جدول جو
جدول جو

معنی نفذ - جستجوی لغت در جدول جو

نفذ(غَ ثَ رَ)
درگذشتن از قوم و خلاف ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درگذشتن از قوم و پشت سر گذاشتن ایشان را. نفاذ. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد). نفوذ. (المنجد) ، درگذشتن تیر از جائی که رسد یا بیرون آمدن سر تیر به طرف دیگر و تمام آن در اندرون بودن. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نفاذ. نفوذ. (منتهی الارب) (المنجد) ، گذشتن چیزی از چیزی و رها شدن آن از آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نفاذ. نفوذ. (منتهی الارب). رجوع به نفاذ شود
لغت نامه دهخدا
نفذ
روانی درگذشتن چون در گذشتن تیر از آماج
تصویری از نفذ
تصویر نفذ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نفی
تصویر نفی
مقابل اثبات، رد کردن، راندن کسی از شهر خودش، تبعید، نیستی، نابودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفس
تصویر نفس
حقیقت هر چیز، جان، تن، جسد، شخص انسان، خون
نفس اماره: در فلسفه نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی دارد
نفس لوامه: در فلسفه نفس ملامت کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می کند و از کردار زشت باز می دارد
نفس مطمئنه: در فلسفه قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام
نفس ناطقه: در فلسفه نفس ناطق، نفس انسانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفج
تصویر نفج
کاغذی که بر آن چیزی بنویسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفوذ
تصویر نفوذ
فرو رفتن در چیزی، کنایه از تاثیر گذاشتن بر کسی، کنایه از راه یافتن پنهانی در گروهی یا جایی به منظور هدفی، کنایه از ورود به مکانی به وسیلۀ غلبه، پیش روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفح
تصویر نفح
دمیدن، وزیدن نسیم، پراکنده شدن بوی خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفل
تصویر نفل
عبادتی که واجب نباشد، آنچه انسان علاوه بر واجبات و فرایض به جا بیاورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفط
تصویر نفط
نفت، مایعی غلیظ، تیره رنگ و قابل احتراق که به وسیلۀ چاه های عمیق از زیر زمین استخراج می شود و از آن اتر، بنزین، روغن های سبک، مازوت و چندین هزار فراوردۀ پتروشیمی دیگر به دست می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفض
تصویر نفض
تکان دادن جامه یا شاخۀ درخت، نگریستن به مکان تا آنچه را که در آن است خوب بشناسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفس
تصویر نفس
هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل و از آن خارج می شود، دم، عمل تنفس
زمان کوتاه
نفس عمیق: نفسی که هوا را به اعماق ریه برساند
نفس کشیدن: تنفس کردن، دم زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفر
تصویر نفر
واحد شمارش انسان، یک شخص، گروه مردم، واحد شمارش شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفاذ
تصویر نفاذ
جاری بودن امر و حکم، فرو رفتن و گذشتن چیزی از چیز دیگر مثل فرو رفتن تیر در هدف و گذشتن از آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفذ
تصویر منفذ
محل نفوذ، راه، محل گذشتن، پنجره، سوراخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنفذ
تصویر قنفذ
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
تاثیرگذار، دارای نفوذ، امر و فرمان مطاع، روا، نفوذ کننده، درگذرنده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَ قُ)
گذشتن چیزی از چیزی و رهانیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نفوذ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ / فَ)
. موش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب). ذفری البعیر وفی المحکم: مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ فراهم آمدۀ بلند، درختی که در وسط ریگ رسته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، جایی که در وی گیاه درهم و انبوه روید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوجه تیغی. خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بعضی گفته اند خارپشت ماده را قنفذه گویند و نر را شیهم یا دلدل. (ناظم الاطباء). ج، قنافذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- قنفذالدراج، رجوع به این کلمه شود.
- قنفذ بحری، یک قسم ماهی است دارای صدف که پوست آن در داروهای جرب به کار رود و گوشت آن در بیماری خنازیر سودمند افتد و خاکستر پوست آن در مداوای قروح چرکین نافع است و گوشت زاید را از میان میبرد. (قانون بوعلی، ادویۀ مفرده).
- قنفذ جبلی، دلدل. خارپشت. (قانون ابوعلی، ادویۀ مفرده).
- قنفذ لیل، مرد سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَفْ فِ)
در صفت گوشت، گوشتی و پیهی که در درون هوای بسیار دارد. گوشت کم وزن و میان تهی
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
آنکه می گذراند و آنکه داخل می کند و درمی آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انفاذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ / فِ)
جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است. (غیاث) (آنندراج). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج. (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی. ج، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای نفوذ کردن. رخنه. شکاف. ثقبه. روزن. روزنه. گذرگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 792). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 126). سوراخ دیوار را منفذ بگرفت. (مرزبان نامه ایضاً ص 29). اگر به سوراخ روم منفذ بگیرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 232).
از گوش سر ندای ازل استماع کن
نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289).
تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت
در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 434).
پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 317).
به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. (جهانگشای جوینی).
منفذی یابددر آن بحر عسل
آفتی را نبود اندر وی عمل.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 271).
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر.
مولوی.
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان.
مولوی.
منفذش نی از قفص سوی علا
در قفسها می رود از جا به جا.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 419).
کوه را غرقه کند یک زخم نم
منفذی گر باز باشد سوی یم.
مولوی.
طایفۀ دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
نافذتر. (ناظم الاطباء). روان تر. خلنده تر. رواتر: افضل السیوف ماکان امضی و انفذ. (طهاره الاعراق).
- امثال:
انفذ من ابره.
انفذ من الدرهم.
انفذ من سنان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افذ
تصویر افذ
تیر بی پر
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی: روزن پنجره پتنگ روزنه سوراخ، گذرگاه راه سوراخ، پنجره، جمع منافذ. موضع نفوذ چیزی، جمع منافذ. توضیح در عربی بکسر فاء ولی در تداول فارسی بفتح فاء تلفظ شود
فرهنگ لغت هوشیار
خارپشت خار انداز تشی (گویش شهریاری) از جانوران خارپشت، جمع قنافذ: که خنوسش چون خنوس قنفذست چون سرقنفذ ورا آمد شدست. یا قنفذ جبلی. تشی را گویند که به نام خار پشت جبلی و دلدل نیز موسوم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنفذ
تصویر تنفذ
نفوذ داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفذ
تصویر منفذ
((مَ فَ))
راه، محل نفوذ، سوراخ، جمع منافذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنفذ
تصویر قنفذ
((قُ فُ))
خارپشت، جمع قنافذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنفذ
تصویر تنفذ
((تَ نَ فُّ))
نفوذ داشتن، نفوذ یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفر
تصویر نفر
تن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفس
تصویر نفس
دم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفع
تصویر نفع
سود، بهره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفوذ
تصویر نفوذ
راهیابی، رخنه، رهیافت، فروروی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفی
تصویر نفی
نایش
فرهنگ واژه فارسی سره
ترک، ثقبه، خلل وفرج، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شکاف، مجرا، پنجره
فرهنگ واژه مترادف متضاد