جدول جو
جدول جو

معنی نعجه - جستجوی لغت در جدول جو

نعجه
گوسفند، ماده میش
تصویری از نعجه
تصویر نعجه
فرهنگ فارسی عمید
نعجه
(نَ جَ)
ماده میش. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 100) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دهار). میش ماده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). میش. (غیاث اللغات). گوسفند ماده. ج، نعجات و نعاج، گاو. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). گاو دشتی. (منتهی الارب) ، مادۀ گوسفند و آهو و گاو و گوسفند کوهی. (از متن اللغه). مادۀ آهو و ماده گاو دشتی. (دهار). ج، نعاج، نعجات، به کنایت زن را نعجه گویند. (از تاج العروس) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
نعجه
(نَجَ)
نعجه. رجوع به نعجه شود:
همچو داودم نود نعجه مراست
طمع در نعجۀ حریفم هم بجاست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
نعجه
گوسفند ماده میش، گاو دشتی گوسفند ماده، جمع نعاج نعجات
تصویری از نعجه
تصویر نعجه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نعره
تصویر نعره
فریاد، بانگ بلند
نعره زدن: فریاد زدن، فریاد و فغان کردن به بانگ بلند
نعره کشیدن: فریاد کشیدن، نعره زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نجعه
تصویر نجعه
جستجوی آب و علف، جستجوی چراگاه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ جَ)
گردباد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نوج
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
کفش و جز آن که پاافزار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان پای را از تماس با زمین حفظ کنند و آن اخص از نعل است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). لغتی است در نعل. (از متن اللغه) ، زوجه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به نعل شود
لغت نامه دهخدا
(نَعْ وَ)
گو زیر زه بینی. هی نقره تحت وتره الانف. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ مَ)
مسرت. (تاج العروس) ، نعمهالعین، آنچه بدان خنکی چشم دست دهد. (آنندراج). قرهالعین. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ تَ / نِ مَ تَ / نُ مَ تَ)
نعمه عین، اکراماً لک و انعاماً لعینک. (متن اللغه). نعام عین. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به نعام شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از بخش حومه سوسنگرد شهرستان دشت میشان، در 4هزارگزی جنوب غربی سوسنگرد در دشت گرمسیری واقع است و 600 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کرخه تأمین می شود. محصولش غلات و برنج است. شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی و عبادوزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ)
فریاد. (ناظم الاطباء). غو. غریو. دهاز. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شهقه. (یادداشت مؤلف) :
ز بس نعره و نالۀ کرنای
همی آسمان اندرآمد ز جای.
فردوسی.
بیاورد لشکر ز چپ و ز راست
همه مغز گردان ز نعره بکاست.
فردوسی.
چو بشنید آن نعره را کوهزاد
بلرزید دل در بر بدنژاد.
فردوسی.
از تک اسب و بانگ و نعرۀ مرد
کوه پرنوف شد هوا پرگرد.
عنصری یا عسجدی.
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعرۀ بانگ پاسبان بندم.
مسعودسعد.
زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعرۀ رعد نفخۀ صور است.
مسعودسعد.
آتش رخسار او دیدم سپند او شدم
بی من از من نعره سر برزد پشیمان آمدم.
خاقانی.
عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک
نعرۀ شیردلان در صف هیجا شنوند.
خاقانی.
صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته
نعره هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته.
خاقانی.
هر شب پیش از نعرۀ خروس غریو نای و کوس برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409).
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعره های عاشقانه ست.
عطار.
چون نباشی راست می دان که چپی
هست پیدا نعرۀ شیر و کپی.
مولوی.
او خروس آسمان بوده ز پیش
نعره های او همه در وقت خویش.
مولوی.
یک نعرۀ مستانه ز سوئی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد.
؟
، فغان و هرین و زاری به بانگ بسیار بلند. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد بالا شود.
- نعره از ابر بگذاشتن:
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
سپه یکسره بانگ برداشتند
یلان نعره از ابر بگذاشتند.
فردوسی.
- نعره از گردون بگذاشتن:
که و دشت نخجیر برداشتند
ز گردون همی نعره بگذاشتند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ رِ)
قصبه ای است از دهستان دودانگۀ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، در 18هزارگزی مشرق ضیأآباد در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 2339 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه خررود، محصولش غلات و کشمش و بادام و گردو، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
دوال کفش که بر پشت پای از جانب چپ قدم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ فَ)
غدۀ گوشت تباه شده. (ناظم الاطباء). بند گوشت تباه شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). عقدۀ فاسدشده در گوشت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، پوست پاره ای که سپس پالان آویزند، یا آنچه زاید باشد از پوشش پالان و در اطراف آن دوال پاره ها آویزند تا بجنبد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از منتهی الارب) ، غبغب خروس. (آنندراج) (ناظم الاطباء). غبغب و تاج خروس. (از منتهی الارب). رعثهالدیک. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، موی های زیر زنخ خروس. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُ ضَ)
واحد نعض است. رجوع به نعض شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
یک بار بخواب شدن. (ناظم الاطباء) ، خفقه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
بن بینی، یا اندرون آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خیشوم. (اقرب الموارد). نعره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ عِ رَ)
تأنیث نعر. رجوع به نعر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ قَ)
جمع واژۀ ناعق. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ جِ قَ)
دهی است از دهستان راهجرد بخش دستجرد شهرستان قم. در 24هزارگزی شرق دستجرد و 3هزارگزی راه شوسۀ قم به اراک، در دامنۀ سردسیری واقع و 133 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و انار و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(جِهْ)
آنکه داخل شود در شهری که خوش آیند وی نباشد و دارای سلامتی نبود. (ناظم الاطباء). مردی که در شهری در رود و آن را خوش (نه) شمرد. (شمس اللغات). اسم فاعل است از نجه. رجوع به نجه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
آغاز هر چیز، خوبی هر چیز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، عنفوان جوانی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ جَ)
بازوی در هودج. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بازوی در هودج که بوسیلۀ آن، در را بندند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ جَ / جِ)
سرشتن و آغشتن. (برهان قاطع) (آنندراج). سرشتگی و آغشتگی. (ناظم الاطباء) ، گرد کردن و جمع نمودن. (برهان قاطع) (آنندراج). فراهم آمدگی و گردکردگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُجُهْ)
مرد خشک و جافی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
آواز. نعره. فریاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ)
نیک سیاهی چشم با فراخی آن، و یا نیک سیاهی چشم در نیک سپیدی آن. (از منتهی الارب). سیاه بودن و فراخ بودن چشم. (از اقرب الموارد). دعج. و رجوع به دعج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ سَ)
خود را نادان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجاهل. (اقرب الموارد) ، دیری گزیدن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نعنه
تصویر نعنه
چینه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعره
تصویر نعره
فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعمه
تصویر نعمه
نعمت در فارسی فرهدهش شیدان پلاو نیکبار انباردگی
فرهنگ لغت هوشیار
نجعه در فارسی گیاه جستن، جست و جوی آب و گیاه، خوراک دلپذیر گیاه جستن خواستن گیاه در جای آن، جستجوی آب وعلف، خوراک مطلوب: ... وتانه بس دیر لهنه کلاب ونجعه ذئاب خواهندشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعره
تصویر نعره
((نَ رِ))
فریاد، بانگ بلند
فرهنگ فارسی معین