنجر کاشی در بیت زیر منقل را به ضرورت چنین آورده است:
گه در درون شعله و گه شعله در درون
سنجر گهی سمندر و گاهی منقلم.
رجوع به مصطلاحات الشعرا ذیل ’اصحاب منقل’ و نیز رجوع به آنندراج و بهار عجم ذیل منقل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنقل
تصویر تنقل
جابجا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنقل
تصویر قنقل
پیمانه بزرگ، نام افسرخسرو (تاج کسری) ک
فرهنگ لغت هوشیار
راه کوهستانی، موزه، انگشتدان آتشدان کلک زنبر زنبه آلتی است که در آن آتش افروزند آتشدان. توضیح این معنی خصوص فارسی است و در عربی بمعنی راه در کوه راه کوتاه و کفش کهنه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقل
تصویر تنقل
((تَ نَ قُّ))
از جایی رفتن، نقل و آجیل خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقل
تصویر منقل
((مَ قَ))
آتشدان، مجمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقل
تصویر منقل
آتشدان
فرهنگ واژه فارسی سره
آتشدان، مجمر، ناردان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنگر
فرهنگ گویش مازندرانی
آتشدان
فرهنگ گویش مازندرانی