مرد توانا فربه و پرگوشت و گرداندام. درشت خلقت زورمند. (از منتهی الارب). بر وزن و معنی صفتان است، و آن را با یاء نسبت نیز بکار برند مبالغه را وعفتّانی گویند. و برخی آن را بصورت عفتان خوانده اند به معنی سخت و قوی و چابک. (از اقرب الموارد)
مرد توانا فربه و پرگوشت و گرداندام. درشت خلقت زورمند. (از منتهی الارب). بر وزن و معنی صفتان است، و آن را با یاء نسبت نیز بکار برند مبالغه را وعِفتّانی گویند. و برخی آن را بصورت عِفْتان خوانده اند به معنی سخت و قوی و چابک. (از اقرب الموارد)
تثنیۀ شفه. دو لب. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). هر دو لب، و لام کلمه آن حرف هاء است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شفه و شفتین شود
تثنیۀ شفه. دو لب. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). هر دو لب، و لام کلمه آن حرف هاء است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شفه و شفتین شود
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) : دو لشکر ز توران به ایران کشید به خفتان و خوداندرون ناپدید. فردوسی. یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی. فردوسی. بخفتانش بر نیزه بگذاشتم چو باد از سر زینش برداشتم. فردوسی. زره را و خفتان بپوشید شاد یکی ترک رومی بسر برنهاد. فردوسی. ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان. فرخی. گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود. فرخی. ببری چو بر نهاده بوی مغفر شیری چو برفکنده بوی خفتان. فرخی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ ویکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردداندر زیر خفتان. عنصری. زره زیرو خفتانش از بر کبود ز پولاد ساعدش و از زر خود. اسدی (گرشاسبنامه). سواران بریدند برگستوان فکندند خفتان وخنجر گوان. اسدی (گرشاسبنامه). همه چاک خفتان زده بر کمر گرفته بکف تیغ و خشت و سپر. اسدی (گرشاسبنامه). نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها. ناصرخسرو. هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش. سوزنی. ناوک حادثۀ گردون را سایۀحشمت او خفتانست. انوری. تیغ خورشید از جهان پوشیده اند در هوا خفتان از آن پوشیده اند. خاقانی. غرشت پلنگ دولت تو بر شیردلان دریده خفتان. خاقانی. آتش غم پیل را درد برآرد چنانک صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او. خاقانی. سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف. نظامی. همه خاره خفتان و پولادپوش. نظامی. نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صد تو حریر. سعدی (بوستان). کس از لشکری ها ز هیجا برون نیامد جز آغشته خفتان بخون. سعدی (بوستان). مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند. قاآنی. ، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گَبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تِجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) : دو لشکر ز توران به ایران کشید به خفتان و خوداندرون ناپدید. فردوسی. یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی. فردوسی. بخفتانش بر نیزه بگذاشتم چو باد از سر زینش برداشتم. فردوسی. زره را و خفتان بپوشید شاد یکی ترک رومی بسر برنهاد. فردوسی. ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان. فرخی. گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود. فرخی. ببری چو بر نهاده بوی مغفر شیری چو برفکنده بوی خفتان. فرخی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ ویکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردداندر زیر خفتان. عنصری. زره زیرو خفتانش از بر کبود ز پولاد ساعدش و از زر خود. اسدی (گرشاسبنامه). سواران بریدند برگستوان فکندند خفتان وخنجر گوان. اسدی (گرشاسبنامه). همه چاک خفتان زده بر کمر گرفته بکف تیغ و خشت و سپر. اسدی (گرشاسبنامه). نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها. ناصرخسرو. هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش. سوزنی. ناوک حادثۀ گردون را سایۀحشمت او خفتانست. انوری. تیغ خورشید از جهان پوشیده اند در هوا خفتان از آن پوشیده اند. خاقانی. غرشت پلنگ دولت تو بر شیردلان دریده خفتان. خاقانی. آتش غم پیل را درد برآرد چنانک صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او. خاقانی. سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف. نظامی. همه خاره خفتان و پولادپوش. نظامی. نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صد تو حریر. سعدی (بوستان). کس از لشکری ها ز هیجا برون نیامد جز آغشته خفتان بخون. سعدی (بوستان). مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند. قاآنی. ، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
ناتان (به معنی داده شده) پیغمبری در یهودیه بود در ایام داود و سلیمان وی مشیر و ترجمه نگار داود و سلیمان بود و چون از عزمی که داود برای بنای هیکل داشت مطلع گشت در خلال این احوال خدای تعالی وی را الهام فرمود که به داود اخبار دهد که خداوند رای و قصد وی را تحسین فرموده لیکن اتمام آن را به پسرش موکول داشته، علیهذا داود از برای نیل بدین موهبت عظمی سجدۀ شکرانه بجای آورد، و چون داود در مطلب اوریا عصیان ورزید خداوند ناتان را از برای تنبیه وی مأمور داشته فرمود که وی را از قصاص و انتقام بترساند، اما معلوم نیست که این ناتان پدر ’عزریاهو’ رئیس وکلا و پدر ’زابود’ کاهن بود، یا اینکه مرد دیگری است که به این اسم نامیده شده است، (از قاموس کتاب مقدس ص 864) نام پادشاه نبطی هاست که در اواخر قرن هفتم پیش از میلاد میزیسته و بنقل کتیبه های آشوری به دست آشور بانی پال مغلوب شده، رجوع به تاریخ اسلام ص 15 شود
ناتان (به معنی داده شده) پیغمبری در یهودیه بود در ایام داود و سلیمان وی مشیر و ترجمه نگار داود و سلیمان بود و چون از عزمی که داود برای بنای هیکل داشت مطلع گشت در خلال این احوال خدای تعالی وی را الهام فرمود که به داود اخبار دهد که خداوند رای و قصد وی را تحسین فرموده لیکن اتمام آن را به پسرش موکول داشته، علیهذا داود از برای نیل بدین موهبت عظمی سجدۀ شکرانه بجای آورد، و چون داود در مطلب اوریا عصیان ورزید خداوند ناتان را از برای تنبیه وی مأمور داشته فرمود که وی را از قصاص و انتقام بترساند، اما معلوم نیست که این ناتان پدر ’عزریاهو’ رئیس وکلا و پدر ’زابود’ کاهن بود، یا اینکه مرد دیگری است که به این اسم نامیده شده است، (از قاموس کتاب مقدس ص 864) نام پادشاه نبطی هاست که در اواخر قرن هفتم پیش از میلاد میزیسته و بنقل کتیبه های آشوری به دست آشور بانی پال مغلوب شده، رجوع به تاریخ اسلام ص 15 شود
آنچه ازآفتاب یا آتش گرم شده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش. (ناظم الاطباء) ، و قسمی از نان که آنرا به هندی پراتها گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
آنچه ازآفتاب یا آتش گرم شده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش. (ناظم الاطباء) ، و قسمی از نان که آنرا به هندی پراتها گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
دو بن استخوان زنخ به چپ و راست. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). لهزمتان. دو استخوان برآمده میان استخوان زنخ و گوش. (یادداشت مؤلف). تثنیۀ نکفه است. رجوع به نکفه شود
دو بن استخوان زنخ به چپ و راست. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). لهزمتان. دو استخوان برآمده میان استخوان زنخ و گوش. (یادداشت مؤلف). تثنیۀ نکفه است. رجوع به نکفه شود