انتقال و از جائی به جائی شدن: کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش. خاقانی. بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف کعبه را از روی ضجرت رای نقلان آمده. خاقانی. ، کنایه از درگذشتن و مردن و به جهان دیگر نقل کردن: نبود او را حسرت نقلان و موت لیک باشد حسرت تقصیر و فوت. مولوی. جان های انبیا بینند باغ زین قفس در وقت نقلان و فراغ. مولوی. - نقلان کردن، نقل کردن. از جائی به جائی شدن: چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست صورت مرگ است نقلان کردنی است. مولوی
انتقال و از جائی به جائی شدن: کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش. خاقانی. بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف کعبه را از روی ضجرت رای نقلان آمده. خاقانی. ، کنایه از درگذشتن و مردن و به جهان دیگر نقل کردن: نبود او را حسرت نقلان و موت لیک باشد حسرت تقصیر و فوت. مولوی. جان های انبیا بینند باغ زین قفس در وقت نقلان و فراغ. مولوی. - نقلان کردن، نقل کردن. از جائی به جائی شدن: چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست صورت مرگ است نقلان کردنی است. مولوی
دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه، در 18هزارگزی مشرق ترکمان، در منطقه ای کوهستانی و معتدل هوا واقع است و 305 تن سکنه دارد. محصولش غلات دیمی و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه، در 18هزارگزی مشرق ترکمان، در منطقه ای کوهستانی و معتدل هوا واقع است و 305 تن سکنه دارد. محصولش غلات دیمی و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نازکننده مانند معشوقه، (ناظم الاطباء)، نازنده، مفتخر، مباهی، بالنده، سربلند، سرافراز، که می نازد: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه، فردوسی، و حق نازان شد و باطل حیران، (تاریخ بیهقی)، او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع نازان بتو چو جسم بروح و شجر ببار، سوزنی، به چه خرمی و نازان گرو از تو برده هامان اگرت شرف همین است که مال و جاه داری، سعدی، و جهانیان همه ایمن و ساکن بودند و در خیر و نعمت نازان، (فارسنامۀ ابن بلخی)، - سرو نازان: دوتا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ، فردوسی، ، در حال ناز، خرامان، بناز: نازان و دمان بره چو نادانان با قامت سرو و روی دیباهی، ناصرخسرو، و خرامان و نازان همی شد، (منتخب قابوسنامه)، مه و خورشید را دیدند نازان قران کرده ببرج عشقبازان، نظامی، و رجوع به ناز شود
نازکننده مانند معشوقه، (ناظم الاطباء)، نازنده، مفتخر، مباهی، بالنده، سربلند، سرافراز، که می نازد: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه، فردوسی، و حق نازان شد و باطل حیران، (تاریخ بیهقی)، او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع نازان بتو چو جسم بروح و شجر ببار، سوزنی، به چه خرمی و نازان گرو از تو برده هامان اگرت شرف همین است که مال و جاه داری، سعدی، و جهانیان همه ایمن و ساکن بودند و در خیر و نعمت نازان، (فارسنامۀ ابن بلخی)، - سرو نازان: دوتا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ، فردوسی، ، در حال ناز، خرامان، بناز: نازان و دمان بره چو نادانان با قامت سرو و روی دیباهی، ناصرخسرو، و خرامان و نازان همی شد، (منتخب قابوسنامه)، مه و خورشید را دیدند نازان قران کرده ببرج عشقبازان، نظامی، و رجوع به ناز شود
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)