تقدیر، سرنوشت، برای مثال کنون به آب می لعل خرقه می شویم / نصیبۀ ازل از خود نمی توان انداخت (حافظ - ۵۰)، نصیب، بهره، هرچه که آن را علم و نشان گردانند، سنگی که در گرداگرد حوض نصب کنند
تقدیر، سرنوشت، برای مِثال کنون به آب می لعل خرقه می شویم / نصیبۀ ازل از خود نمی توان انداخت (حافظ - ۵۰)، نصیب، بهره، هرچه که آن را علم و نشان گردانند، سنگی که در گرداگرد حوض نصب کنند
اسم المره است از عیب. (از اقرب الموارد). رجوع به عیب شود، عیب و آهو، خلاف فرهنگ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). عاب. (اقرب الموارد). رجوع به عاب شود، کیسه از چرم و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انبان از چرم. (از اقرب الموارد) : چو از نقش دیبای رومی طراز سر عیبه زین سان گشایند باز. نظامی. ، جامه دان. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه لباس در آن قرار دهند. (از اقرب الموارد). جامه دان، و آن صندوق مانند ظرفی باشد از چرم که در آن رخت و سلاح و جامه نگاه دارند. (غیاث اللغات) : اگرچه عیبۀ عیب و عیار عارم لیک به بندگی سر سادات و چاکر هنرم. سنائی. غایب شد از نتیجۀ جانم میان راه یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه دارم. خاقانی. نیز هر جزو تو عیبۀ راحتی است، تا نگشایم راحت پدید ناید. (کتاب المعارف) ، رازگاه مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محل راز شخص، که از آن جمله است حدیث: الانصار کرشی ه و عیبتی ه، یعنی راز خود را در انصار قرار میدهم همچنانکه بهائم علف را در کرش و شکنبۀ خود میگذارند. (از اقرب الموارد). ج، عیب، عیاب، عیبات. (اقرب الموارد) : عیبۀ اسرار نبی بد علی روی سوی عیبۀ اسرار کن. ناصرخسرو. خدمتکاری که انیس انس و عیبۀ اسرار زن بود تهدید و تشدیدی عرضه داشت. (سندبادنامه ص 100). من که جان دوستم نه جانان دوست با تو از عیبه برگشادم پوست. نظامی
اسم المره است از عیب. (از اقرب الموارد). رجوع به عیب شود، عیب و آهو، خلاف فرهنگ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). عاب. (اقرب الموارد). رجوع به عاب شود، کیسه از چرم و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انبان از چرم. (از اقرب الموارد) : چو از نقش دیبای رومی طراز سر عیبه زین سان گشایند باز. نظامی. ، جامه دان. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه لباس در آن قرار دهند. (از اقرب الموارد). جامه دان، و آن صندوق مانند ظرفی باشد از چرم که در آن رخت و سلاح و جامه نگاه دارند. (غیاث اللغات) : اگرچه عیبۀ عیب و عیار عارم لیک به بندگی سر سادات و چاکر هنرم. سنائی. غایب شد از نتیجۀ جانم میان راه یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه دارم. خاقانی. نیز هر جزو تو عیبۀ راحتی است، تا نگشایم راحت پدید ناید. (کتاب المعارف) ، رازگاه مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محل راز شخص، که از آن جمله است حدیث: الانصار کرشی ه و عیبتی ه، یعنی راز خود را در انصار قرار میدهم همچنانکه بهائم علف را در کرش و شکنبۀ خود میگذارند. (از اقرب الموارد). ج، عَیب، عیاب، عَیبات. (اقرب الموارد) : عیبۀ اسرار نبی بُد علی روی سوی عیبۀ اسرار کن. ناصرخسرو. خدمتکاری که انیس انس و عیبۀ اسرار زن بود تهدید و تشدیدی عرضه داشت. (سندبادنامه ص 100). من که جان دوستم نه جانان دوست با تو از عیبه برگشادم پوست. نظامی
بنت کعب بن عوف المازنیه الانصاریه، معروف به ام عماره. از زنان شجاع و نامبردار عرب است. وی به گاه ظهور اسلام به پیغمبر ایمان آورد و در سلک صحابۀ وی درآمد و در جنگها شرکت جست و مردانه دوشادوش مسلمانان پیکار کرد. در جنگ احد با آنکه دوازده زخم سنان و شمشیر بر تن داشت پیغمبر را تنها نگذاشت. در آن روز شجاعانه می جنگید و مادرش همراه وی بود و زخمهایش را می بست. در جنگ یمامه نیز شرکت جست و رشادت ها نمود و در این جنگ زخم های بسیار خورد و دستش نیز قطع گشت و چون به مدینه بازگشت ابوبکر که منصب خلافت داشت به عیادت وی رفت. وی در سال 13 هجرت درگذشت. (از الاعلام زرکلی ص 1098). و رجوع به طبقات ابن سعد ج 8 ص 301 و الاصابه ج 4 ص 418 و 479 و قاموس الاعلام ج 6 شود
بنت کعب بن عوف المازنیه الانصاریه، معروف به ام عماره. از زنان شجاع و نامبردار عرب است. وی به گاه ظهور اسلام به پیغمبر ایمان آورد و در سلک صحابۀ وی درآمد و در جنگها شرکت جست و مردانه دوشادوش مسلمانان پیکار کرد. در جنگ احد با آنکه دوازده زخم سنان و شمشیر بر تن داشت پیغمبر را تنها نگذاشت. در آن روز شجاعانه می جنگید و مادرش همراه وی بود و زخمهایش را می بست. در جنگ یمامه نیز شرکت جست و رشادت ها نمود و در این جنگ زخم های بسیار خورد و دستش نیز قطع گشت و چون به مدینه بازگشت ابوبکر که منصب خلافت داشت به عیادت وی رفت. وی در سال 13 هجرت درگذشت. (از الاعلام زرکلی ص 1098). و رجوع به طبقات ابن سعد ج 8 ص 301 و الاصابه ج 4 ص 418 و 479 و قاموس الاعلام ج 6 شود
قصبه ای است از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان، در 11هزارگزی شمال غربی آبادان بر کنار شطالعرب در دشت گرمسیری واقع است و 2862 تن جمعیت دارد. آبش از شطالعرب و محصولش خرما است. شغل اهالی زراعت وکارگری شرکت نفت و ماهیگیری است. این قصبه شامل دو قسمت است و قراء کوچک نهر عبدالامام، معمره، مقاطیع، کرت نمانم، خریبه، نهر عجاج، ام الحصفه، بنگ غضبونیه، عباسیه، غضبانیه، بحریه، ام خرنوب، ام القصب جزو آن قصبه منظور شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
قصبه ای است از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان، در 11هزارگزی شمال غربی آبادان بر کنار شطالعرب در دشت گرمسیری واقع است و 2862 تن جمعیت دارد. آبش از شطالعرب و محصولش خرما است. شغل اهالی زراعت وکارگری شرکت نفت و ماهیگیری است. این قصبه شامل دو قسمت است و قراء کوچک نهر عبدالامام، معمره، مقاطیع، کرت نمانم، خریبه، نهر عجاج، ام الحصفه، بنگ غضبونیه، عباسیه، غضبانیه، بحریه، ام خرنوب، ام القصب جزو آن قصبه منظور شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
زنی جراح که در جنگ احدچند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کمان ساخت. (یادداشت مؤلف). رجوع به نسیبه شود
زنی جراح که در جنگ احدچند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کمان ساخت. (یادداشت مؤلف). رجوع به نسیبه شود
هرچه آن را علم و نشان گردانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، سنگ گرداگرد دیوار خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سنگ گرداگرد حوض که درز آن را به گچ و مانند آن درگیرند. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن سنگ که بپای کنند بر کنارۀ حوض. (مهذب الاسماء) (از المنجد). واحد نصائب است. (از المنجد) (از اقرب الموارد). ج، نصائب. و نیز رجوع به نصائب شود، تأنیث نصیب است. (از اقرب الموارد). رجوع به نصیب شود
هرچه آن را عَلَم و نشان گردانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، سنگ گرداگرد دیوار خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سنگ گرداگرد حوض که درز آن را به گچ و مانند آن درگیرند. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن سنگ که بپای کنند بر کنارۀ حوض. (مهذب الاسماء) (از المنجد). واحد نصائب است. (از المنجد) (از اقرب الموارد). ج، نصائب. و نیز رجوع به نصائب شود، تأنیث نصیب است. (از اقرب الموارد). رجوع به نصیب شود
نصیب. حصه. قسمت. (از آنندراج). مأخوذ از نصیب. بهره. سهم. بهر. روزی. رزق. حظ. بخش: آن نان را که نصیبۀ خویش داشتی به روز به نیازمندان دهی. (منتخب قابوسنامه ص 18). سوزنی را نصیبه ای برسان تا سوی خانه بانصاب آید. سوزنی. جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ. سوزنی. و از آن نصاب نصیبۀ رفاهت و فراغت در باقی عمرما را مدخّر گرداند. (سندبادنامه ص 293). و گفت حقایق قلوب فراموش کردن نصیبۀ نفوس است. (تذکرهالاولیاء عطار). از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازۀ همت خویش نصیبۀ تمام دادند. (جهانگشای جوینی). هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست هر آنکه در طلبش سعی می کند با دست. سعدی. فیض ازل به زور و زرار آمدی به دست آب خضر نصیبۀ اسکندر آمدی. حافظ. به مال غره چه باشی که یک دو روزی چند همه نصیبۀ میراث خوار خواهد بود. حافظ. عاقلی گرد نانهاده مگرد کز جهان جز نصیبه نتوان خورد. اوحدی. چون از ازل نصیبۀ ما عشق یار بود در عشق او مگو که مرا اختیار بود. اسیر لاهیجی (از آنندراج). - بی نصیبه، بی بهره. بی نصیب: یک تن زاهل فضل نیابی در این دیار ز آن باغ بی نصیبه و بی بهره ز آن شجر. سوزنی. - نصیبۀ ازل، قسمت ازلی. آنچه در روز ازل برای آدمی مقدر و معلوم شده است. سرنوشت. تقدیر: کنون به آب می لعل خرقه می شویم نصیبۀ ازل از خود نمی توان انداخت. حافظ. ، بخت. طالع. (ناظم الاطباء)
نصیب. حصه. قسمت. (از آنندراج). مأخوذ از نصیب. بهره. سهم. بهر. روزی. رزق. حظ. بخش: آن نان را که نصیبۀ خویش داشتی به روز به نیازمندان دهی. (منتخب قابوسنامه ص 18). سوزنی را نصیبه ای برسان تا سوی خانه بانصاب آید. سوزنی. جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ. سوزنی. و از آن نصاب نصیبۀ رفاهت و فراغت در باقی عمرما را مدخّر گرداند. (سندبادنامه ص 293). و گفت حقایق قلوب فراموش کردن نصیبۀ نفوس است. (تذکرهالاولیاء عطار). از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازۀ همت خویش نصیبۀ تمام دادند. (جهانگشای جوینی). هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست هر آنکه در طلبش سعی می کند با دست. سعدی. فیض ازل به زور و زرار آمدی به دست آب خضر نصیبۀ اسکندر آمدی. حافظ. به مال غره چه باشی که یک دو روزی چند همه نصیبۀ میراث خوار خواهد بود. حافظ. عاقلی گرد نانهاده مگرد کز جهان جز نصیبه نتوان خورد. اوحدی. چون از ازل نصیبۀ ما عشق یار بود در عشق او مگو که مرا اختیار بود. اسیر لاهیجی (از آنندراج). - بی نصیبه، بی بهره. بی نصیب: یک تن زاهل فضل نیابی در این دیار ز آن باغ بی نصیبه و بی بهره ز آن شجر. سوزنی. - نصیبۀ ازل، قسمت ازلی. آنچه در روز ازل برای آدمی مقدر و معلوم شده است. سرنوشت. تقدیر: کنون به آب می لعل خرقه می شویم نصیبۀ ازل از خود نمی توان انداخت. حافظ. ، بخت. طالع. (ناظم الاطباء)