ناله و زاری و فریاد در موسیقی گوشه ای در دستگاه های همایون و راست پنجگاه در موسیقی بوق یا شیپوری که از شاخ حیوانات ساخته می شد کنایه از هجوم، حمله نفیر عام: کنایه از قیام همۀ مردم برای جنگ با دشمن فرار کننده، گریزنده، رمنده
ناله و زاری و فریاد در موسیقی گوشه ای در دستگاه های همایون و راست پنجگاه در موسیقی بوق یا شیپوری که از شاخ حیوانات ساخته می شد کنایه از هجوم، حمله نفیر عام: کنایه از قیام همۀ مردم برای جنگ با دشمن فرار کننده، گریزنده، رمنده
ابن عوض کرمانی، ملقب به حکیم برهان الدین، از طبیبان و دانشمندان قرن نهم هجری قمری است. وی به دعوت الغ بیک گورکانی از کرمان به سمرقند رفت و تا پایان عمر الغ بیک در سمرقند در دربار او به عزت زیست و به اشارت او بر کتاب الاسباب و العلامات محمد بن علی سمرقندی شرحی نوشت. (صفر827). پس از مرگ الغ بیک وی به سال 853 هجری قمری به دیار خود کرمان باز آمد و تا پایان عمر در این شهر بود. دیگر از تصانیف اوست: شرحی بر کتاب موجز القانون ابوالحزم علاء الدین قرشی، معروف به ابن النفیس که به شرح نفیسی معروف است و نیز کلیات شرح نفیسی و بحارین در طب و رساله ای در سمومات. (از مقدمۀ فرهنگ ناظم الاطباء، فرنودسار) (الاعلام زرکلی ج 9 ص 16). رجوع به کشف الظنون ج 1 ص 77 و معجم المطبوعات ص 1864 شود
ابن عوض کرمانی، ملقب به حکیم برهان الدین، از طبیبان و دانشمندان قرن نهم هجری قمری است. وی به دعوت الغ بیک گورکانی از کرمان به سمرقند رفت و تا پایان عمر الغ بیک در سمرقند در دربار او به عزت زیست و به اشارت او بر کتاب الاسباب و العلامات محمد بن علی سمرقندی شرحی نوشت. (صفر827). پس از مرگ الغ بیک وی به سال 853 هجری قمری به دیار خود کرمان باز آمد و تا پایان عمر در این شهر بود. دیگر از تصانیف اوست: شرحی بر کتاب موجز القانون ابوالحزم علاء الدین قرشی، معروف به ابن النفیس که به شرح نفیسی معروف است و نیز کلیات شرح نفیسی و بحارین در طب و رساله ای در سمومات. (از مقدمۀ فرهنگ ناظم الاطباء، فرنودسار) (الاعلام زرکلی ج 9 ص 16). رجوع به کشف الظنون ج 1 ص 77 و معجم المطبوعات ص 1864 شود
رخت پراکنده در خنور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). متاع پراکنده که در جائی جمع کنند. (ناظم الاطباء). متاع متفرق. (متن اللغه) ، پراکنده از پشم و پنبه. (ناظم الاطباء). رجوع به نفش شود
رخت پراکنده در خنور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). متاع پراکنده که در جائی جمع کنند. (ناظم الاطباء). متاع متفرق. (متن اللغه) ، پراکنده از پشم و پنبه. (ناظم الاطباء). رجوع به نفش شود
دهی است از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات. در 23هزارگزی مشرق خمین، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 152 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه خمین تأمین می شود. محصولش غلات و چغندر قند و بنشن و پنبه و انگور است. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و کرباسبافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات. در 23هزارگزی مشرق خمین، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 152 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه خمین تأمین می شود. محصولش غلات و چغندر قند و بنشن و پنبه و انگور است. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و کرباسبافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
گرانمایه و مرغوب و نیکو از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). مقابل خسیس. (از اقرب الموارد). قیمتی. (مهذب الاسماء). گرانمایه. (مفاتیح العلوم خوارزمی) (یادداشت مؤلف). چیزی که قیمتی و گرانمایه و لطیف و پسندیده باشد. (غیاث اللغات). بغایت نیکو. (یادداشت مؤلف). گرانبها. گرانقدر. باارزش. ارجمند: و این قصه دراز است و از خزاین سامانیان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت. (تاریخ بیهقی ص 196). و آن را در خزاین خود موهبتی عزیز و ذخیرتی نفیس شمرد. (کلیله و دمنه). اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمین ترین خصلتی و نفیس ترین موهبتی است یاد کرده شود. (کلیله و دمنه). ناگاه بر ذخایر نفیس و گنجهای شایگانی مظفر شوند. (کلیله و دمنه). ایام عمر نفیس خویش بر درس و تدریس صرف کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 430). خدای تعالی ذات شریف و نفس نفیس از آفت آن مسافت و مهالک آن مسالک نگاه داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). چون که اصلی بود جرم آن بلیس ره نبودش جانب توبه نفیس. مولوی. عقل نفیست را چه شد که نفس خبیث بر او غالب آمد. (گلستان سعدی). گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است. (گلستان سعدی) ، مال بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مال کثیر. (اقرب الموارد) ، حاسد و بخیل. (غیاث اللغات) (از لطایف اللغات) (از قاموس) (صراح) (آنندراج). رجوع به نفاسه شود
گرانمایه و مرغوب و نیکو از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). مقابل خسیس. (از اقرب الموارد). قیمتی. (مهذب الاسماء). گرانمایه. (مفاتیح العلوم خوارزمی) (یادداشت مؤلف). چیزی که قیمتی و گرانمایه و لطیف و پسندیده باشد. (غیاث اللغات). بغایت نیکو. (یادداشت مؤلف). گرانبها. گرانقدر. باارزش. ارجمند: و این قصه دراز است و از خزاین سامانیان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت. (تاریخ بیهقی ص 196). و آن را در خزاین خود موهبتی عزیز و ذخیرتی نفیس شمرد. (کلیله و دمنه). اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمین ترین خصلتی و نفیس ترین موهبتی است یاد کرده شود. (کلیله و دمنه). ناگاه بر ذخایر نفیس و گنجهای شایگانی مظفر شوند. (کلیله و دمنه). ایام عمر نفیس خویش بر درس و تدریس صرف کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 430). خدای تعالی ذات شریف و نفس نفیس از آفت آن مسافت و مهالک آن مسالک نگاه داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). چون که اصلی بود جرم آن بلیس ره نبودش جانب توبه نفیس. مولوی. عقل نفیست را چه شد که نفس خبیث بر او غالب آمد. (گلستان سعدی). گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است. (گلستان سعدی) ، مال بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مال کثیر. (اقرب الموارد) ، حاسد و بخیل. (غیاث اللغات) (از لطایف اللغات) (از قاموس) (صراح) (آنندراج). رجوع به نفاسه شود
کرنای کوچک. (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرنا. (غیاث اللغات). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام). نای روئین گاودم. (اوبهی) : عشق معشوقان نهان است و ستیر عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر. مولوی. ، نام آوازی است از دستگاه همایون. (از فرهنگ نظام) ، بانگ بلندنای. (ناظم الاطباء) ، فریاد. (غیاث اللغات) (دهار) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فغان. (آنندراج). ناله. آواز. (غیاث اللغات) (آنندراج). بانگ. خروش. داد. آه و فغان: کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان شغل من در هجرتو دایم غریو است و غرنگ. منجیک. چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است با زفیر و با نفیر و با غریو و با غرنگ. منوچهری. هر روز کلنگ با نفیر دگر است مسکین ورشان با بم و زیر دگر است. منوچهری. کنون رهبری کرد خواهند کوران مرا زین قبل با فغان و نفیرم. ناصرخسرو. دهر ز عدل تو با نشاط وسرور است مال ز جود تو با نفیر و فغان است. مسعودسعد. خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. سوزنی. عارف و عامی بودند گروگیر از تو تو از آن هر دو گرو گیر به فریاد نفیر. سوزنی. خود پرده ام دراند و خود گویدم که هان خاقانیا خموش که جای نفیر نیست. خاقانی. نفیر مظلومان به آسمان رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). از تحمل اتباع او نفیر از مردم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). نفیر از جهانی که داراکش است نهان پرور و آشکاراکش است. نظامی. مگر دود دل من راه بستت نفیر من خسک در پا شکستت. نظامی. سهیل از شعر شکرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. کجا زوبر تواند خورد عاشق که زو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در شهرنفیر عورات و زفیر ایتام و تضرع مصلحان و نالۀ مفسدان... به آسمان می رسید. (جهانگشای جوینی). بعد از نفیر و جدال و قیل و قال. (جهانگشای جوینی). کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد وزن نالیده اند. مولوی. ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر نکرده اند شناسندگان ز حق فریاد. سعدی. آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر. سعدی. صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن. حافظ. ، خرنا. خرناسه. (یادداشت مؤلف) ، گریزنده. نفرت کننده. (غیاث اللغات). رجوع به نفیرشدن شود: گر نخواهی دوست را فردا نفیر دوستی با عاقل و با عقل گیر. مولوی. - به نفیر آمدن، به خروش آمدن. خروشیدن. فغان و فریاد کردن: به نفیر آید عالم هر گاه که رخ ماه بگیرد شبگیر. سوزنی. رخ آن ماه گرفت اینک و من به نفیر آمده ام رو به نفیر. سوزنی. - به نفیر آوردن، به فغان و خروش آوردن. به فریاد آوردن: خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. سوزنی. - به نفیر بودن، خروشان و فریادکنان بودن. دادخواهان و غریوان بودن: همچو مظلوم باشد از ظالم ظالم از دست عدل او به نفیر. سوزنی. - در نفیر، خروشان. غریوان. فریادکنان: دید پیغمبر یکی جوق اسیر که همی بردند و ایشان در نفیر. مولوی. - در نفیر بودن، در خروش و فریاد و فغان بودن: یک مریدی اندرآمد پیش پیر پیر اندر گریه بود و در نفیر. مولوی. - نفیر برآمدن،فریاد برخاستن. خروش و بانگ و فغان بلند شدن: ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و گرز و تیر. فردوسی. - نفیر برآوردن، فغان کردن. فریاد کردن. خروشیدن. غریویدن. شکوه کردن: مگر دان سر خفته را از سریر که گردون گردان برآرد نفیر. نظامی. بحر به صد رود شد آرام گیر جوی به یک سیل برآرد نفیر. نظامی. خصم تنها گر برآرد صد نفیر هان و هان بی خصم قول او مگیر. مولوی. - نفیر برخاستن، نفیر برآمدن: از شهر نفیر برخاست و مستغاث به آسمان رسید که اوباش شهردست تطاول کشیده اند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 84)
کرنای کوچک. (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرنا. (غیاث اللغات). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام). نای روئین گاودم. (اوبهی) : عشق معشوقان نهان است و ستیر عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر. مولوی. ، نام آوازی است از دستگاه همایون. (از فرهنگ نظام) ، بانگ بلندنای. (ناظم الاطباء) ، فریاد. (غیاث اللغات) (دهار) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فغان. (آنندراج). ناله. آواز. (غیاث اللغات) (آنندراج). بانگ. خروش. داد. آه و فغان: کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان شغل من در هجرتو دایم غریو است و غرنگ. منجیک. چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است با زفیر و با نفیر و با غریو و با غرنگ. منوچهری. هر روز کلنگ با نفیر دگر است مسکین ورشان با بم و زیر دگر است. منوچهری. کنون رهبری کرد خواهند کوران مرا زین قبل با فغان و نفیرم. ناصرخسرو. دهر ز عدل تو با نشاط وسرور است مال ز جود تو با نفیر و فغان است. مسعودسعد. خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. سوزنی. عارف و عامی بودند گروگیر از تو تو از آن هر دو گرو گیر به فریاد نفیر. سوزنی. خود پرده ام دراند و خود گویدم که هان خاقانیا خموش که جای نفیر نیست. خاقانی. نفیر مظلومان به آسمان رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). از تحمل اتباع او نفیر از مردم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). نفیر از جهانی که داراکش است نهان پرور و آشکاراکش است. نظامی. مگر دود دل من راه بستت نفیر من خسک در پا شکستت. نظامی. سهیل از شعر شکرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. کجا زوبر تواند خورد عاشق که زو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در شهرنفیر عورات و زفیر ایتام و تضرع مصلحان و نالۀ مفسدان... به آسمان می رسید. (جهانگشای جوینی). بعد از نفیر و جدال و قیل و قال. (جهانگشای جوینی). کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد وزن نالیده اند. مولوی. ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر نکرده اند شناسندگان ز حق فریاد. سعدی. آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر. سعدی. صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن. حافظ. ، خرنا. خرناسه. (یادداشت مؤلف) ، گریزنده. نفرت کننده. (غیاث اللغات). رجوع به نفیرشدن شود: گر نخواهی دوست را فردا نفیر دوستی با عاقل و با عقل گیر. مولوی. - به نفیر آمدن، به خروش آمدن. خروشیدن. فغان و فریاد کردن: به نفیر آید عالم هر گاه که رخ ماه بگیرد شبگیر. سوزنی. رخ آن ماه گرفت اینک و من به نفیر آمده ام رو به نفیر. سوزنی. - به نفیر آوردن، به فغان و خروش آوردن. به فریاد آوردن: خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. سوزنی. - به نفیر بودن، خروشان و فریادکنان بودن. دادخواهان و غریوان بودن: همچو مظلوم باشد از ظالم ظالم از دست عدل او به نفیر. سوزنی. - در نفیر، خروشان. غریوان. فریادکنان: دید پیغمبر یکی جوق اسیر که همی بردند و ایشان در نفیر. مولوی. - در نفیر بودن، در خروش و فریاد و فغان بودن: یک مریدی اندرآمد پیش پیر پیر اندر گریه بود و در نفیر. مولوی. - نفیر برآمدن،فریاد برخاستن. خروش و بانگ و فغان بلند شدن: ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و گرز و تیر. فردوسی. - نفیر برآوردن، فغان کردن. فریاد کردن. خروشیدن. غریویدن. شکوه کردن: مگر دان سر خفته را از سریر که گردون گردان برآرد نفیر. نظامی. بحر به صد رود شد آرام گیر جوی به یک سیل برآرد نفیر. نظامی. خصم تنها گر برآرد صد نفیر هان و هان بی خصم قول او مگیر. مولوی. - نفیر برخاستن، نفیر برآمدن: از شهر نفیر برخاست و مستغاث به آسمان رسید که اوباش شهردست تطاول کشیده اند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 84)
مرد بیگانه که به قوم درآید و صلح کند با ایشان یا بیگانه که به قوم درآید و نه صلح کند و نه فساد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، نفج
مرد بیگانه که به قوم درآید و صلح کند با ایشان یا بیگانه که به قوم درآید و نه صلح کند و نه فساد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، نُفُج
سفرۀ برگ خرما که بر آن پنیر خشک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نفی ̍. رجوع به نفیّه شود، نفاء: نفیهالشی ٔ، نفاؤه. (اقرب الموارد). رجوع به نفاء شود
سفرۀ برگ خرما که بر آن پنیر خشک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نَفی ̍. رجوع به نَفیَّه شود، نفاء: نفیهالشی ٔ، نفاؤه. (اقرب الموارد). رجوع به نفاء شود
سفرۀ از برگ خرما که بر روی آن کشک خشک کنند. (ناظم الاطباء). سفرۀ مدور که از برگ خرما سازند. (منتهی الارب) (از متن اللغه). سفرۀ برگ خرما که بر آن پنیر خشک کنند. (منتهی الارب). نفیه. نفوه. نفیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). نفیّه. (متن اللغه). نفی. (اقرب الموارد). نفیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، تأنیث نفی است. (از اقرب الموارد). رجوع به نفی ّ شود
سفرۀ از برگ خرما که بر روی آن کشک خشک کنند. (ناظم الاطباء). سفرۀ مدور که از برگ خرما سازند. (منتهی الارب) (از متن اللغه). سفرۀ برگ خرما که بر آن پنیر خشک کنند. (منتهی الارب). نِفیَه. نَفوَه. نَفیَه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). نُفیَّه. (متن اللغه). نفی. (اقرب الموارد). نُفیَه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، تأنیث نفی است. (از اقرب الموارد). رجوع به نَفی ّ شود