جدول جو
جدول جو

معنی نقش - جستجوی لغت در جدول جو

نقش
تصویر، شکل، در سینما و تئاتر کنایه از شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن، کاراکتر،
در علوم ادبی حالت نحوی کلمه در جمله، کنایه از اثری که روی زمین یا چیزی باقی مانده باشد مثلاً نقش پایش روی زمین بود،
کارکرد، عمل کرد مثلاً او در موفقیت من نقش بزرگی داشت
نقش بستن: صورت گرفتن، مصور گشتن، تصویر کردن
تصویری از نقش
تصویر نقش
فرهنگ فارسی عمید
نقش
(نَ)
صورت. (آنندراج) (از بهار عجم) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم. ترسیم. شبیه صورت و شکل. توخش. (ناظم الاطباء). شبیه. تمثال:
بت اگر چه لطیف دارد نقش
به بردو رخانت هست خراش.
رودکی.
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
رودکی.
بر او (تخت طاقدیس) نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین.
فردوسی.
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن.
فردوسی.
بر ایوانها نقش بیژن هنوز
به زندان افراسیاب اندر است.
(منسوب به فردوسی).
ور چون تو به چین کردۀ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است.
فرخی.
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
عنصری.
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقش های الفیه.
منوچهری.
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
چه آن روزی که من بر تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم.
فخرالدین اسعد.
سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقشی نبوده است. (تاریخ بیهقی ص 118).
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که بر وی نقش گوناگون کنی.
ناصرخسرو.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
نشاند از حله ها بی بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت.
ناصرخسرو.
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار.
مسعودسعد.
سروی به راستی تو در جویبار نیست
نقشی به نیکوئی تو در قندهار نیست.
امیرمعزی.
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه.
اثیر اخسیکتی.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینۀ تصور ماست.
انوری.
این سر و دستارها که بینی ازین قوم
صورت بی جان بود چو نقش در ایوان.
ظهیر.
کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی
نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی.
خاقانی.
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
خاقانی.
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته.
خاقانی.
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در به سپیدی نه چو دندان اوست.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
نقش رستم کو به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود.
مولوی.
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
مرد جنگی چون زند بر نقش چنگ.
مولوی.
درتک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی.
مولوی.
نقش با نقاش چون پهلو زند
سبلتان و ریش خود برمی کند.
مولوی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش درآئینۀ اوهام افتاد.
حافظ.
هر آنکس که دی نقش امروز دید
تواند به فردای دولت رسید.
کاشف شیرازی.
آنانکه نقش روی تو آرند سوی باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند.
طالب (آنندراج).
، نگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم) (از مهذب الاسماء). رنگ های گوناگون. (ناظم الاطباء).
- نقش جامه، نگار آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
، پیکر. (یادداشت مؤلف). صورت ظاهر. مقابل نفس:
چشم سر نقش این و آن بیند
آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی.
معنی مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش.
سنائی.
در کون هم طویلۀ خاقانی اند لیک
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفۀ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
رجوع به شواهد معنی بعدشود، خلقت. هیأت آفرینش. ترکیب آفرینش:
مبین در نقش گردو کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است.
؟
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز این کاین نقش دانم سرسری نیست.
نظامی.
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آمد به حسن ممتازی.
سعدی.
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، نشان. اثر. رد. سواد: چون نقش واقعه... پیدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل یکسان باشد. (کلیله و دمنه).
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است.
حافظ.
، اثرو نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند:
گشته روی بادیه چون خانه جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی.
، نگارش. نگاشته. نگار. (یادداشت مؤلف). نوشته. خط:
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذ به دست وی داد، بخواند، این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی ص 370).
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش.
خاقانی.
ز نقش خامۀ آن صدر و نقش نامۀ او
بیاض صبح و بیاض دل مراست ضیا.
خاقانی.
، خط. صورت مکتوب کلمات:
عجب نبود ز قرآن گرنصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نبیند دیدۀ اعمی.
سنائی.
چون تو در مصحف از هوی نگری
نقش قرآن ترا کند در بند.
سنائی.
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر بوی.
سنائی.
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهرۀ عروس ظفر کرد مظهرش.
خاقانی.
گر به نقش زنان فرودآئی
همچو نقش زنان زیان بینی.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
، آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یازنند:
سکۀ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صاحب رای باد.
خاقانی.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.
خاقانی.
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند.
خاقانی.
صدهزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
، خال روی طاس های نرد:
وز سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش بین باشم.
خاقانی.
مهرۀ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
خاقانی.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر استخوان قمار کند.
خاقانی.
روز آمد و کعبتین بی نقش
زآن رقعۀ اختران برانداخت.
خاقانی.
هر کس از مهرۀ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه.
حافظ.
، داو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به نقش آوردن شود، خال های گنجفه و جز آن که بر وفق مراد باشد، بخت. طالع. (ناظم الاطباء). بخت در قمار و در تجارت و معاملات: خوش نقش، بدنقش. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقش آوردن شود، لیاقت. سزاواری. (غیاث اللغات) (آنندراج)، استواری حکم و تمکن هیبت در دل ها، چنانکه می گویند: نقش فلان کوتوال خوب بود، و این اصطلاح ارباب حکومت است. (آنندراج). رجوع به معنی بعدی شود، رول.در تاترها و نمایش ها، یعنی شغل، کار. (یادداشت مؤلف)، جنسی از سرود قوالان که وضعکردۀ خراسانیان است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات)، قول. ترانه. تصنیف. (یادداشت مؤلف) :
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد.
حافظ (یادداشت مؤلف).
حافظ شربتی در علم موسیقی علم بود و نقشها و تصنیف های او در میان مردمان مشهور است. (یادداشت مؤلف از مجالس النفایس).
- امثال:
تا نقش است بخش است.
نقش از گلیم می رود از دل نمی رود.
نقش عنبر بوی عنبر ندهد.
هر که بینی نقش خود بیند در آب.
- از نقش گور خار رستن، کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (آنندراج).
- بدنقش، بدبخت که در هیچ کاری روزگار با وی مساعدت نمی کند. (از ناظم الاطباء). که در قمار دست ناموافق و نامطلوب آرد. که در بازی نرد طاسش به دلخواه و بر وفق مراد ننشیند.
- خوش نقش، مرد بختیار و خوش بخت. (ناظم الاطباء). مقابل بدنقش.
- نقش آزر، صورتک ها و بت هائی که آزر بت تراش ساخت. کنایه از آنکه مات و مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن نمی تواند:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایزدی، صنع خدائی. کنایه از صورت دلپذیر زیبا:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایوان، نقش و نگار و تصاویری که با شنگرف و لاجورد و جز آن بر در ودیوار ایوان کشند:
خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است.
سعدی.
- ، کنایه از کسی که صورتی زیبا دارد اما از فهم و دانش بی نصیب است و کنایه از کسی که هر چه هست همان صورت ظاهراست و بس. رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار شود.
- نقش برآب، کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و باطل و بی ماحصل. (از آنندراج). زودگذر و بی دوام.
- نقش بدنشین، نقشی که به مراد ننشیند. (آنندراج) :
مگذر ز قمار بوسه بازی
ای مست که نقش بدنشین نیست (؟) .
کلیم (آنندراج).
- نقش بر آب بستن، کار بیهوده کردن. زحمت بی فایده کشیدن. سعی بیهوده کردن. به کار محال همت گماشتن.
- نقش بر آب ریختن، منصوبۀ تازه انگیختن. (آنندراج) :
فسونی خواند نقشی ریخت بر آب
که رخت کفر ودین را برد سیلاب.
رهی (از آنندراج).
- نقش بر آب زدن، کنایه ازکار بی ثبات و بی فایده کردن. (آنندراج). کار بی حاصل کردن. (یادداشت مؤلف). در پی محال رفتن. برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن:
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش را کم زن بر آب.
مولوی.
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر تو امان می خواست.
سلمان.
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آئینۀ آگاهی ما.
(از آنندراج).
- ، منصوبۀ تازه انگیختن. (آنندراج) :
چه نقش بود که بر آب زد سپهر بلند
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم.
صائب (از آنندراج).
عاقل فریب گریۀ زاهد نمی خورد
این نقش تازه ای است که بر آب می زند.
تأثیر (از آنندراج).
- ، کنایه از محو کردن و برطرف ساختن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- نقش بر آب شدن، از میان رفتن. (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کردن، عمل بیهوده کردن. (یادداشت مؤلف) :
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب.
مولوی (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کشیدن، کنایه از کار عبث کردن و ارتکاب امر بی ثبات. (غیاث اللغات). کارهای عبث و بی ماحصل کردن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح
که در نصیحت من نقشها بر آب کشی.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش بر آب نگاشتن، کار بیهوده کردن. در پی ناشدنی و محال رنج عبث بردن:
وفا از دل تو کسی جوید ای جان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد.
جمال الدین عبدالرزاق.
- نقش بر حجر،صورت یا عبارتی که بر سنگ نقر کنند.
- ، کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که به زودی محو و زایل نشود:
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش برحجر است.
سعدی.
- نقش بر دیوار، تصاویری که بر دیوار کشند زینت و تماشا را.
- ، کنایه ازمردم بی اثر و بی خاصیت و نیز کنایه از مردم کوته فکر و نادان و کم عقل که به صورت آدمی اند:
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
سعدی.
رجوع به نقش دیوار شود.
- نقش بیش، مقابل نقش کم. (آنندراج). رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش بی غبار، کنایه از دعای مظلومان است ظالم را. (برهان قاطع) (آنندراج). دعائی که مظلوم درباره ظالم کند. (ناظم الاطباء).
- نقش پرگار کن، کنایه از جمیع مخلوقات است. (برهان قاطع). همه مخلوقات. (ناظم الاطباء).
- نقش پرمور، به معنی شان عسل و خانه زنبور است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- نقش جدار، نقش دیوار. نقش بر دیوار. رجوع به نقش بر دیوارو نقش دیوار شود:
ور سخنهای فلاطون بشنیده ستی
پیش من بی جان چون نقش جدارستی.
ناصرخسرو.
- نقش چیزی بودن، بر آن مثبت و مکتوب بودن:
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است.
جامی.
- نقش چیزی داشتن، کنایه از استعداد و حوصلۀ آن چیز داشتن. (آنندراج) :
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست
گر ازین راه کسی نقش کف پا ببرد.
ظهوری (از آنندراج).
- ، نشانی از آن داشتن:
آستانت منزل دولت نه اکنون است و بس
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم.
حافظ (از آنندراج).
- نقش چین، کنایه از صورت زیبا. تصویرها و نقش های رنگین و دلاویز:
گر ارتنک خواهی به بستان نظر کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش.
ناصرخسرو.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
- نقش حجر، تصویری که بر سنگ حک کرده باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار:
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش.
خاقانی.
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
سعدی.
- نقش حرام، به معنی نقش به حرام است که کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و بی غیرت و هیچ کاره کوده حرام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). نقش بحرام. (ناظم الاطباء).
- نقش خاک گوهری، کنایه از صورت مردم اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقش خوب را زشت کردن، خوب را بد جلوه دادن. صواب را ناصواب وانمود کردن:
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت.
نظامی.
- نقش خود را در آب دیدن، کنایه از به فکر خویش بودن و دلبستۀ وجودخویش و کارهای خود بودن.
- نقش درفش، نقشی که بر رایت و بیرق کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا دوزند:
ماه منیر صورت نقش درفش تست
روز سپید سایۀ چتر بنفش تست.
فرخی.
- نقش دست دادن، نقش آوردن. نقش آمدن. طاس بر وفق مراد نشستن. دور گردون بر مراد گشتن. توفیق یافتن:
درآب و رنگ رخسارش چوجان دادیم وخون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد.
حافظ.
- نقش دل، کنایه از یقین. (آنندراج).
- نقش دیده شدن، بر آن منعکس و مصور شدن. دایم پیش چشم بودن:
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو.
خاقانی.
- نقش دیوار، نقش و نگار و تصاویری که بر دیوار کشند:
دل بدیشان نه و چنین انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار.
حافظ.
- ، کنایه از حیران و سراسیمه. (آنندراج). سرگشته و آشفته و حیران. (ناظم الاطباء).
- ، کنایه از مردم بی تمیز و بی اثر و بی خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش است و سخن نگوید:
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
- نقش زر، نقشی که بر سکه زنند:
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- نقش زمین شدن، سخت بر زمین خوردن. (یادداشت مؤلف).
- نقش زیاد، در لطایف و غیره نوشته، زیاد نام بازی دوم از هفت بازی نرد است، چرا که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند، و در سراج اللغات نوشته که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند. (از غیاث اللغات). مثل نقش بیش، و به اصطلاح نرادان آن است که با هر نقشی یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را خال زیاد گویند. (آنندراج).
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم.
کلیم (از آنندراج).
- ، نقش زیاده، کنایه از اسم بلامسمی و آنچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطع چ معین) (از بهار عجم).
- نقش زیاده. رجوع به نقش زیاد در سطور بالاشود.
- نقش ستردن، نقش زدودن. چیزی را محو و نابود کردن. زایل ساختن:
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
انوری (از آنندراج).
- نقش سیم، نقشی که بر سکه زنند:
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان.
خاقانی.
- نقش شاهنامه، کنایه از مردم بی خاصیت و بی هنر:
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کزو نه مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی.
- نقش عروسی، سرود که در هنگام شادی نکاح مخصوص است، به هندی سهره گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نقش فی الحجر، چیزی که مندرس نمی شودو زایل نمی گردد و همیشه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر حجر و نقش حجر شود.
- نقش قرینه، مراد از نقش مقابل، یعنی نقش دیگر باشد، هر دو با هم مطابق می باشند. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- نقش قمار، خالی که بر طاس های نرد است:
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا.
خاقانی.
- نقش قندهار، کنایه از صورت خوب و دلکش. (از برهان قاطع) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء) :
چو نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است.
مسعودسعد.
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عنین را چه نسناس و چه نقش قندهار.
سنائی.
- نقش کسی به تیر زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت کردن. (از آنندراج). دشمنی و عداوت را به نهایت رساندن.
- نقش کل، کنایه از عرش است که فلک اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نفس کل شود.
- نقش کم، مقابل نقش بیش. (از آنندراج). مقابل نقش زیاد. رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش گرمابه، تصاویری که بر سقف و دیوارگرمابه ها کشند.
- ، کنایه از مردم بی هنر و بی خاصیت که از مردی همین صورت ظاهر دارند:
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی.
مولوی.
- نقش گرماوه، نقش گرمابه:
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
- نقش گزارش پذیر، مراد قصۀ قابل بیان است. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش مانی، صورتی که مانی نقاش کشیده باشد.کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و دلنشین، و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم زیباروی است:
و آراسته شد چو نقش مانی
آن خاک سیاه پاسبانی.
ناصرخسرو.
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
- نقش مراد، نقش موافق. نقشی که به مراد دل نشیند. طاسی که موافق نشیند:
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
راست نکرده کار کس فر بساط کجروی
مهرۀ نرد دوستی نقش مراد می دهد.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش نگین، عبارتی که بر نگین انگشتری نقر و حک کنند:
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینش آفرینش.
نظامی.
بر دل این حلقۀ فیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد.
کمال اسماعیل.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
رجوع به نگین شود.
- نقش نیرنگ، رسم های دین آتش پرستی. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش نیک، کنایه از زمان خوب و زمانۀ نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطع) (آنندراج). زمان نیک و مساعد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نقش
نگاشتن، نگارش، نقش کردن، کندن صورت، تصویر، رسم، ترسیم، شکل
تصویری از نقش
تصویر نقش
فرهنگ لغت هوشیار
نقش
((نَ))
شکل کسی یا چیزی را کشیدن، صورت، شکل، تصویر، مسئولیتی که هنرپیشه یا بازیگر در صحنه نمایش به عهده دارد، نام یکی از انواع تصنیف ها در گذشته
تصویری از نقش
تصویر نقش
فرهنگ فارسی معین
نقش
نگار
تصویری از نقش
تصویر نقش
فرهنگ واژه فارسی سره
نقش
پرتره، پیکره، ترسیم، تصویر، تمثال، شکل، شمایل، صورت، طرح، عکس، نگار، نگاره، اثر، رد، نشان، رل، کار، وظیفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقش بند
تصویر نقش بند
کسی که صورتی را بر چیزی نقش کند، نقاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقش بستن
تصویر نقش بستن
صورت گرفتن، مصور گشتن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقش بندیه
تصویر نقش بندیه
سلسله ای از صوفیه منسوب به شیخ بهاءالدین نقشبند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقشه کش
تصویر نقشه کش
آنکه نقشه می کشد، کسی که نقشۀ جایی یا چیزی را رسم می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقشه
تصویر نقشه
طرحی از یک منطقه که روی سطح صافی ترسیم می شود، تصویری از یک بنا یا ماشین یا چیز دیگر که باید ساخته شود، طرح و صورت کار، کنایه از عمل پیش بینی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقش
تصویر منقش
دارای نقش و نگار، رنگ آمیزی شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَقْ قَ)
نگاشته و نگار کرده. (آنندراج). نقش کرده شده و نگارکرده شده و دارای نقش و نگار و دارای تصاویر و رنگهای گوناگون. (ناظم الاطباء). نگارین. بنگار. نقاشی شده. پرنقش و نگار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از او مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. (حدود العالم).
همه بوم از دیبه رنگ رنگ
ز گوهر منقش چو پشت پلنگ.
فردوسی.
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.
فرخی.
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پرنقش فرخار.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
درخشی است گویی به مینا منقش
پرندی است گویی به لؤلؤ مشجر.
عنصری (ایضاً ص 36).
دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است.
ناصرخسرو.
و زمین این موضع را مرخم کرده اند به رخام ملون و منقش و این موضع را حجر گویند. (سفرنامۀ ناصرخسرو طبع برلین ص 110). همه مسجد حصیرهای منقش انداخته و بازاری نیکو آراسته. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 20).
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طرازآمد.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 194).
ایوان تو به بزم بهاری منقش است
میدان تو به رزم سپهری مصور است.
امیر معزی (ایضاً ص 97).
از نقش کلک تو همه گیتی منقش است
از نور رای تو همه عالم منور است.
امیر معزی (ایضاً ص 128).
بر زمین از ابر لؤلؤبار و باد مشک بیز
فرشهایی چون منقش پرنیان آمد پدید.
امیر معزی (ایضاً ص 149).
یکی ازعلمهای گلگون منقش
یکی از نقطهای زرین مشجر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 144).
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مسطر.
عمعق (ایضاً ص 141).
تو گویی مگر جام کیخسروستی
منقش در او شکل هر هفت کشور.
ازرقی.
چون مأمون به بیت العروس بیامد خانه ای دید مجصص و منقش. (چهارمقاله چ معین ص 34). بسا کوشکهای منقش و باغهای دلکش که بناکردند و بیاراستند که امروز با زمین هموار گشته است. (چهار مقاله ایضاً ص 45).
چون باغ شد برهنه و چون راغ شد تهی
از حلۀ منقش و از کلۀ حریر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 219).
گه پر ز کله های منقش کنی زمین
گه پر ز حله های منعش کنی کمر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 187).
منقط از شرر گام او هوا به شهاب
منقش از اثر نعل او زمین به هلال.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 242).
عالم نگر که گویی خان منقش است
بستان نگر که گویی خلد مصور است.
سیدحسن غزنوی (از المعجم چ دانشگاه ص 443).
از مهر او صحیفۀ جانها منقش است
با جود او ذخیرۀ کانها محقر است.
سیدحسن غزنوی (ایضاً ص 444).
بی نقش همچو آینه، آبی منقشم
بی عطر چو فریشته، جانی معطرم.
سیدحسن غزنوی.
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاوس بهشتی ز امتحان.
خاقانی.
عجب کعبتینی است بی نقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده ست.
خاقانی.
قبه ای عالی داشت منقش از چوب مدهون کرده و جملۀ ستونها مدهون. (راحهالصدور راوندی). در کسوت منقش... چون عروسان. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 170).
منقش یکی خسروانی بساط
که بیننده را تازه کردی نشاط.
نظامی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزوربساط.
نظامی.
بمانند بت خانه چین منقش
به کردار ارژنگ مانی مصور.
نظام الدین ابونصر (از لباب الالباب چ نفیسی ص 71).
جامه های ملون و منقش لایق زنان بود. (اخلاق ناصری). هر دو نقش مختلط شوندو هیچکدام منقش تمام نشود. (اخلاق ناصری).
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
زآن همه صورت زیبا که بر آن دیبا بود.
سعدی.
- منقش داشتن، منقش کردن. نگارین کردن. پرنقش و نگار کردن:
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم.
حافظ.
- منقش شدن، دارای نقش و نگارشدن. نقش و نگار پذیرفتن:
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب وز کوس چتر و عماری.
زینتی.
- منقش کردن، نگارین کردن. پرنقش و نگار کردن:
کرده زمین را ز رنگ روی منقش
کرده هوا را به بوی زلف معطر.
مسعودسعد.
مرصع کرد تقدیرش به فر آفرین صورت
منقش کرد اقبالش به تأیید شرف ارکان.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 191).
- منقش گردانیدن، پر نقش و نگار کردن. نگارین کردن:
که گرداند ملون کوه را چون روضۀ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 284).
- منقش گشتن (گردیدن) ، منقش شدن:
از بدیع اسپرغمها، صحرا
همچودیبا همه منقش گشت.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 557).
عیب و هنر شعر بر صحیفۀ خرد او منقش گردد. (چهارمقاله چ معین ص 47). صحایف ضمایر و الواح خواطر ایشان بدان صور چنان منقش گردد... (مصباح الهدایه چ همایی ص 14). رجوع به ترکیب منقش شدن شود.
، هر پارچۀ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَقْ قِ)
آنکه می نگارد و آنکه نگار می کند و آنکه کنده کاری می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ / شِ)
صفحۀ کاغذی که در روی آن شکل و صورت چیزی را رسم کرده می نمایانند و خاکا و خاکه و کالو و ورنداز و کالوب و کارنامه و گرنامه و نمونه نیز گویند. (ناظم الاطباء). طرحی که مهندس یا طراحی از چیزی تهیه و بر صفحۀ کاغذ رسم کند تا سازندگان و کارگران به دلالت و مطابق آن، شی ٔ مطلوب را بسازند: نقشۀ اتومبیل، نقشۀ راه، نقشۀ ساختمان، نقشۀ قالی، خریطه. (یادداشت مؤلف). طرح و تصویری که به مقیاسی بسیار کوچکتر از محله یا راه یا شهر یا مملکت یا قاره یا کرۀ زمین بر کاغذ رسم کنند تا به دلالت آن موقعیت طبیعی و اقتصادی و سیاسی و دیگر مشخصات آن سرزمین را به دیگران بشناسانند: نقشۀ جهان، نقشۀ اروپا، نقشۀ ایران، نقشۀ راهها و غیره، طرحی که برای انجام کاری ریزند. دستورالعمل. طرح. برنامه: نقشۀ جنگ
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
موی کن که آهن باشد که بدان خار برکنند. (منتهی الارب) (آنندراج). منقاش وابزار آهنی که بدان موی برکنند. (ناظم الاطباء). منقاش. ج، مناقش. (اقرب الموارد). رجوع به منقاش شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حسین دهلوی (مولانا...)، متخلص به نقشی. از پارسی گویان قرن دهم هندوستان است. به سال 988 یا 989 هجری قمری درگذشته است. او راست:
شکر خدا که عمر عزیزم تلف نشد
در یاد زلف و روی تو شد صبح و شام ما.
(از صبح گلشن ص 536) (از قاموس الاعلام ج 3 ص 1960 و ج 6 ص 4598) (از فرهنگ سخنوران ص 614)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نقش آباد
تصویر نقش آباد
نگار آباد گواژ می آتشین
فرهنگ لغت هوشیار
یاری دیدن یاری گرفتن، خوب آوردن در منگ یاری کردن اتفاق مساعد افتادن، آوردن برگ برنده در قمار و مانند آن: نقشش آورده بود
فرهنگ لغت هوشیار
نقش بستن برسنگ، چنان ثبت شدن بر چیزی که گویی برسنگ آن را کنده باشند: و نقشی که خرس بر آن موم می نهاد می پنداشت که مگر بر حاشیه خاطر آن ماقه صالح نقش الحجر خواهد شد
فرهنگ لغت هوشیار
کلک زدن، انجام دادن عملی را اجرا کردن، حیله ساختن: حالی خیال وصلت خوش میدهد فریبم تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقش افتادن
تصویر نقش افتادن
نگاشته شدن، آفریده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقشینه فروش
تصویر نقشینه فروش
آنکه اشیا گرانبها خرد و فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
نگارینه نگارین باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان (میر معزی) کالای گرانبها اشیا گرانبها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقشه کشی
تصویر نقشه کشی
طرح نقشه و ترسیم آن، طرح و پی ریزی امور
فرهنگ لغت هوشیار
گیتی نگار، برنامه ریز کسی که نقشه جغرافی ترسیم کند، شخصی که طرح امور را ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقش
تصویر منقش
مویکند مو چینه زموده نگاشته نقاشی شده نقش و نگار گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
صفحه کاغذی که در روی آن شکل و صورت چیزی را رسم کرده مینمایانند و طرحی که مهندس یا طراحی از چیزی تهیه و بر صفحه کاغذ رسم کند تا سازندگان بدلالت و مطابق آن شیئی مطلوب را بسازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقش
تصویر منقش
((مُ نَ قِّ))
نقش کننده، کنده کاری کننده (بر نگین و جز آن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقش
تصویر منقش
((مُ نَ قَّ))
نقش و نگار داده شده، رنگ آمیزی شده
فرهنگ فارسی معین
((نَ ش))
صفحه کاغذی که در آن شکل و اندازه و عوارض زمین یا قسمتی از سطح آن با مقیاس های مختلف و معین ترسیم شده است، طرح و صورت کار و عملی که در آینده باید انجام شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقش داشتن
تصویر نقش داشتن
دست داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نقشه
تصویر نقشه
نگاره، ره نامه
فرهنگ واژه فارسی سره
پرنقش، مرتسم، منقوش، نقش دار، نگارین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اطلس، الگو، پروژه، طرح، نمودار، خیال، رای، عزم، قصد، مقصود، منوی، نظر، نیت، دسیسه، زمینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد